• 1404 پنج‌شنبه 8 آبان
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک سپه fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 6177 -
  • 1404 پنج‌شنبه 8 آبان

خواب بعد از صبحانه زندانيان بالايي‌ها را آزار مي‌داد

اسدالله امرايي

رمان يك روز از زندگي ايوان دنيسويج، اولين رمان منتشر شده نويسنده جنجال‌برانگيز روس و برنده جايزه نوبل ادبيات، الكساندر سولژنيتسين است.
در ميان ديوانگي و جنون جنگ جهاني دوم، سرباز وظيفه‌شناس روسي به اشتباه، به جرم خيانت محاكمه و به ده سال زندان در اردوگاه‌هاي كار اجباري در سيبري محكوم مي‌شود.
اتفاقات بعد از اين محاكمه، داستان اين شاهكار ادبيات مدرن روسيه را شكل مي‌دهند. اين رمان به قصه زندگي يك روز از زندگي ايوان دنيسويج مي‌پردازد و فصلي تاريك از تاريخ شوروي است، تصويري تلخ از زندگي در اردوگاه‌هاي كار اجباري را به نمايش مي‌گذارد و همچنين، اراده شكست‌ناپذير آدمي در برابر اعمالي غيرانساني را نشان مي‌دهد. الكساندر سولژنيتسين جايزه نوبل ادبيات را در سال ۱۹۷۰ برد.
وي به خاطر افشاي جنايات استالين در رمان‌هايش، بيست سال را در تبعيد گذراند. سولژنيتسين در جنگ جهاني دوم افسر توپخانه ارتش اتحاد جماهير شوروي بود و به خاطر خدماتش، مدال افتخار دريافت كرده بود. اما در سال ۱۹۴۵ ميلادي به خاطر نوشتن نامه‌اي در انتقاد از استالين مورد غضب قرار گرفت و هشت سال زنداني شد. وي پس از گذراندن هشت سال در ادوگاه‌هاي كار استالين، به قزاقستان تبعيد و در سال ۱۹۷۴ ميلادي از اتحاد جماهير شوروي اخراج شد. اين رمان با ترجمه رضا فرخ‌فال در نشر نو منتشر شده. ترجمه‌اي از اين رمان پيشتر به قلم فهيمه توزنده‌جاني در انتشارات كتابسراي تنديس منتشر شده بود.
«اما هيچ‌ وقت كسي سروقت او نمي‌آمد و هر روز كه مي‌گذشت او كمتر و كمتر به ياد خانه و آبادي زادگاهش مي‌افتاد.
اينجا از سفيده صبح تا تاريك شب پا به زمين مي‌كوفت و ديگر وقتي براي خيالاتي شدن و در رويا فرورفتن نداشت. با آنهاي ديگر توي صف ايستاده بود، آنها كه به شكم‌هايشان وعده داده بودند به زودي چربي خوكشان را به نيش بكشند، روي نانشان كره بمالند و چايشان را با قند شيرين كنند.
شوخوف اما تنها يك آرزو داشت -اينكه به‌ موقع بتواند خودش را به افراد ديگر گروه توي غذاخوري برساند و آب‌زيپويش را تا داغ است، سربكشد. يخ كه مي‌كرد نصف خاصيتش از دست مي‌رفت. حساب كرد كه اگر سزار اسمش را روي تخته نديده باشد حالا ديگر به خوابگاه برگشته است و دست و صورتش را مي‌شويد، اما اگر اسمش آنجا بود، حالا داشت كيسه‌ها و آبخوري پلاستيكش را جمع‌وجور مي‌كرد كه خوراكي‌ها را توي آنها بريزد. با اين حساب شوخوف به خودش گفت ده دقيقه ديگر هم آنجا مي‌ماند - فقط براي اينكه به سزار فرصت داده باشد.
از آدم‌هايي كه توي صف بودند، خبرهايي شنيد. اين هفته هم از تعطيل يكشنبه خبري نبود. بالايي‌ها باز هم آن را مالانده بودند. تازگي نداشت، بار اولشان نبود - هر ماهي كه پنج روز يكشنبه داشت، سه روز آن را تعطيل مي‌كردند و دو روز ديگر زندانيان را سر كار مي‌فرستادند.
شوخوف اين را مي‌دانست - اما از شنيدن آن خبر انگار دنيا را روي سرش خراب كردند و مي‌خواست بالا بياورد. نمي‌شد از دست دادن يكشنبه را راحت پذيرفت. هرچند خبر راست بود، اما اگر يكشنبه را هم تعطيل مي‌كردند باز توي اردوگاه آدم را به كاري مثل ساختن حمام، بالا بردن يك ديوار يا تميز كردن محوطه وا مي‌داشتند.
باد دادن تشك‌ها و تكان دادنشان يا كشتن ساس‌هاي تختخواب‌ها هم كه برنامه هميشگي بود يا اينكه همه را به ‌خط مي‌كردند كه قيافه‌ها را با عكس‌هاي پرونده تطبيق كنند يا برنامه صورت‌برداري از اثاثيه بود كه آن ‌وقت بايد خرت‌وپرت‌هايت را از خوابگاه بيرون مي‌آوردي و نصف روز در محوطه سرگردان مي‌ماندي.»

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون