• 1404 دوشنبه 17 شهريور
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 6133 -
  • 1404 يکشنبه 16 شهريور

نگاهي به آراي مصطفي ملكيان

تفاوتِ ميهن‌دوستي و ناسيوناليسم

محمد   صادقي

ميهن‌دوستي چه معنايي دارد؟ معناي ناسيوناليسم چيست؟ و چه تفاوت‌هايي ميان اين دو مفهوم وجود دارد؟ مصطفي ملكيان، روشنفكري است كه بارها درباره اين مفاهيم و تفاوت‌هايي كه با هم دارند، سخن گفته است، به ويژه در يك ميزگرد (1394) و يك سخنراني (1395) كه سخن‌هاي مستدل و معنوي او در هر دو رويداد، بسيار جاي انديشيدن دارند. در اين مجال، گزارشي از سخنانِ او در ميزگردي كه اشاره شد، تنظيم كرده‌ام. ملكيان ابتدا اين دو مفهوم را توضيح مي‌دهد، سپس تفاوت آنها را مشخص مي‌كند و همچنين، از سه منظر (فلسفي، اخلاقي و مصلحت‌انديشانه) ناسيوناليسم را غيرقابل‌ دفاع مي‌داند. 

ايضاح  و  تفكيك  مفاهيم

يك پديده در همه انسان‌ها و در طولِ تاريخ و در هر جامعه‌اي و در هر فرهنگ و تمدني و در هر برهه تاريخي وجود داشته (كه يك پديده روانشناختي است كه به روانشناسي و به ويژه به شاخه روانشناسي اجتماعي مربوط مي‌شود) و آن اين است كه هر كسي وطنِ خودش را دوست دارد. يك نوع وطن‌دوستي در هر انساني هست و اين اختصاص به هيچ جامعه، فرهنگ، تمدن، برهه تاريخي و زمان و مكانِ خاصي ندارد. اين وطن‌دوستي امري شايع است. اينكه آيا اين وطن‌دوستي پديده‌اي است مربوط به آنتروپولوژي طبيعي يا آنتروپولوژي فرهنگي، داستان ديگري است. يعني آيا ما انسان‌ها چنان ساخته شده‌ايم كه وطنِ خودمان را دوست داريم و بنا به طبيعت و به حكم ساختار و كاركرد جسماني، ذهني و رواني‌مان به اين صورت ساخته شده‌ايم يا چنين نيست و اين هم از القائات و تلقيناتِ فرهنگ است كه در جامعه‌اي بزرگ شده‌ايم و فرهنگِ جامعه به ما وطن‌دوستي را القا كرده است. در هر دو صورت، به هر حال ما وطن‌دوست هستيم، همچنان‌كه هر چه باشد ما مادرمان و پدرمان را دوست داريم. اين وطن‌دوستي اختصاص به هيچ ملتي، هيچ وطني و هيچ تاريخي ندارد و به هيچ جغرافيايي محدود و منحصر نمي‌شود. تا اينجا، نه داشتن اين و نه نداشتن اين، اينكه خوب است ما اين را داريم يا بد است كه اين را داريم، محل داوري نيست. اين واقعيتي است كه خوب يا بد در ما هست. هيچ‌كس هم از اين شمول خارج نيست و من هم كه صددرصد با ناسيوناليسم مخالف هستم، اين وطن‌دوستي را دارم. البته نه به آن مباهات مي‌كنم و نه از آن خجالت مي‌كشم، چون اين يك چيزِ طبيعي است و ما به غرايزِ خودمان نه مي‌توانيم مباهات كنيم، نه از آن خجالت بكشيم. اينكه من به مادرِ خودم علاقه دارم، نه مايه مباهاتِ من و نه مايه ننگِ من است، اينكه من به جنسِ مخالفِ خودم گرايش دارم، نه مايه فخرِ من است و نه مايه خجالتِ من، زيرا اين‌گونه امور از شمول ارزش‌داوري و به ويژه از شمول ارزش‌داوري‌هاي اخلاقي بيرون هستند. اين وطن‌دوستي در همه ما هست و اين محل بحث من نيست، اما ناسيوناليسم يعني، تبديل وطن‌دوستي كه يك احساس و عاطفه است، به يك يا دو يا سه يا چندين باور. مثال بزنم؛ من به جاي مامِ وطن يا مامِ ميهن، مادرم را، مامِ طبيعي خودم را مثال مي‌زنم. اگر من مادرم را دوست دارم‌ و چه بسا بيش از هر كس ديگري مادرم را دوست داشته باشم، اين يك احساس، يك عاطفه و يك هيجان است كه در من هست. تا اينجا هيچ عيب و ايرادي در كار نيست، اما اگر از اينكه من اين احساس، اين عاطفه و اين هيجان را نسبت به مادرم دارم، از اين، يكي دو سه تا گزاره استنتاج كنم و براي نمونه بگويم؛ مادرم زيباترين زنِ جهان است يا مادرم شجاع‌ترين زنِ جهان است يا مادرم بهترين همسري است كه پديد آمده است يا مادرم نسبت به هر مادرِ ديگري نسبت به فرزندِ خودش مهربان‌تر است، اينها يك سلسله باور است و هرگز به لحاظِ منطقي و معرفت‌شناختي، گذر از يك حس يا عاطفه يا هيجان، به يك، دو، سه يا... فقره باور مجاز نيست. من حق دارم كه بدونِ يك ذره توضيح بگويم مادرم را دوست دارم و مادرم را از هر موجودِ ديگري روي كره زمين بيشتر دوست دارم و هيچ ايرادي هم از من نمي‌توان گرفت. اما اگر گفتم، مي‌دانيد چرا مادرم را دوست دارم؟ چون مادرم زيباترين زني است كه مي‌شناسم، شجاع‌ترين زني است كه مي‌شناسم، ارجمندترين زني است كه مي‌شناسم، بهترين مادري است كه مي‌شناسم و... در اينجا من از مادردوستي به مادرپرستي گذر كرده‌ام. حالا اگر كسي اين كار را كه من درباره مادرِ زيستي خودم كردم، درباره مادرِ وطن يا مامِ ميهن خود بكند، يعني اگر بگويد من ايران را بيشتر از هر كشوري دوست دارم، هيچ مشكلي وجود ندارد، اما اگر بلافاصله بعد از اين بخواهد بگويد كه وطنِ من بهترين وطن است، زبانِ اين وطن بهترين زبان است، فرهنگِ اين وطن بهترين فرهنگ است، سابقه تاريخي اين وطن نسبت به سوابق ساير اوطان و كشورها درخشان‌تر است، اين وطن دانشمندانِ بزرگ‌تري عرضه كرده است، اين وطن به فلسفه يا موسيقي يا معماري يا شعر و شاعري و ادبيات بيشتر خدمت كرده و هر چيز ديگري كه بگويد، بدون هيچ استحقاقِ منطقي و معرفت‌شناختي از يك احساس و يك عاطفه به چندين فقره گزاره گذر كرده‌ است. فرق وطن‌دوستي با ناسيوناليسم در اين است. وطن‌دوستي يك احساس و عاطفه است، طبيعي هم هست، در همه ما هم هست و آثار و خواص مثبت و منفي خودش را هم دارد، اما اگر از اين شما بخواهيد حتي يك فقره درباره وطن خودتان ادعا بكنيد، آن ديگر وطن‌پرستي، مليت‌پرستي يا هر تعبير ديگري كه مي‌خواهيد بكنيد است. من وقتي مفهوم را ايضاح كردم، ديگر با الفاظ كاري ندارم. به آن ناسيوناليسم يا شووينيسم يا هر چيز ديگري كه مي‌خواهيد بگوييد، من كاري ندارم، من مفهوم را گفتم. اگر ناسيوناليسم به اين معنا باشد، يعني گذر از يك احساس و عاطفه كاملا طبيعي به يك يا چند فقره باور درباره ميهن يا وطن، آن باورها هر چه باشند، شما را به يك ناسيوناليست تبديل مي‌كنند. ناسيوناليسم به اين معنا، هم به لحاظ فلسفي، هم به لحاظ اخلاقي و هم به لحاظ مصلحت‌انديشانه داراي عيب است. 

نگاه   فلسفي

اول به لحاظ فلسفي، مثال را از اين به بعد با ايران دنبالم مي‌كنم چون ما ايراني هستيم و وقتي از وطن‌پرستي يا ميهن‌پرستي حرف مي‌زنيم، مقصودمان ايران است. در بحث فلسفي ابتدا مي‌پرسيم، ايران اصلا چه موجودي است؟ اول موجوديتي به نام ايران را بايد اثبات كرد كه ما هويتي يا ابژه‌اي داريم كه نام آن ايران است. شما اول بايد اثبات كنيد چيزي هست تا بعد بگوييم اين متعلقِ عشق من يا متعلقِ نفرت من است يا به آن اميد بستم يا از آن اميد بريدم يا هر چيز ديگري. ايران چگونه موجودي است؟ من حدس مي‌زنم كه پاسخ‌ها چيست. آيا ايران يك واحدِ جغرافيايي است؟ يعني از يك جاي شرقِ جهان تا يك جاي غربِ جهان و از يك جاي شمالِ جهان تا يك جاي جنوبِ جهان را مشخص كرده‌ايم و به اين شكلِ نامنظمِ هندسي ايران مي‌گوييم؟ بايد ببينيم وقتي مي‌گوييم ايران، مقصودمان كجاست؟ حالا بحثِ بعدي را هنوز نگفتم، ممكن است كسي بگويد نه، يك واحدِ جغرافيايي نيست يك واحدِ نژادي است، يعني مقصود، نژادِ آريايي است نه واحدِ جغرافيايي. ايران براي ما يك هويتِ خوني و نژادي دارد. پس مشخص كنيم آيا اين وجود دارد يا نه؟ ممكن است كسي بگويد نه، اين هم نيست بلكه ايران يك واحدِ زباني است. ما به مردمي كه زباني خاص در طول تاريخ داشتند، هرچه پراكندگي جمعيتي آنها نيز به لحاظِ جغرافيايي متفاوت باشد و از هر خون و نژادي هم كه باشند، ايراني مي‌گوييم. ايراني هستند چون زبانِ فارسي دارند. پس مشخص كنيد آن زبان، چه زباني است؟ آيا اصلا زبانِ ناب در جهان وجود دارد؟ زبانِ ناب يك مفهومِ بلامصداق است، هيچ زباني ناب نيست. هر زباني از آميزشِ بسي زبان‌ها پديد آمده است. آن زبان‌ها هم كه از آميزشِ آنها زباني پديد آمده، هر كدام از آميزشِ زبان‌هايي پديد آمده‌اند. نژادِ خالص هم وجود ندارد، ما نژادِ آريايي خالص هم نداريم. مفهومِ زبانِ ناب يا نژادِ ناب اصلا وجود ندارد. زبانِ ناب مانند آبِ خالص و ناب است. شما آبِ ناب را مي‌توانيد در آزمايشگاه‌ها از تركيبِ دو نوع عنصر درست بكنيد ولي اين آبي نيست كه در جهان وجود دارد. در خيالِ خود مي‌توانيد زباني درست كنيد و به آن بگوييد زبانِ فارسي، ولي در عالمِ واقع چنين زباني وجود ندارد. جالب اين است كه دوستانِ ناسيوناليست، فكر مي‌كنند كه زبانِ فارسي از روزي كه عرب‌ها به ايران حمله كردند، ناب بودنِ خود را از دست داد. يعني گويا از پايانِ سلطنتِ يزدگردِ سوم، هر چه به عقب برگرديم ما با زبانِ ناب فارسي سر و كار داريم. اگر الفباي زبان‌شناسي را بدانيم اين فقط خنده‌دار است. نه زبانِ آلماني ناب، نه زبانِ انگليسي ناب و نه هيچ زبانِ نابي وجود ندارد. نبايد فكر كنيم اگر زبانِ ايراني امروز را از واژه‌هاي عربي يا اروپايي زدوديد به زبانِ ناب مي‌رسيد. نه، در آن صورت تازه مي‌رسيد به زباني كه در آن واژه‌هاي مغولي، چيني، تركي و... هست. كجاست آن زبانِ ناب؟ ممكن است كسي بگويد نه، مقصود ما هويتِ جغرافيايي، نژادي و زباني نيست، مقصود ما هويتِ سياسي است. يعني آنچه در نقشه كنوني، ايران ناميده مي‌شود را در‌نظر مي‌گيريم و به ساكنانِ آن ايراني مي‌گوييم. حالا من مي‌گويم چرا اگر هويتِ سياسي را در‌نظر داريد به آنچه در زمانِ شاه عباسِ صفوي شكل گرفته بود، ايران نگوييم؟ اينكه ايرانِ پايانِ دورانِ صفويه‌ يا پايانِ دورانِ قاجار را ايران بدانيد چه ترجيحِ بلامُرجحي است؟ آيا زماني كه قفقاز يا بخشي از افغانستان هم جزو ما بود را درنظر نگيريم؟ مرزهاي سياسي را در چه زماني درنظر داريد؟ هر كجا را هم درنظر بگيريد، ترجيحِ بلامرجح است، زيرا من مي‌گويم چرا انگشت روي صد يا سيصد سال قبل از آن يا بعد از آن نگذاشتيد؟ ممكن است كسي بگويد ما وقتي مي‌گوييم ايران، به زبان كاري نداريم بلكه به آن چيزي كه از طريقِ زبان بيان مي‌شد، يعني به فرهنگ كار داريم. در اينجا من مي‌گويم، مولفه‌هاي فرهنگي ما ايرانيان را بگوييد تا ببينيم چه مولفه‌هايي فقط در ما ايرانيان هست و علاوه بر اين، در غيرايرانيان نيست؟ يعني نشان دهيد كه يك مولفه‌هايي فقط در ما ايرانيان هست و بعد هم اين مولفه‌هاي فرهنگي را به تعبير شما ساير مليت‌هاي ديگر ندارند. حالا بعد از اينكه مشخص كرديد اين يك واحدِ نژادي يا جغرافيايي يا زباني يا سياسي يا فرهنگي است، تازه مشكل ديگري رخ مي‌دهد. يعني فرض مي‌كنيم (هر چند شدني نيست) به يكي از اين معاني، ايران وجود دارد، چرا ما بايد به اين ايران بچسبيم؟ «سعديا حب وطن گرچه حديثي ست شريف/ نتوان مُرد به سختي كه من اينجا زادم» همين‌طور كه پدر و مادرم در دستِ خودم نبوده‌اند، وطنِ من هم هنگامِ زادن در دستِ خودم نبوده است. حالا چون هنگامِ زادن، بدونِ اختيار، در اينجا‌ زاده شده‌ام محكوم هستم كه بندِ ناف خودم را به همين‌جا بچسبانم؟ به چه دليلي؟ چسبيدن به يك فرهنگ، يك زبان يا يك نژاد ترجيحي لازم دارد. پس، اول بايد هويت فلسفي چيزي كه به آن ايران مي‌گوييم، مشخص شود. دوم اينكه، بايد نشان داده شود كه آن موجود كه داراي آن هويتِ فلسفي است، بر سايرِ موجودات برتري دارد و آن برتري، مجوز ماست كه به آن بچسبيم و نسبت به آن باورهايي داشته باشيم، به گذشته آن بباليم، به مفاخر آن افتخار كنيم و... 

نگاه   اخلاقي

اما نكته اخلاقي، من فرض مي‌كنم از آنها گذشتيم و وارد مساله اخلاقي مي‌شويم. چرا خودشيفتگي اخلاقي نكوهيده مي‌شود؟ و خودشيفتگي گروهي نكوهيده نمي‌شود بلكه ستايش هم مي‌شود؟ چرا اگر معلوم شد كه من فقط از دريچه منافعِ خودم به هر چيز نگاه مي‌كنم و فقط به جلبِ نفع و دفعِ ضرر به خودم نگاه مي‌كنم و هميشه خودگزين هستم و هميشه خودم را بر ديگران ترجيح مي‌دهم، يك خودشيفته شناخته مي‌شوم و نكوهش و سرزنش مي‌شوم ولي وقتي اين خودگزيني فردي به خودگزيني گروهي تبديل شد، نكوهش نمي‌شود؟ يعني وقتي من خودم را بر شما ترجيح نمي‌دهم اما مي‌گويم ما ايراني‌ها بر شما يوناني‌ها يا آلماني‌ها يا مكزيكي‌ها ترجيح بايد داشته باشيم، ستايش هم مي‌شود؟ چه ترجيحي در خودگزيني گروهي بر خودگزيني فردي وجود دارد؟ حالا من فرض مي‌كنم خودگزيني گروهي بلااشكال باشد، چرا اين گروه را گروه ملي انتخاب كرديد؟ ما مي‌خواهيم خودگزين باشيم اما خودگزيني ما ديني باشد يا خوني باشد يا خودگزيني براساس رنگ پوست، شغل، صنف و... باشد. چرا گروه‌بندي ملي؟ اينها به لحاظِ اخلاقي درست نيست. حالا به لحاظِ اخلاقي از جنبه ديگري هم اگر قرار باشد من رفتارِ گروه خودم را در‌نظر بگيرم، خيلي اوقات از موازينِ تواضع، صداقت و احسان (كه من باور دارم مفاهيم پايه‌اي در اخلاق است) بايد عدول كنم. انسان وقتي علقه گروهي پيدا كرد ديگر نمي‌تواند افراد گروه خود و غير از گروه خودش را با يك چشم نگاه كند و نمي‌تواند انصاف را رعايت كند. من هيچ‌وقت نمي‌توانم خودي و غيرخودي را با يك چشم نگاه كنم. وقتي شما مليت مرا خودي‌هاي ما كرديد، آن وقت زماني كه مليتِ خودم با مليتِ ديگري دچار تعارض شد، نمي‌توانم منصفانه داوري كنم. آن‌وقت، هر كس بگويد هر كه به كشور من و به هر جهتي حمله كرد، ما بايد نابودش كنيم و هر كس از كشور من دفاع كرد و به هر جهتي كه دفاع كرد بايد از او پشتيباني كنيم، ولي اينها برخلاف موازينِ عدالت است. حتي اگر با مفاهيمي كه من در اخلاق پايه قرار دادم موافق نباشيد و به قاعده زرين قائل باشيد و كل اخلاق را مبتني بر قاعده زرين بدانيد (بر ديگري مپسند آنچه را براي خود نمي‌پسندي و بر ديگري بپسند آنچه را براي خود مي‌پسندي) اين نيز با ناسيوناليسم سازگار نيست، اما سومين چيزي كه وجود دارد، در اخلاق، انسان از آن رو كه انسان است بايد در‌نظر آيد. براي مثال چرا ما امروز نسبت به ستمي كه بر زنان رفته اعتراض مي‌كنيم؟ چون مي‌خواهيم بگوييم در طولِ تاريخِ گذشته، با انسان از آن رو كه انسان بود رفتار نمي‌كردند، بلكه مي‌گفتند انسان اگر زن است اين‌گونه رفتار شود و اگر مرد است آن‌گونه. يعني نوعي تبعيضِ منفي نسبت به زنان قائل مي‌شدند، اما بنياد اين انديشه‌هاي مردسالارانه و اين ستمي كه بر زنان رفته، چيست؟ اين است كه درباره انسان، از آن رو كه انسان است داوري و رفتار نكنيد، اول ببينيد زن است يا مرد، بعد با زن يك رفتار و با مرد يك رفتار بكنيد. اين غلط است. پس وقتي انسان‌ها را تقسيم به زن و مرد مي‌كنيم و اين همه خطا از آن بيرون مي‌آيد، چرا وقتي انسان‌ها را به ايراني و غيرايراني، يوناني و غيريوناني، آلماني و غيرآلماني و... مي‌كنيم درنظر نداريم كه اين تقسيم‌بندي هم غلط است؟ چه فرقي ميان اين دو تقسيم‌بندي هست؟ انسان از آن رو كه انسان است بايد محلِ توجه باشد و چون انسان است بايد نسبت به او شفقت ورزيد، نسبت به او عدالت و انصاف ورزيد، نسبت به او عشق ورزيد و پاسداشتِ حقوقِ او را وظيفه خود دانست. ما همان‌طور كه نمي‌توانيم بپذيريم سياه‌پوست‌ها چون سياه هستند بايد رفتاري با آنها كرد كه متفاوت با رفتاري باشد كه با سفيدپوست‌ها مي‌كنيم، مسلمانان چون مسلمان هستند بايد رفتاري با آنها بكنيم كه متفاوت با رفتاري باشد كه با غيرمسلمانان مي‌كنيم و با زنان بايد رفتاري بكنيم متفاوت با رفتاري كه با مردان مي‌كنيم، به همين ترتيب نمي‌توانيم بپذيريم كه با ايراني رفتاري متفاوت با غيرايراني داشته باشيم.

نگاه  مصلحت‌انديشانه

اما به لحاظ مصلحت‌انديشانه فرض مي‌كنيم كه شما ضوابطِ اخلاقي را قبول نداشته باشيد يا بگوييد من درست و نادرستِ اخلاقي را نمي‌دانم و بخواهيد اخلاق را از محاسبه‌هاي خود بيرون ببريد، اما اينجا با عقلانيت عملي (مصلحت‌انديشي) مواجه مي‌شويم. آيا به مصلحتِ ايرانيان يا به مصلحتِ غيرايرانيان هست كه ايرانيان ناسيوناليست باشند؟ اين سخن را درباره هر ملتِ ديگري هم مي‌توان مطرح كرد. سياستِ ناظر به امرِ واقع، سياستي جدا از هرگونه ارزش را هم كه درنظر بگيريم، آيا به مصلحتِ دنيا هست كه ملتي، خواه ايراني‌ها، خواه يوناني‌ها، خواه ژاپني‌ها بگويند ما و لاغير يا ما برتر از غير يا ما مقدم بر غير يا ما فاضل‌تر از غير؟ اگر در دنياي سابق، پانصد يا هزار سالِ قبل، كسي اندك شكي مي‌توانست داشته باشد كه اين كار به مصلحت نيست، امروز موضوع متفاوت است. چرا؟ كساني چون چنگيز، اسكندر، نرون و... را درنظر بگيريد. چنگيز يك عمر پشت اسب زندگي كرد و در حال سفر و جنگ بود، اما چند نفر را كشت؟ امروز شما در چند دقيقه و بدون اينكه عمرتان روي زين اسب بگذرد و سفر كنيد، مي‌توانيد آن تعداد آدم را بكشيد. در اين دنياي شكننده، اينكه يكي دم از پان‌تركيسم بزند و ديگري دم از پان‌عربيسم، چه خواهد شد؟ فرض كنيم اگر يك داعشي به سلاحِ اتمي دست يابد با ديگران چه خواهد كرد؟ به لحاظِ مبنا و نه به لحاظِ عمل، تفاوتي ميان يك ناسيوناليست و يك داعشي وجود ندارد. مي‌دانيم كه سنگدلي و خشونتِ يك داعشي بيشتر است اما مبناي هر دو، يكي است. داعشي مي‌گويد هر كه با ماست كه با ماست و هر كه با ما نيست لابد بر ماست، بنابراين بايد نابود شود. يك ناسيوناليست هم همين را مي‌گويد. كسي كه مي‌گويد «هنر نزد ايرانيان است و بس» اگر «و بس» را نگفته بود هيچ مشكلي نبود چون اين منافاتي با اين نداشت كه نزدِ يوناني‌ها، آلماني‌ها و... هم باشد، اما وقتي «و بس» مي‌آيد، اين انديشه موجبِ جنايت مي‌شود. اين را خطاب به فردوسي نمي‌گويم چون در زماني كه او زندگي مي‌كرد اين سخن‌ها آن‌قدر آثار و نتايجِ عملي نداشت اما كسي كه اكنون اين بيت را با خوشحالي بيان مي‌كند در حال ظلم به خود و به بشريت است. اين سخن‌ها در ادبيات ما هست، فقط هم فردوسي پارسي‌سرا نگفته، نظامي هم كه پارسي‌سرا نبود چنين اشعاري دارد (همه عالم تن است و ايران دل) به نظر من ظاهرِ اين سخن‌ها فريبنده است ولي در باطن ميانِ انسان‌ها مرز ايجاد مي‌كند. هر چيزي كه به تعبيرِ هنري ديويد ثورو، ميان انسان‌ها مرز بگذارد، جنايتي بالقوه در حقِ انسان‌ها است، اما مي‌گويند مگر مي‌توان بدونِ هويت زندگي كرد؟ مگر نبايد انسان از خودش تعريفي داشته باشد؟ برخي مي‌گويند ايراني هستيم يا ايراني مسلمان يا ايراني مسلمانِ مدرن هستيم و بالاخره دو، سه تا مفهوم را كنار هم مي‌گذارند تا هويتِ خود را نشان دهند. به نظر من، اگر مشكل ما هويت است، هر كسي پرسيد شما كجايي هستيد؟ بگوييد اهل كره ‌زمين هستم، حقيقت‌طلب هستم و همه نيكانِ روزگار خويشاوندانِ من هستند. هر كس و در هر كجاي جهان به فكرِ بشر است، خويشاوندِ من است. با ديگران هم خويشاوند نيستم ولي به اين معنا نيست كه در پي نابودي آنها باشم. هيچ كشوري هم مزيتي بر كشورِ ديگري ندارد،بنابراين در مقامِ نظر، حقيقت، و در مقامِ عمل، خير را در‌نظر دارم و بزرگ‌ترين مصداقِ خير هم عدالت است. دم‌زدن از انسان‌هاي مقيد و مشروط كه بايد صفت يا قيدي داشته باشند تا من دوست‌شان داشته باشم، بس است. وقتِ آن است كه بشريت را دوست بداريم از آن رو كه بشر هستند.

سخن  پاياني

اكنون كه اظهارنظرها، نقدها و سخنِ پاياني ملكيان را خوانديم، انديشيدن درباره سخنانِ گاندي نيزروشنايي‌بخش است. او چنان‌كه در كتاب «مهاتما گاندي و مارتين‌لوتر كينگ: قدرت مبارزه عاري از خشونت» اثر مري كينگ (ترجمه شهرام نقش‌تبريزي) آمده، مي‌گويد: «عشق، حد و مرز نمي‌شناسد. ناسيوناليسم من شامل عشق به همه ملت‌هاي دنيا، صرف‌نظر از مذهب و آيين آنهاست... خودشيفتگي، موجب غفلت از ديگران مي‌شود. انسجام موجود در يك ملت، به دليل وجود توجه و ملاحظه فراوان افراد آن ملت نسبت به يكديگر، حفظ مي‌شود. روزي بايد اين قانون را كه در ملت وجود دارد، به كل جهان گسترش دهيم... همه ما اعضاي خانواده بزرگ بشريت هستيم. من هيچ‌گونه خط تمايزي را بين انسان‌ها نمي‌پذيرم. نمي‌توانم هيچ برتري و امتيازي براي هندي‌ها قائل شوم. همه ما داراي نيكي‌ها و پليدي‌هاي يكسان و همانند هستيم... هيچ چيز به اندازه انديشه ايجاد مرز و مانع و قائل‌شدن به ويژگي‌هاي منحصربه‌فرد براي يك ملت، با احساس و انديشه من بيگانه نيست... نژادهاي مختلف بشر مانند شاخه‌هاي درخت‌اند. به محض اينكه به تبار و نسل مشتركي كه همه ما از آن به وجود آمده‌ايم پي ببريم، وحدت اساسي را در خانواده بشريت درخواهيم يافت و از آن پس، جايي براي خصومت و رقابت‌هاي ناسالم باقي نمي‌ماند... ما خواهان آزادي كشور خود هستيم، ولي آزادي كشورمان را به بهاي استثمار يا تحقير ديگر كشورها نمي‌خواهيم. اگر آزادي هند به معناي اضمحلال انگلستان يا نابودي انگليسي‌هاست، من آن را نمي‌خواهم.» و اگر چنين سخناني عاقلانه و عاشقانه اما دور از واقعيت‌هاي موجود به نظر آيند، به تعبيرِ ملكيان، بالاخره نبايد از جايي آغاز كنيم؟ و به عقل و عشق مجالِ بيشتري دهيم؟ 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون