نگاهي به كتاب اگر يك مرد را بكشم دو مرد را كشتهام
با اين احساس چه بايد كرد؟
فاطمه باباخاني/ «برتا خودش هم نميدانست چه چيزي چنين مرموز و اعجابآور است. بايد حدس ميزد كه رفتار ظريف و آني خانم فالتون چنين احساسي را در او
به وجود آورده است. اما حتي يك لحظه هم چنين شكي نكرد. با احساس چه بايد ميكرد؟ هيچ!»
«اگر يك مرد را بكشم دو مرد را كشتهام» مجموعهاي از داستانهاي كوتاه با موضوع پيچيدگيهاي روابط انساني است. برتا در داستان خوشبختي كاترين منسفيلد احساس ميكند خوشحال است، همهچيز خوب پيش ميرود و با وجود همه اختلافات رابطهاي ايدهآل را تجربه ميكند اما او در مهماني حسي از گيجي و گنگي را دارد و در آخر با صداي بلند واگويه ميكند كه چه اتفاقي ميافتد. ژاني قهرمان ژيمناستيك است اما ترس از تنهايي او را به ازدواج با مارسل سوق ميدهد. لازم نيست زمان زيادي بگذرد تا مارسل زندگياش را وقف تجارت كند و ژاني قهرمان داستان «زن تنها» آلبر كامو شود. جومپا لاهيري نيز داستاني با عنوان «ترجمان دردها» دارد؛ داستاني از زوجي كه رازي دارند و تنها يكي از آن آگاه است؛ رازي هشت ساله كه با غريبهاي در ميان گذاشته ميشود. «لوليتا» داستاني نوشته «دروتي پاركر» داستاني كاملا متفاوت از «لوليتا» ناباكوف دارد. اينبار قرار است كه لوليتا دختري باشد كه شانسي بيش از ساير دختران شهر و رسيدن به سرانجام خوش دارد. «لاپين و لاپينووا» نوشته «ويرجينا وولف» ماجرايي از تغيير نامها و تبديل آن به داستاني براي تجربه يك زندگي متفاوت است كه در نهايت در گلوي لاپين خشك ميشود. «ماه عسل» «آلبرتو موراويا» روايت تصميم يك زوج براي گذراندن ماه عسل در هند است؛ سفري كه از همان ابتدا به تنهايي توسط زن انجام ميشود و با تصويري از درياچه وان پايان ميگيرد. «گستره» آليس مونرو فروپاشي يك زندگي با قتل فرزندان توسط پدر را به تصوير ميكشد اما زن تصميم ميگيرد كه در كنار مرد بماند و پينهاي به اين دره عميق ايجاد شده بزند. «گابريل گارسيا ماركز» با «هيچ دزدي در اين شهر نيست» در «اگر يك مرد را بكشم دو مرد را كشتهام» حضور دارد. داستاني كه يك سرقت در شهر و اتفاقات پيرامون آن را شرح ميدهد؛ نقطه اوج داستان زماني است كه مرد پس از منازعه با زن بيرون ميزند و پشت در منتظر تا زن درخواستي از بازگشت داشته باشد و زن درگير اين ذهنيت كه مرد رفته است. «وسوسه» نوشته «كنراد ايكن» نيز داستاني از تكرار يك وسوسه نوجواني براي دزدي كوچك از يك فروشگاه است و ماجراهايي كه بر زندگي مرد با اين وسوسه ميرود.
«ژاني از صميم قلب همسرش را صدا زد. او نيز به مارسل نياز داشت؛ به قدرتش و به رفتارهاي تا حدي غيرعادياش. در ضمن از مرگ هم ميترسيد. با خود گفت اگه ميتونستم به اين ترس غلبه كنم، خوشبخت بود. در همان لحظه اندوه ناشناختهاي سرتاپايش را آزار داد. نه او نميتوانست به چيزي غلبه كند يعني خوشبخت نبود!» روايتهاي «اگر يك مرد را بكشم دو مرد را كشتهام» شرحي از اين ترسها و ترديدهاست. آنچه كتاب را خواندني ميكند تصميم هر كدام براي مواجهه با اين ترسهاست. آناني كه قدم از اين ترس فراتر مينهند و مانند ژاني در شب به سراغ آن نقطه روشن ميروند و آناني كه اين ترس را مانند يك نقطه مبهم همانند برتا واگويه ميكنند و منتظر اتفاق ميمانند اما شعر سيلويا پلات كه در ابتداي كتاب آمده روايتي ديگر از اين مواجهه است.