• 1404 پنج‌شنبه 8 خرداد
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 6055 -
  • 1404 چهارشنبه 7 خرداد

بر قله شاهو زمان‌پريشي ناشيانه

سيدحسن اسلامي‌اردكاني

تازه اذان صبح گفته است كه آماده مي‌شوم به قله حوي‌خاني در كوه شاهو، نزديك شهر پاوه، صعود كنم. دارم آب مي‌جوشانم كه يك سواري با سرعت مي‌آيد و با فاصله كمي از من توقف مي‌كند. جواني بيرون مي‌آيد و سلام مي‌كند. مي‌پرسد: مي‌خواهيد صعود كنيد؟ تاييد مي‌كنم. مي‌گويد كه ما هم مي‌خواهيم صعود كنيم. دو نفر هستند و سنشان كمتر از 30 سال است. بومي هستند. مي‌پرسم: مسير را بلديد؟ همان كه اول آمده است سراغم، مي‌گويد: بله تا آخر روستا و انتهاي آسفالت مي‌رويم و ماشين را كنار جاده مي‌گذاريم و از يك مسير ميانبر سريع بالا مي‌رويم. البته كمي «دست به سنگ دارد»، مشكلي كه نداريد؟ مي‌گويم: نه. در تاريكي حركت مي‌كنند و من هم دنبالشان. جاده مارپيچ و با پيچ‌هاي تند كوه را شكافته و بالا رفته است. به يك پايگاه نظامي مي‌رسم كه ماشين‌هايي كنارش پارك كرده‌اند. مي‌خواهم آنجا پارك كنم. اما اين دوست نويافته كه او را اردشير مي‌نامم، مي‌گويد: بالاتر برويم تا سريع‌تر صعود كنيم. حرفي نمي‌زنم و دنبالشان مي‌روم. گفته‌اند: «خانگي داند كه اندر خانه كيست.» هر چه باشد آنها اهل اين منطقه هستند و اين اطراف را مي‌شناسند.  چند پيچ بالاتر ماشين‌ها را متوقف مي‌كنيم و آماده صعود مي‌شويم. ساعت 5 بامداد است. پاكوبي در كوه ديده نمي‌شود. ديواره كوه همين طور بالا رفته است. اردشير برايم توضيح مي‌دهد كه اينجا كمي دست به سنگ داريم و بعد از يك ساعت به قله خواهيم رسيد. شگفت‌زده مي‌گويم: تا جايي كه مي‌دانم تا قله دست‌كم 6 ساعت راه است! مي‌گويد: ما از مسير ديگري مي‌رويم و البته اولش كمي سخت است! ترس برم مي‌دارد. جوان هستند و بدن‌هاي آماده‌اي دارند. نكند نتوانم پا به پاي آنها پيش بروم؟ به روي خودم نمي‌آورم و در پي اردشير دست به سنگ مي‌شوم و سريع بالا مي‌روم. خيلي تند مي‌روند و آهنگ حركت مرا مختل مي‌كنند. بعد از ربع ساعت دوست اردشير خيلي جلو مي‌افتد و ناپديد مي‌شود. كمي كه پيش مي‌رويم، اردشير مي‌گويد: مي‌خواهيد كمي استراحت كنيم؟ هنوز يك ساعت نشده است كه حركت كرده‌ايم و من خسته نيستم. توقف مي‌كنيم و چند دقيقه بعد دوباره راهي مي‌شويم. بالاي تيغه‌هاي تيز هستيم؛ سنگ‌هايي زمخت، سوزني و نفسگير. مي‌گويد همين يك تكه دست به سنگ سختي دارد و بعد آسان مي‌شود. چيزي نمي‌گويم. كمي جلوتر مي‌گويد كه مي‌خواهيد كمي استراحت كنيم؟
خسته نيستم، اما قبول مي‌كنم. مي‌گويد كه ديشب در باشگاه بدنسازي حركات سنگين پا انجام داده و پاهايش خسته است. باز حركت مي‌كنيم و مي‌گويد كه 40 دقيقه ديگر بالاي قله هستيم. ناگهان مي‌بينم‌ كه پاهايش بر صخره لرزش ظريفي دارد! نمي‌دانم از ترس است يا استرس يا ناشيگري. كمي نگران مي‌شوم. پيش‌تر مي‌رويم و ناگهان مي‌گويد كه اينجا دست به ‌سنگ سختي دارد. مي‌خواهيد برويم پايين و از دره صعود كنيم؟ جايي كه نشان مي‌دهد، ريزشي است و اگر سرازير شويم، به سادگي نمي‌توانيم بالا بياييم. راه ديگري پيشنهاد مي‌كنم؛ از اينجا كمي پايين‌تر برويم و بعد با تراورس يا كمربُر بدون درگيري با سنگ پيش برويم. قبول مي‌كند. انگار چندان هم «اهل بخيه» نيست و نمي‌داند چه ‌كند. با اين حال، يكسره مي‌گويد كه 40 دقيقه ديگر به قله مي‌رسيم. بعد از 2 ساعت به فضاي مسطحي مي‌رسيم با چشمه‌اي بسيار زيبا و تكه‌هاي مانده برف سال گذشته. كوهنوردان ديگر را هم در آنجا مي‌بينيم و دوست اردشير هم پديدار مي‌شود. يكي از كهنه‌كوهنوردان مي‌گويد كه دو، سه ساعت ديگر تا قله راه است. اردشير و دوستش را گم مي‌كنم و به‌ تنهايي به مسير خودم ادامه مي‌دهم. اصلا به ذهنم نمي‌رسد كه از مسير يا تركي كه دارم، استفاده كنم. فقط به سنگ‌چين‌ها توجه مي‌كنم و گاه از كسي مي‌پرسم. مسير پرپيچ و خمي است و پاكوب هم ديده نمي‌شود. جاهايي يخچال است كه بايد با احتياط از آنها گذشت. بعد از 5 ساعت و 20 دقيقه به قله مي‌رسم. كمي عكس و فيلم مي‌گيرم و سريع برمي‌گردم پايين. حدود يك ساعت بعد چشمم به اردشير و دوستش مي‌افتد كه دارند مي‌آيند بالا. مي‌پرسم: كجا بوديد؟ مي‌گويند: داشتيم صبحانه مي‌خورديم. درباره ادامه صعود كمي سوال مي‌كنند و از آنها جدا مي‌شوم و به مسير خودم ادامه مي‌دهم. از مسير متعارف و پاكوب برمي‌گردم و سر از پاركينگ ماشين‌ها در مي‌آورم. اما بايد دوباره جاده را بالا بروم تا به ماشين خودم برسم. در گرماي سوزان بعدازظهر يك ساعت طول مي‌كشد تا به ماشين برسم. 11 ساعت رفت و برگشتم طول كشيده است و حدود 16 كيلومتر كوهنوردي كرده‌ام. چيزي كه هنوز برايم حل نشده، آن است كه چطور كساني بدون هيچ فهمي از زمان و دركي از مسير، دست به كوهنوردي مي‌زنند و از آن عجيب‌تر، چطور كسي مانند من با اين همه تجربه گم‌ و گور شدن، باز به اين دست كسان اعتماد مي‌كند. درست گفته‌اند كه آدمي شير خام‌خورده است.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون