وضعيت آيروني؛ در همنشيني نامتوازن سنت و مدرنيته!
مهردادحجتي
هژير داريوش - فيلمساز شهير ايراني - دقيقا ۶۰ سال پيش در سال ۱۳۴۴ مستندي كوتاه ساخت؛ با عنوان «... ولي افتاد مشكلها»، با همكاري همسر رماننويسش، گلي ترقي؛ درباره مساله آن روز جوانان. فيلم لحني شوخ طبعانه دارد. قصد كنكاش جدي در آن مساله ندارد، اما به شكلي هوشمندانه «طرح مساله» ميكند. او در آن فيلم به شكلي زيركانه به بزرگترين مشكل آن زمانه اشاره ميكند؛ ناموزون كنار هم نشاندن «سنت و مدرنيته» و پديد آوردن يك «وضعيت نامتعادل»! آنچه كه نسل آن روزگار از آن رنج ميبرد. فيلم قصد پاسخگويي به آنچه طرح كرده است را ندارد، بلكه اشارهاي گذرا ميكند و عبور ميكند. او به مظاهر مدرنيته همچون سينما و تأثير آن بر نسل جوان آن روز اشاره ميكند. اينكه آن نسل شيفته آن سبك زندگي در فيلمهاي غربي ميشود، بيآنكه بداند چرا؟ چون پيش از آن هنگامي كه حاكم پيشين - رضا شاه- تصميم به مقابله با دين و سنت گرفت، هيچگاه به گستردگي نفوذ دين در لايههاي زيرين جامعه فكر نكرد. او به تصور «كاركرد مشت آهنين براي حل مساله»، فقط به توسعه آمرانه اهداف خود فكر كرد. الگوهايي كه صرفا بدون هيچ مطالعه قبلي قرار بود، جامعه را يك شبه متحول كنند و ايران را وارد مدار تازه كنند. آن بخش از برنامههاي او كه مستقيم با روح جمعي و فرهنگ رسوب يافته جامعه كاري نداشت بيهيچ مقاومتي پذيرفته شد؛ نظير احداث راهآهن سراسري و غيره و غيره. اما آن بخش كه با روح جمعي آن جامعه سر و كار داشت با مقاومت جامعه روبرو شد. روحانيون با آن به مخالفت برخاستند و مشكلات جدي پيش روي او پديدار شد. نظير آنچه در مسجد گوهرشاد رخ داد و سركوبي كه با خونريزي پايان يافت. جانشين او، محمدرضاشاه هم درك دقيقي از مردم كشوري كه زمامش را در دست گرفته بود نداشت. او نيز از فهم آنچه در لايههاي زيرين جامعه ميگذشت عاجز بود. به همين خاطر هم هنگامي كه بر بسط و توسعه برخي از مظاهر مدرنيته پافشاري كرد، در لابهلاي همان لايهها، هستههاي مقاومتي شكل گرفت. گروههاي چپ، كه معتقد به همزيستي مسالمتآميز با اقشار فرو دست بودند، به ميان كارگران و كشاورزان رفتند و با آنها از در همدردي وارد شدند. گروههاي مذهبي درسخوانده هم متأثر از همان چپها، به همين كار مبادرت كردند، خصوصا با الهام از «اخوان» در مصر. مدتها بود كه اخوان المسلمين در مصر افراد تحصيلكردهاي را براي كمك به اقشار فرودست تربيت ميكرد و به ميان مردم ميفرستاد تا از تنگدستان دستگيري كنند. پزشكاني كه حق ويزيت نميگرفتند، معلماني كه بيهيچ چشمداشتي به كودكان تنگدست سواد ميآموختند و خيريني كه براي تهيدستان آذوقه فراهم ميكردند. يكي از دلايل محبوبيت چنين گروههايي در ايران همين رفتار بود. «كنشمندي بيهيچ چشمداشت» چنين افراد و گروههايي را از ديگران متمايز كرده بود. «خيرين مذهبي» نماز ميخواندند، روزه ميگرفتند، پا به پاي مردم تنگدست گرسنگي ميكشيدند، اما از سواد و امكاناتي كه با خود به آن گودها و زاغهها برده بودند براي كاستن رنجها و آلام مردم بهره ميگرفتند.
واقعيت اين است كه هيچگاه «ديالوگي ميان شاه و مردم برقرار نشد»، حتي «ميان شاه و روشنفكران». شاه ساز خود را ميزد و روشنفكران راه خود را ميرفتند. نه شاه و نه رضاشاه هيچيك، هيچ سلوكي با اهل انديشه نداشتند. آنها به عقل خود باور داشتند! عقل جمعي را هرگز نپسنديدند و دست آخر هر دو تسليم شرايطي شدند كه خود با خودرأيي براي خود پديد آورده بودند. چيزي كه امروز پيروان دو آتشه آنها، انكار ميكنند و از بازنگري و يادآوري آن بيزارند! در دوران محمدرضاشاه، هر قدر كه فاصله طبقاتي بيشتر ميشد، نفوذ شاه در ميان طبقات فرو دست كمتر ميشد، برعكس آن، نفوذ مخالفان او در همان طبقات بيشتر ميشد. كمونيستها گروههاي خود را پديد آورده بودند و مذهبيها گروههاي خود را. آنها در يك هدف با هم، همپوشاني داشتند و آن تلاش براي سقوط سلطنت بود. به همين خاطر هنگامي كه پس از تلاشهاي بسيار وقتي با مشت آهنين شاه روبرو شدند - سركوبها پس از كودتاي ۲۸ مرداد ۳۲ و ۱۵ خرداد ۴۲- هر دو گروه مخالف، دست به تشكيل گروه مسلح زدند. يكي سازمان چريكهاي فدايي خلق تأسيس كرد و ديگري سازمان مجاهدين خلق. داستان به همين جا هم خاتمه نيافت. شاه هم به توصيه «سيا» ساواك را مجهز كرد. مقدمات جشنهاي ۲۵۰۰ ساله كه فراهم شد، موجي از دستگيريها آغاز شد. دو سازمان تا حد فروپاشي كامل پيش رفتند. سران هر دو سازمان دستگير و تيرباران شدند. بخش عمدهاي از سازمان متلاشي شد. ساواك اوج گرفت، شاه چنان مغرور شد كه تصميم به يكتهتازي بيشتر گرفت. فوران پول نفت هم از سالهاي ۵۲ و ۵۳ به مددش آمد و او همه مشكلات را منكر شد! ناگاه كشور را «تك حزبي» كرد.
«به مخالفان در خروج را نشان داد» و نه تنها اوضاع را بسامان نكرد، بلكه آن را براي ظهور يك انقلاب مساعد كرد. چون فاصله طبقاتي نه تنها با افرايش پول نفت هيچ تغيير نكرد، بلكه اوضاع به مراتب بيخ پيدا كرد. شاه به نوسازي در بخشهايي از كشور بسنده كرد، از بخشهاي عقب مانده كشور غفلت كرد و بر بدتر شدن اوضاع دامن زد.
در چنين اوضاع و احوالي، گروههاي كمونيستي و گروههاي مذهبي پر نفوذ، كه عمدتا از اقشار تحصيلكرده دانشگاهي و حتي بعضا از نوابغ بودند، بر دامنه نفوذ خود در ميان طبقات زيرين جامعه افزودند. آنها كتاب و شبنامه، توزيع ميكردند. با جوانان مدرسهرو، جلسه برگزار ميكردند، در گروههاي كوچك و بزرگ به كوهپيمايي ميرفتند. شبهاي شعر در خانههاي يكديگر برپا ميكردند. كتابهاي زيرزميني منتشر ميكردند. با چهرههاي مهم منتقد ارتباط برقرار ميكردند. با حلقههاي بزرگتر اهداف مشترك تعريف ميكردند و پايگاههايي در بخشهاي دور افتاده از دسترس دولت تشكيل ميدادند. آنها آموخته بودند براي همراه كردن مردم با خودشان، بايد به باورها و سنتهاي آنها احترام بگذراند و بيش از آنكه از در مخالفت با سنتهاي آنها در آيند از در همراهي با آنها وارد شوند و آرامآرام روي آنها تأثير بگذارند و به تدريج آنها را با خود همراه كنند. آنچه در ميانمدت ميتوانست تغيير به وجود آورد، دانش بود. بردن دانش و سواد به ميان همان اقشار فرودست و محروم. اصرار به «سوادآموزي» و سپس «مطالعه». چيزي كه بسياري از اقشار روستايي هنوز از آن محروم بود. بخش عمدهاي از كشور هنوز توسعه نيافته بود. راههاي روستايي هنوز آسفالت نشده و كاملا خراب بود. به گونهاي كه دسترسي به بسياري از مناطق در فصل سرما و بارندگي غيرممكن بود. تا جايي كه گاه در بسياري از ماههاي سرد، ارتباط بسياري از مناطق كوهستاني با شهرهاي اطراف قطع ميشد و ساكنان روستا ناچار در خانههاي كاهگلي خود حبس ميشدند و با آذوقهاي كه فراهم آورده بودند زمستان را سر ميكردند. بسياري از مردم از بسياري امكانات شهري محروم بودند. بخش عمدهاي از كشور همچنان از بيسوادي رنج ميبرد و همان هم طبقه متوسط شهري را ضعيف و شكننده نگه داشته بود. طبقه اشراف اما، به دليل نزديكياش با حكومت، طبقهاي تافته جدا بافته از كل جامعه بود كه در دنياي اشرافي خود سير ميكرد و نسبتي ميان خود و ديگران تعريف نميكرد! در آن ميان هم اما بودند نوكيسگاني كه به ناگاه بركشيده شده بودند و از مداري به مداري ديگر پرتاب شده بودند. داستان اما داستان نوكيسگان و اشرافزادگان نبود. داستان بيتعادلي جامعهاي توسعه نيافته بود كه به شكلي ناموزون «مدرنيته را در كنار سنت» نشانده بود! «جامعهاي آنبالانس و ابنرمال» كه در ظاهر در مسير توسعه قرار گرفته بود!
واقعيت اين است، فقط «پوستهاي از مدرنيته بر روي جامعهاي بهشدت سنتي» كشيده شده بود! لعابي از مدرنيته بر روي ظرفي از سنت! ظرفي كه به مظروف كهنه خود در طول قرنها عادت كرده بود و حالا قرار نبود آن را به همان آساني به محتوايي ديگر عوض كند! داستان پيچيدهتر از چيزي بود كه شاه و رضاشاه تصور كرده بود. اسلام در طول قرنها در كشور ريشه دوانده بود و سالها نسل به نسل به باور اصلي مردم تبديل شده بود. به همين خاطر براي هر گونه تغيير، حكومتها نياز به تغيير در باورهاي مردم و جلب همدلي آنها داشتند. آنچه در دوران قاجاريه رخ داد و بيش از هر زمان همدلي مردم را با طرحها و برنامههاي خود برانگيخت. آنها حتي به باور خودشان يك «شاه شهيد» هم داده بودند! ناصرالدين شاه، به مناسك مذهبي احترام ميگذاشت، به زيارت شاه عبدالعظيم ميرفت. پاي موعظه برخي روحانيون مينشست و با بعضي افكار همدلي ميكرد. رضاشاه اما، متأثر از «آتاتورك» از هرگونه همدلي و همراهي با اقشار مذهبي سر باز ميزد. به بازسازي مساجد هيچ گونه مددي نميكرد. از ايستادگي در برابر مذهب حمايت ميكرد و بر شدت اين مقابله دامن ميزد. محمدرضا شاه اما راهي ديگر برگزيد. او به مقابله با مذهب برنخاست. او به نوعي از مدرنيته باور داشت كه قرار بود در همزيستي با سنت مشكل او را در حكومت حل كند. او به «مدرنيته بدون دموكراسي» اعتقاد داشت! مدرنيته بدون بلوغ سياسي، كشور را تبديل به كشوري نامتعادل ميكند. چنان كه كرد. شاه فضاي سياسي را بست. جامعه را با مشت آهنين در مسيري كه خود نقشه راه آن را كشيده بود نگه داشت و آمرانه آن را به پيش برد. نتيجه آن شد كه سال ۵۷ رخ داد. بخش عظيمي از جامعه با توسعه آمرانه او همراه نشد. از قطار «انقلاب سفيد» او پياده شد و با جماعت انقلابي مخالف او همساز شد.
شاه به گمان اينكه توانسته است با مشت آهنين - از طريق رعب و وحشت توسط نيروي ترسناك ساواك- جامعه را منقاد و مطيع خود نگاه دارد به صداي مخالفان و منتقدان بياعتنا ماند و اسب خود را چهار نعل راند تا اينكه در آبان ۵۷ پس از دريافت سيلي از مردم ناچار به توقف و اعتراف شد!
مساله شاه اما مساله كشور نبود. همانطور كه مساله انقلابيون جانشين او هم مساله اصلي كشور نبود. مساله، مساله توسعه متناسب با هاضمه جامعه بود. همانطور كه روزگاري جامعه در برابر تغييرات ناگهاني مدرنيته - نظير جشن هنر شيراز - از خود واكنش نشان داد و مقاومت كرد، در برابر تغييرات ناگهاني و دفعي انقلابي هم در طول سالهاي پس از انقلاب هم از خود واكنش نشان داد و مقاومت كرد. مساله مردم را بايد با مردم حل كرد. تا مادامي كه حكومتها به «بلوغ سياسي جامعه» بياعتنا بمانند و در جهت رشد آن هيچ كوششي نكنند، جامعه در برابر هر گونه تغيير - چه خوب و سازنده و چه بد و ويرانكننده - از خود واكنش منفي و مقاومت نشان خواهد داد. جامعه بيش از هر چيز نياز به بلوغ سياسي در كنار بلوغ اجتماعي و فرهنگي دارد. بلوغ سياسي نياز به فضاي باز سياسي دارد. فعاليت آزاد احزاب و مطبوعات و احداث تريبونهاي آزادانديشي و جدي گرفتن فضاي نقد و بررسي. در جوامع پيشرفته هيچگاه حكومتها از سرنوشت خود بيمناك نيستند. در چنين جوامعي، رشد و بلوغ سياسي، در بستري از آزاديهاي سياسي و مدني، به استحكام آن حكومتها مدد كرده است. مطبوعات آزاد و گردش اطلاعات آزاد به رشد و بلوغ جامعه ياري رسانده است و در نهايت جامعه را به يك جامعه متعادل تبديل كرده است. جامعهاي كه كارگران ميتوانند از طريق سنديكاها و اتحاديههايشان اعتراض كنند. دانشجويان تحصن يا اعتصاب كنند و احزاب آزادانه براي در دست گرفتن دولت با هم رقابت كنند. در چنين جوامعي، متخصصان غالبا توسط دولتها بركشيده ميشوند تا به مدد حكومت و دولت بيايند. رشد چنين جوامعي به مشاركت مردم در امور سياسي وابسته است. مردم قاعده آن حكومتها را ميسازند. به همين دليل، هنگامي كه حزب اكثريت فرمان اداره امور كشور را در دست ميگيرد اكثريت رأيدهندگان، با دولت همدلي ميكنند و به اين ترتيب كشور را در مدار خواست اكثريت مردم نگاه ميدارند. هر چند كه فقر ريشهكن نشده باشد. تبعيض در بسياري جهات وجود داشته باشد و در مواردي بيعدالتي خود را همچنان به رخ كشانده باشد. مساله تلاش مشاركت جمعي اكثريت يك جامعه براي حل مساله است. در جوامع دموكراتيك، يك نفر براي اكثريت تصميم نميگيرد. حزب اكثريت به نمايندگي از اكثريت تصميم ميگيرد.
مشكل شاه، مشكل دموكراسي بود. او به دموكراسي بياعتنا بود. اصلا به دموكراسي اعتقاد نداشت. او حتي جوامع پيشرفته را مسخره ميكرد. بارها در سالهاي پاياني حكومتش، در مصاحبهها، كشورهاي غربي را مسخره ميكرد! راه او سواي همه حكومتها بود! نه پادشاهي مشروطه بود و نه هيچ نوعي از حكومتهاي پادشاهي! حكومتي كاملا استبدادي بود. به همين خاطر در «نشاندن مدرنيته كنار سنت» هيچگاه به توفيق نرسيده بود. جامعه پيش از رسيدن به مدرنيتهاي آمرانه، نياز به درك درست از يك جامعه پيشرفته و مدرن داشت. جامعهاي كه با دانش خود، نسبت به تحول و مدرنيزاسيون احساس نياز كند، خود با ورود به اركان قدرت در دولت و قدرت مشاركت كند و به دست خود، مدرنيته را نهادينه كند. اتفاقي كه هيچگاه رخ نداد. گفتوگويي ميان جامعه و حكومت رخ نداد و بالاخره در بنبستي اجتناب ناپذير انقلاب ۵۷ رخ داد.