• 1404 چهارشنبه 15 مرداد
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 4347 -
  • 1398 دوشنبه 2 ارديبهشت

آن صفاي آينه وصف دل است/ صورتِ بي‌منتها را قابل است

محمد بهشتي

ميانسال بود كه دور ايران مي‌گشت به دنبال گمگشته‌اش. سفري هم به شيراز پا داد. همه‌چيز آن وقتي شروع شد كه با دوستانش به مزار شاهچراغ رفته بودند. پا كه به بقعه آينه‌كاري گذاشت، دچار كرختي سرگيجه‌آورِ تلألو و نور شد. حواسش را بُرد به آن آينه‌ها و از دوستانش مهلتي خواست براي تنهايي. چشم‌هاي دوخته‌اش بر آن هياهو، مدام تنگ و گشاد مي‌شد بلكه بهترك ببيند. كران تا به كرانْ روشن از نورش. با نگاه هم مي‌توانست زير انگشت‌هاشْ آن خانه‌بندي‌هاي برجسته و نرم و روشن را حس كند. زيرِ گنبد چون جامي بلورين بود كه برق‌برق مي‌زد از شعاع شعله غروب؛ در اوجش شمسه‌اي بود از نقره افشان و زمرد. آفتاب كه از پنجره‌ها تو مي‌زد، انعكاسش بر اين قطعات ريز و درشت، نورها مي‌باخت جادويي. شورشوري در دلش افتاده بود. آن فضا بهشتي آمد به مذاقش. ساعت‌هاي طولاني، ماتْ در گره‌بندِ ترنجي‌ها، به چشمش وقفه‌اي كوتاه بود. آني گِلش به جهانِ آينه‌كاري گير كرد و ديگر هرگز از آن سفر برنگشت. او، چهل را رد كرده، متوطن در جهان آينه شد؛ آشنا به چم و خم آن جهان.

جهان آينه‌كاري همه ضمايم و تعليقات جهانِ ما را دارد به شكلي يكسر متفاوت؛ آسمان، زمين، آب، درختان و باغ، خورشيد و ماه و كواكب آسماني و خلاصه همه‌چيز. اين را از گزارش‌هاي منير خوب مي‌شود فهميد. او كه ديگر به جهانِ آينه سري سپرده دارد، گاهي از آنجا خبرهايي مي‌آورد و آني هوايي‌مان مي‌كند و ما، پاگيرِ اين جهان، دلخوش به پيام‌هاي كوتاه او. از آثارش عطري آشنا به مشام مي‌رسد؛ اصلا به قدرِ دريافت‌مان از گزارش‌هاي منير، ما هم سفري مي‌كنيم به جهان آينه‌. ولي دير يا زود وقت برگشت‌مان مي‌رسد؛ آخر ما در آن جهان مسافريم، نه مقيم.

از نامه‌هاي منير پيداست كه آنجا زمينش آينه است، آسمانش آينه است، درختانش آينه‌ است. در جهان آينه فرق آب و درخت و آسمان و زمين، نه در رنگ و جنس است و نه در زبري و نازكي؛ فرق‌شان در هندسه است. آينه‌ها اسير هندسه نيستند، بلكه هندسه را از اسارتِ ماده و فرم و جنس مي‌رهانند و به آن وضوح مي‌بخشند. در آنجا، جوشش آبِ حوض‌هاش آينه‌هايي‌ست چرخزنان؛ رواني آبِ جوي‌هاش، قطار آينه‌هايي است كه همچون فلس‌هاي ماهي، رجِ هم چيده يا به رشته‌اي ناديده كشيده شده و شطّ‌هاي جوشانش از تكه‌آينه‌هايي است كه لپّر مي‌زنند، نظم را در هم مي‌شكنند و همهمه مي‌كنند. بازي‌هاي آب در جهان آينه وضوحِ بيشتري دارد تا در عالم ما. پنداري فقط در جهان آينه است كه حجابِ ماديت از روي آب هم كنار مي‌رود و ما با جوهرِ آب كه آن هندسه بانشاط و سيال و پرتحرك است، ملاقات مي‌كنيم. در جهان آينه‌كاري جمله «آب روشنايي است» را ديگر فقط نمي‌شنويم، بلكه مي‌چشيم. هرقدر آينه در تنهايي‌اش منفعل است و از خود رنگ و نشاني ندارد، جهان آينه‌كاري فعّال است. در جهان آينه‌كاري همه‌چيز به رقص مي‌آيد و در اين رقص صورت‌ها در هم فرو مي‌رود، پيچ و تاب مي‌خورد و يكي مي‌شود و دوباره از نو از هم مي‌گسلد و ما را در ترديدي ميان ديدن و ناديدن، ميان وضوح و ايهام، ميان هشياري و خواب و روي بندي نازك ميانِ زمين و آسمان رها مي‌كند.

آينه تحفه‌اي از ديار فرنگ بود؛ جام‌هاي آينه اروپايي تمناي‌شان رسيدن به بزرگ‌ترين ابعاد بود براي نشان دادنِ «منتهاي صورتِ» واقعي ولي در آينه‌كاري ايراني جام‌هاي بزرگ خرد شد تا «صورتِ بي‌منتها» را منعكس كند. آينه فرنگي ساخته شده بود كه «خويشتن» ما را به نمايش بگذارد و آينه‌كاري ايراني شد انعكاس‌دهنده «بي‌خويشي» ما.

از آن روز منير، منيرِ ديگري شد؛ كارگاهش به حجره‌هاي جواهرتراشي شبيه‌تر بود. سايه خميده زني شبح‌وار در آن ديده مي‌شد كه مستغرقِ كارش، نه صدايي مي‌شنيد و نه چيزي مي‌گفت و انگار نه انگار در اين دنياست. خودش هم حتما نمي‌دانست پنجه با چه در افكنده و اسير كجا شده. او فقط مي‌فهميد كه برايش «سرو» ديگر درختي از گونه مخروطيانِ هميشه سبز نيست؛ سروِ جهانِ او، رقص‌كنان چون شعله‌اي سبز زبانه مي‌كشد و موجي آرام در هندسه قامتش، باد نامرئي را هم به تصوير مي‌كشاند. ميان ماه او تا ماه گردون تفاوت از زمين تا آسمان است؛ جلاي آينه، چرده ماه او را مهتابي‌تر كرده. هرچند در جهان آينه‌كاري هيچگاه آفتابي غروب نمي‌كند كه نوبت به طلوع ماه رسد ولي شب‌هاي بي‌مهتابش هم همچون روز، پرتلألو و درخشان است. جهان آينه‌كاري عطر هم دارد؛ ولي نمي‌فهميم روشنايي‌اش معطر است يا عطرش نوراني!

گُل‌هاي آينه‌كاري، حبّه‌هاي سرخ ياقوتي و بلورين است؛ انگار كه مربّاي گُل باشد، مربايي كه خوب درست شده و گلگون و شيشه‌اي است. همه خوبي‌هاي گل، يكجا در مرباي گل هست؛ نازكي و لطافت، عطر و رنگ، بلكه همه‌شان تشديد هم شده؛ رنگش گلگون‌تر، عطرش دلرباتر، برقش خيره‌كننده و لطافتش همچون شيشه‌اي بي‌لك. البته چيزهايي از گُل هم جا مانده و اجازه ورود به مربّا را نيافته؛ از جمله خارهايش و عمر كوتاهش. مربا ساختن، گل را تخفيف نمي‌دهد بلكه عصاره ذي‌قيمت و جاودانه‌اش را بيرون مي‌كشد و حفظ مي‌كند و گل را براي ماندگاري بي‌نياز از وجود خار. جهان آينه جهان عصاره‌هاست؛ كارگاه آينه‌تراشي منير هم كارگاه عصّاري است. او در كارگاهش پوسته كدر و تلخ و زبر هر چيز را مي‌گيرد تا صفا و رنگ و نورانيت و هندسه‌اش بهتر به ديده آيد. رمزش همين است؛ به ظاهر ساده ولي بسيار پيچيده.

در جهان آينه دغدغه كون و فساد راهي ندارد. گل و سرو و درخت در عالمِ واقع هركدام عمري دارد؛ وقت‌شان كه فراز آيد، رفتني‌اند. ولي در عالم آينه همه‌چيز به اكسيري ماندني شده. اين ماده است كه روي در عدم دارد و جهان آينه ماده را از همه‌چيز خلع كرده است. ليكن راز اين اكسير را دست هر كسي نداده‌اند. جهان آينه خود اهالي‌اش را انتخاب مي‌كند. درخشش آنجا موكول به وجود نور است و منبع نورش «منير» است. آنجا با حضور منير روشن و برافروخته است و چه خوب اين اسم برازنده او شده؛ او كه سال‌هاست چشم و چراغ جهان آينه‌كاري شده است. پنداري از بدو تولد در ناصيه‌اش پيدا بوده كه رسول چه جهاني است يا اسمش همه اين سال‌ها ميخ در دامنش فروكرده و او را در پي تحقق معنايش كشيده است. هر چه كه هست بسيارند كساني كه منير نام داشته‌اند ولي كمند كساني كه به اندازه منير فرمانفرماييان، مسماي تمام و كمالي براي اين نام باشند. حتي بسيارند كساني‌كه با آينه‌ها بازي كرده‌اند و گاه به خطا، تيري هم به هدف زده‌اند، اما با ديدن آثار هيچ‌كدام‌شان به اندازه آثار منير، دل‌مان غنج نمي‌رود، حتي براي لحظه‌اي جاكن نمي‌شويم و به دوردست‌ها پرواز نمي‌كنيم. انگار فقط كسي كه خود لذتِ سبكي و ديدار و استقرار در جهان آينه را يافته، مي‌تواند رسول و پيغام‌رسان باشد. شرط اقامت در آن عالم هم چيزي جز اين نيست؛ بايد كدورت را پشت سر گذاشت، بايد از خود تهي شد؛ بايد سراپا منير شد، منير.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون