• 1404 سه‌شنبه 13 خرداد
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 6058 -
  • 1404 يکشنبه 11 خرداد

فوران آدرنالين در آسانسورهاي بي‌برق

مهدي خاكي‌فيروز

اينجا تهران است؛ شهري كه آسانسورهايش فقط وسيله‌اي براي بالا و پايين رفتن نيستند، بلكه هر سفر در دل اين كابين‌هاي كوچك، قصه‌اي از زندگي‌هاي پراسترس، خاطراتي تلخ و شيرين و گاهي ترسي ناگفته را در خود جاي داده است. آسانسورهاي تهران با همه پيشرفت و تكنولوژي، همچنان براي بسياري از مردم، مراكز تجمع اضطراب و نااميدي هستند. به‌ خصوص وقتي برق ناگهان قطع مي‌شود و آن فضاي كوچك و محدود، به يك زندان تاريك تبديل مي‌شود.

در لحظه‌اي كه نور خاموش مي‌شود، همه ‌چيز به سرعت تغيير مي‌كند. كابين فلزي كوچك كه تا پيش از آن محلي بود براي عبور راحت و سريع، حالا تبديل مي‌شود به جعبه‌اي سرد و ترسناك. جايي كه هر نفس و هر تپش قلب، مثل صدايي بلند در سكوت سهمگين فضا پيچيده مي‌شود. اضطراب به سرعت از دل ديوارهاي فلزي وارد مي‌شود و همه‌ ذهن‌ها را تسخير مي‌كند.

آنجا ديگر خبري از زمان يا مكان نيست. ثانيه‌ها كش مي‌آيند و به دقيقه‌ها تبديل مي‌شوند و فرد در ميان تاريكي مطلق، در مواجهه با افكار و ترس‌هايش تنها مي‌ماند. ذهن به سرعت به سمت وحشت‌هاي قديمي مي‌دود. خاطراتي از تاريكي، تنهايي و بي‌پناهي كه سال‌ها پيش دفن شده بودند، يك‌باره باز مي‌گردند و دست‌هاي سردشان را بر شانه‌هايت مي‌گذارند.
صداي تپش قلب به نواي يك طبل بزرگ جنگ شبيه مي‌شود و هر صداي كوچك، مثل سايه‌اي ناشناخته در گوشه‌اي تاريك از كابين، باعث جهش ناگهاني مي‌شود. نفس‌ها حبس و فشرده مي‌شوند و آدم‌ها، هر كدام در گوشه‌اي سعي مي‌كنند با آرام كردن نفس‌هايشان، از ديوارهاي ترس بالا بروند. گاهي كسي بي‌اختيار شروع به گفتن جمله‌هاي بي‌معني يا دعا مي‌كند؛ هر كسي به نوعي با اين ترس مقابله مي‌كند، اما هيچ كس نمي‌تواند نداي خاموش و سرد تاريكي را ناديده بگيرد.
موبايل‌ها به دستان لرزان مي‌رسند. نور كوچك صفحه‌هايشان، تنها پناهگاه در اين قفس آهني است. اما حتي اين نور كوچك هم گاهي كمرنگ و ضعيف مي‌شود. به ويژه كه سيگنال‌ها هم قطع يا ضعيف هستند. اضطراب از حد مي‌گذرد و تبديل به وحشتي خاموش و عميق مي‌شود. وحشتي كه هيچ چيزي نمي‌تواند آن را تسكين دهد.
اما اين فقط تاريكي نيست كه آدم‌ها را به سمت جنون مي‌كشاند؛ بلكه انتظار هم هست. انتظار ناگوار و بي‌پاياني كه انگار هر لحظه مي‌خواهد به انفجار عصبي منجر شود. هر بار صداي وزوز يا جرقه‌اي كوچك در سيم‌هاي آسانسور، انفجاري درون ذهن‌ها به پا مي‌كند. ترس از گير افتادن براي هميشه، از تنهايي ابدي، در تاريكي و سكوتي كه نمي‌شكند.
و وقتي سرانجام چراغ‌ها روشن مي‌شوند و در كابين باز مي‌شود، آدم‌ها با نفسي عميق و لرزان بيرون مي‌آيند و آه مي‌كشند. چشم‌ها به هم مي‌افتند. چشماني كه از ترس سرخ شده‌اند و لبخندي تلخ به هم مي‌زنند. لبخندي كه تركيبي است از شادي زنده بودن و ترس از آنچه گذشت. هر كس با خود مي‌انديشد كه شايد بهتر است دفعه بعدي، پله‌ها را انتخاب كند، اما واقعيت اين است كه آسانسورهاي تهران، با همه ترس‌ها و اضطراب‌هايشان، بخش كوچكي از زندگي شهري‌اند كه هر روز بايد با آنها روبه‌رو شد و هر بار اين رويارويي، قصه‌اي جديد براي تعريف كردن به همراه دارد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون