شاعري براي سرودن يك بامداد طولاني!
مهرداد حجتي
سال ۱۳۷۰ بود كه براي نخستينبار به خانه ويلايياش رفتم. يك بعدازظهر آفتابي دلچسب بهاري، همراه با دوست شاعرم - شهرام درخشان - كه آن روز زيبا را مديون او هستم. خانه زيباي شاملو، در شهركي ويلايي و دنج بهنام «دهكده» جايي در نزديكيهاي فرديس كرج واقع بود. پلاكش هم شماره عجيبي بود؛ ۵۵۵! شاعر بزرگ كشور، پس از سالها اجارهنشيني، بالاخره در نقطهاي دور از هياهوي پايتخت صاحب خانه شده بود. ديگر نيازي به خانهاي در آن كلانشهر شلوغ نداشت. محدوديتهايي كه در آن سالها براي او پيش آمده بود، كاملا او را منزوي كرده بود. بعدها در ديدارهاي بعدي گفته بود كه بستههاي پستياش را پيش از تحويل، بدون اجازه بازرسي ميكنند! حتي نشرياتي كه از خارج براي او ارسال ميشود! نامهها هم، همه باز شده به دستش ميرسند! با اين شرايط ديگر ماندن در آن شهر جايز نبود. «فقط حرص و جوش بود و ديگر چيزي نبود!» اين را خودش در يكي از آن ديدارها گفته بود.
آيدا در آستانه در از ما استقبال كرد. شاملو در اتاق مطالعهاش، طبقه بالا بود. با صداي آيدا، لحظهاي بعد روي پلهها پديدار شد. همان احمدشاملوي بزرگ توي عكسها بود. اما با موي تقريبا يكدست سپيد. برخوردش گرم و صميمي بود. كلامش گرمتر و نگاهش كه به يك پدر ميمانست... فضاي عجيبي بود. يكي از بزرگترين اتفاقهاي زندگيام آن روز در حال رخ دادن بود. كسي را كه از كودكي ميستودم، يكايك كتابها و كاستهاي شعرخوانياش را با اشتياق گردآوري ميكردم و بارها و بارها شعرهايش را ميخواندم و شعرخوانيهايش را گوش ميكردم... حالا پيش رويام نشسته بود. در آن سالها، در راديو - ساختمان ميدان ارك - سردبير يكي دو برنامه بودم. نمايشنامه و داستان مينوشتم. نمايشنامههايم از راديو پخش ميشد و داستانهايم در نشريات معروف آن دوران - نظير آدينه، گردون، كيان، سروش و چند نشريه ديگر - منتشر ميشد. آن روز اما روز پاسخ دادن به پرسشهاي آن شاعر بود. اينكه چه ميكنم؟ چه مينويسم؟ چه ميخوانم؟ و به چه فكر ميكنم؟... شنونده صبوري بود. مثل يك آموزگار. به سيگارش پُك ميزد، چشمهايش را ميبست و گوشهايش را تيز ميكرد. بسيار باهوش و مسلط بود. حالا ديگر سني از او گذشته بود. شهرتش به آن سوي مرزها رفته بود و شعرهايش به چند زبان ترجمه شده بود و زمزمه نوبل ادبي براي او هم شنيده شده بود. قريب به سه دهه، در بلندترين نقطه شعر نو ايستاده بود و همين او را به يكي از تأثيرگذارترين شاعران تاريخ اين سرزمين تبديل كرده بود. بيگمان پس از نيما، او بزرگترين شاعر همه آن سالها بود. كسي كه بيش از ديگران در جوانان شوق ايجاد ميكرد. انگيزههاي آنان را چندبرابر ميكرد و بسياري را علاقهمند به ادبيات ميكرد. او با كلمات جادو ميكرد. آن روز با سيروس پسرش كه پس از سالها دوري به كشور بازگشته بود آشنا شدم. شاملو به شوخي گفته بود: «در ايتاليا چوپاني ميكرد!» سيروس البته تكذيب هم نكرد. آدم جالبي بود. زمين تا آسمان با پدرش فرق داشت. كوچكتر از سياوش - پسر بزرگتر - بود. او را بعدها ديدم. در يك شب باراني كه قرار بود نيمه شب، مرا با ماشينش تا تهران برساند. در طول راه از مسائل خصوصي خانوادگي حرف زد. از اينكه آيدا، پدرش را سالها دور از مشكلات مراقبت ميكند و حالا هم ترجيح ميدهد رفت و آمدها راهم مديريت كند. هر چند اينهارا با دلخوري ميگفت اما به نظر ميرسيد ته حرفهايش نشانههايي از سپاسمندي هم بود. سياوش از نظر چهره، به شاملو شبيهتر بود. حتي تا حدودي صدايش... هر چند ذوق و سوادش چندان به پدر نرفته بود... سيروس مدتي بعد تئاتر كار كرد... سر وصدايي هم برپا كرد... اما بعدها همه چيز فروكش كرد و سيروس هم از بسياري چيزها كنارهگيري كرد... سياوش هم سالها بعد، در يكي از آثار مسعود كيميايي در نقش پدر ظاهر شد و نقشي كوتاه ايفا كرد! در ميان نسل طلايي فيلمسازان ايران، مسعود كيميايي به احمد شاملو نزديك بود. سالها پيش از انقلاب كه او توانسته بود با چند اثر بسياري توجهها را به خود جلب كند، به محافل روشنفكران راه پيدا كرده بود و با برخي چهرههاي رابطهاي صميمي برقرار كرده بود، ازجمله احمد شاملو. بعدها كه با مسعود كيميايي هم رفت و آمدي پيدا كردم، شبي در خانهاش - در باغ فردوس - مجموعهاي ارزشمند از نامهها و دستخطها را نشانم داد كه در ميانشان فيلمنامهاي از احمد شاملو هم بود. با امضا و دستخط خودش كه روي برگه اول نوشته بود كه اختصاصا براي مسعود كيميايي نوشته است. شاملو، فيلمنامهنويس هم بود. در سالهايي دور. فيلمنامههايي كه البته اصلا روشنفكرانه نبود! يكي از فيلمنامهها را ناصرملك مطيعي با بازيگري احمد شاملو - در نقش يك وكيل - ساخته بود. فيلم اما فروش نكرده بود و در گيشه شكست خورده بود. شاملو گفتار متن برخي آثار مستند را هم مينوشت، همانها را هم براي پخش روي فيلم ميخواند. صداي مردانه و گيراي او يكي از مهمترين امتيازهاي او بود. جاذبه داشت؛ به همين خاطر هم نوار كاست دكلمههاي او پس از انقلاب بيشترين فروش را داشت. آلبومهايي كه انتشارات «ابتكار» - متعلق به زندهياد زالزاده - منتشر ميكرد. با آهنگهايي از زندهياد بابك بيات. هيچ شاعري به اندازه شاملو نوار صدايش در بازار فروش نرفت. او همواره محبوبترين بود. هم در انتخاب شعر، هم در خواندن شعر و هم در انتخاب آهنگ. همين وسواس و دقت در آثار، او را از معاصران متمايز ميكرد. پيش از انقلاب هم او متمايزتر از ديگران بود. در كانون پرورش فكري كودكان و نوجوانان، هنگامي كه مجموعه كاستهاي «شعر با صداي شاعر» روانه بازار شد، او بيشترين تعداد كاست را در ميان ديگر شاعران داشت. يك كار هم متفاوتتر از ديگران عرضه كرد كه بسيار جذابتر از ديگر آثار از آب در آمد. رباعيات خيام، با موسيقي فريدون شهبازيان و آوازخواني محمدرضا شجريان. اتفاق كمنظيري بود. همه محصولات كانون، در نوع خود تازه بود. آلبومهاي شعر با صداي شاعر هم اتفاقي غافلگيركننده بود. شاملو مدتي در راديو تلويزيون ملي برنامه اجرا كرد! برنامهاي براي كودكان! او دستي در شعرسرايي براي كودكان هم دارد. شعرهايي البته با مضاميني جدي كه بعدها با صداي خودش روانه بازار شد. برخي از شعرهاي او، ترانه هم شدند. مثل «شبانه» كه اسفنديار منفردزاده روي آن آهنگ ساخت و فرهاد مهراد هم با صداي جادويياش آن را خواند. تقريبا در همان دوران متأثر از واقعه سياهكل كه جنبش چپ به شدت از آن متأثر بود و آثار انبوهي بر اساس آن توليد شده بود. پس از آن چند بار ديگر شعرهاي او توسط يكي، دو خواننده خوانده شد. علاوه بر فرهاد مهراد، داريوش اقبالي هم از شعرهاي او خواند. شعرهايي كه گاه زير لب زمزمه ميشدند و در محافلي خوانده ميشدند.شاملو علاوه بر شاعري و فيلمنامهنويسي و ترانهسرايي، روزنامهنگاري هم ميكرد. او در سالهايي دور «كتاب هفته» را سردبيري ميكرد. يكي از مهمترين نشريات ادبي آن روزگار كه تكانهاي در بازار نشر به وجود آورد. او بعدها روزنامهنگاري را ادامه داد. نشريات مختلفي منتشر كرد و هر بار، سردبيريشان را برعهده گرفت. يكي از مهمترين آنها «كتاب جمعه» بود كه پس از انقلاب منتشر كرد و با ذائقه برخي سازگار از آب درنيامد و پس از چند شماره از انتشارش خودداري كرد. شاملو سليقه سينمايياش خوب نبود. از كارنامه سينمايياش پيدا بود. اما در شعر قلهاي دستنيافتني بود. او درباره خودش در گفتوگويي مشروح با ناصر حريري - در ۱۲ فرودين ۱۳۸۸ - گفته بود: «من كودكي سخت بينشاطي را گذراندم و جواني بيرحمانه تنهایي. كسي را نداشتم كه راه و چاهي نشانم بدهد و در نتيجه سالهايم بيهوده تلف شد. از 10 سالگي مينوشتم ولي موقعي كه اولين شعر «خودم» را نوشتم (سال ۱۳۲۹) 25 ساله بودم. 15 سال تمام از دستم رفته بود... روی كلمه «خودم» تكيه كردم. چون كشف «خود» براي من كم و بيش از اين سال شروع ميشود و تا ۱۳۳۶ (سال چاپ هواي تازه) 8 سال به تجربه سختكوشانه ميگذرد. يا بهتر بگويم رياضتكشانه. تجربهاي كه در نهايت امر هم، مجبور بودم خودم تنها به شكست يا توفيقش رأي بدهم... محيط خانوادگي همه چيز ميتوانست از من بسازد جز يك شاعر. محيط مدرسه، تا دبستان بود جهنم بود و تا دبيرستان بود يك گمراهكننده... قضاوت خودم اين است كه شعر در من التيام يافتن زخم موسيقي است. من ميبايست يك آهنگساز بشوم كه فقر مادي و فرهنگي خانواده غيرممكنش كرد. موضوع را در شرح حال گونهاي نوشتهام و تكرارش بيمزه است. بعدا ادبيات را كشف كردم... در باب آنچه زمينه كلي و اصلي شعر مرا ميسازد ميتوانم به سادگي بگويم كه زندگيام در نگراني و دلهره خلاصه ميشود. مشاهده تنگدستي و بيعدالتي و بيفرهنگي در همه عمر بختك روياهایي بوده است كه در بيداري بر من ميگذرد. جز اين هيچ ندارم بگويم. باقي چيزها همه فرعيات است و در حاشيه قرار ميگيرد. شايد انسان سرانجام بتواند روزي دنيایي شايسته نام خود بسازد. هنوز فرصت از دست نرفته است. به عمر ما وصلت نميدهد. مسلم است. ولي ما به اميد زندهايم. روزي كه انسان دريابد گرفتار وحشت بي پايهاي است كه نخستين ثمرهاش اطاعت محض است روز مباركي است كه ما هم در جشن طلوعش حضور خواهيم داشت. اين حرفها تازه نيست. حرفهاي چهل سال پيش است. آن سالها گمان ميكردم دارم به نوعي جبر اعتقاد پيدا ميكنم. امروز ميبينم آن فقط جبر نبود، دردمنديحاصل از دست بستگي بود.يك جور احساس تلخ و دردناك راه پيش و پس نداشتن...»شاملو در فرازي ديگر از همين گفتوگو، گفته بود: «اما موضوع ديگري كه به طور قطع زمينهساز اصلي روحيات من شد و در زندگيام اثر تعيينكنندهاي داشت پنج سالي پيش از آن اتفاق افتاده بود: حضور ناخواسته اتفاقي من در مراسم رسمي شلاق خوردن يك سرباز در خاش، با پرچم و طبل و شيپور و خبردار و باقي قضايا.باغي بود در خاش به اسم «باغ دولتي» كه گماشته پدرم عصرها من و خواهرهايم را در آن گردش ميداد. سربازخانه ته اين باغ بود كه ديوار و حصاري نداشت و ميدان مراسم صبحگاهي و شامگاهي در فاصله باغ و خوابگاهها قرار گرفته بود. شش سالم بود اما سنگيني شقاوتي كه در آن لحظه نتوانسته بودم معنياش را درك كنم تا امروز روي دلم مانده است. در آن لحظه بياختيار فريادزنان و گريان به آغوش گماشته پريده بودم. بيش از شصت سال پيش و پنداري همين ديروز بود! - گماشته كه ديد گريستن و فرياد كشيدن من تمامي ندارد ما را به خانه برگرداند اما منظره سرباز كه بر نيمكتي دمر شده يكي مثل خودش رو گردنش نشسته يكي مثل خودش رو قوزك پاهاش و يكي مثل خودش با آن شلاق دراز چرمي بيرحمانه ميكوبيدش از جلو چشمم دور نميشد. منظره آن دهان كه با هر ضربه باز ميشد، كج و كوله ميشد اما سر و صداي شيپورها و طبلها نميگذاشت صدایي ازش شنيده شود از جلو چشمم دور نميشد. گويا تا هنگامي كه خوابم ببرد با هيچ تمهيدي نتوانسته بودند از گريه كردن و فرياد زدن بازم دارند تا سرانجام پدرم از راه رسيده و با دو كشيده كه از او خوردهام حيرت زده ساكت شدهام و بلافاصله خوابم برده و بعد هم ماجرا را يكسره فراموش كردهام. چهار، پنج سال بعد در مشهد، كه بيماري كودكآزاري ناظم دبستانمان مرا از زندگي سير كرده بود دوباره آن ماجرا به يادم آمد و اين دفعه با چه سماجتی... منتها اين بار «خودم را» بر آن نيمكت يافتم. اولين بار كه داستان هابيل و قابيل را شنيدم، فكر كردم خودم در خاش شاهد عيني ماجرا بودهام. گاهي مفهوم نفرت در قالب آن برايم معني شده است گاهي احساس بيگناهي و بيشتر، از طريق آن به درك عميق چيزي دست پيدا كردم كه نام دردانگيزش وهن است، محصول احمقانه تعصب... وقتي در سال 1333 صبح از بلندگوي زندان خبر اعدام مرتضي كيوان پخش شد... بيدرنگ آن خاطره برايم تداعي شد و عصر كه روزنامه رسيد و عكس او را طناب پيچ شده به چوبه در حال فرياد زدن ديدم، دهان آن سرباز جلوي چشمم آمد كه به قابيلهايخود اعتراض ميكرد. فرقي نداشت. آن نُهتاي ديگر هم مرتضي بودند. ماهان كوشيارطهایي كه غول را خضر پنداشته بودند. قهرمان گنبد فيروزهاي از هفتپيكر نظامي گنجهاي. آنها هم روي همان تخت شلاق وهن و شقاوت مرده بودند... يك اتفاق روزمره كه من در شش سالگي برحسب تصادف با آن برخورد كردهام به تمامي شد زيرساخت فكري و ذهني و نقطه حركت من. ميتوانم بگويم آثار من، خود شرح حال كاملي است. من به اين حقيقت معتقدم كه شعر برداشتهایي از زندگي نيست بلكه يكسره خود زندگي است. خواننده يك شعر صادقانه، روراست با برشي از زندگي شاعر و بخشي از افكار و معتقدات او مواجه ميشود.»
ديدار با شاملو در آن روز خوش و آفتابي بهاري سال ۷۰، در خانه ويلايياش سرآغاز ديدارهاي منظمي شد كه تا مدتها آخرهاي هر هفته ادامه داشت. او را هر هفته در همان خانه شماره ۵۵۵ نشسته روي همان مبل پشت به پنجره ميديدم. كسي كه در كودكيام او را با شعرهايش شناخته بودم و با آهنگ صدايش بزرگ شده بودم، حالا در جواني اين فرصت را يافته بودم تا از وجودش بهره ببرم. او غروب هر پنجشنبه چشم به راه من بود. مثل استادي كه دانشآموز خود را انتظار ميكشد. او تأثير خود را روي زندگي من گذاشته بود. شعرهاي چاپ نشدهاي كه براي اولين بار خوانده بود. آلبوم عكسهايي كه براي من ورق زده بود. بحثهاي تازهاي كه پيش كشيده بود. متون تازهاي كه ترجمه كرده بود و داستانهايي كه براي نخستينبار با صداي خودش خوانده بود... او در همان گفتوگوي ۸۸ گفته بود:
«منكر اين اعتقاد خود نميشوم كه انسان - اگر نه هر روز صبح كه از خواب بيدار ميشود، و اگر نه هر سال كه زمين پيمودن مدارش را از سر ميگيرد، و اگر نه هر ده سال و بيست سالي يكبار - دستكم هر نسل بايد يك بار ذهنش را خانهتكاني كند اما اگر فردایيها الگوبرداريشان از روي نسل امروز است حداقل بايد اين الگو برداري را آگاهانه انجام بدهند نه كوركورانه. ولي اين روند آنقدر كند است كه من گاه تعجب ميكنم چطور از عصر حجر به امروز رسيدهايم. در جوامعي مثل جامعه ما فرزندان هر نسل رونوشت برابر اصل پدرانشان هستند و تا قضيه به اين صورت است هرگز به هيچ جا نخواهيم رسيد... تقليد از ديگران همراه و همچراغ ديگران شدن نيست. ما همسايه ديگرانيم نه همچراغ آنها.
آن خانم آلماني - مارگوت بيكل - ميگويد عادت كردهايم صدایي را در خود بشنويم كه ميپرسد: «اين لحظه به من چه هديه خواهد داد؟» - چرا عادت نميكنيم از خود بپرسيم كه: «مابه اين لحظه چه هديه ميدهيم...»