فيليپ راث هنگام نوشتن كتابهايش آنها را كشف ميكند.«در ابتدا هيچ چيز نميدانم كه نوشتن را جالب ميكند. هر كتابي را مثل آماتورها شروع ميكنم. رفته رفته، جمله به جمله، كتاب خودش را به من نمايان ميكند. تك تك جملهها مكاشفه است.» اين جملات را در مصاحبه با برنامه راديويي «فِرش اير» گفته بود. راث بهار گذشته در 85 سالگي از دنيا رفت. نخستين بار اواخر دهه 1950 و اوايل دهه 1960 براي نوشتن داستاني كه نگاه جديدي به هويت يهوديان داشت به شهرت رسيد. در كتابهايي مثل «شكايت پورتنوي» و «خداحافظ كلمبوس» با قلمي طنز از مردان يهودي جواني حكايت ميكند كه با فرهنگ و خانوادهشان غريبهاند. به تازگي رمان «رييسجمهور ما» و «خداحافظ كلمبوس» به همت مترجمان ايراني روانه بازار كتاب شدهاند.
در ادامه بريده مصاحبههايي كه فيليپ راث با برنامه راديويي «فرش اير» طي سالهاي 2000 تا 2006 داشته همچنين گزيدههايي از گفتوگوي الئنور واچل، خبرنگار سيبياس در سال 2009 را ميخوانيد.
بيستوچند سالگي و دوران خدمت در ارتش
در دفتر اطلاعات عمومي بيمارستان والتر ريد واشنگتن بودم. شغلم اين بود كه به بخشها سر بزنم و درباره سربازان مجروحي كه تازه آمدهاند، اطلاعات جمع كنم. بعد براي روزنامه محليشان، اعلاميه مطبوعاتي مينوشتم.
در والتر ريد تعداد كساني كه قطع عضو ميشدند، زياد بود بنابراين به بخشها كه ميرفتم با اين آدمها حرف ميزدم. همانطور كه تصور ميكنيد خيلي دردناك است. درست بعد از جنگ كره بود. با آنها به فيزيوتراپي ميرفتيم و ميديدم كه راه رفتن را به كمك ميله پارالل تمرين ميكنند و از اين دست كارها. دلخراشي اين صحنهها تكاندهنده بود.
داستاني كه در حضور روانكاو روايت ميشود
بين سالهاي 1960 تا 1962 با تدريس در كارگاه نويسندگان در آيوا سيتي امرار معاش ميكردم و چند دانشجوي يهودي هم داشتم. در برههاي همهشان داستاني نوشتند كه مادري از خود راضي و پدري سلطهجو و دختر يا پسري ترشرو- بسته به جنسيت نويسنده- شخصيتهاي داستانها بودند. اين موضوع بارها و بارها تكرار شد و فكر كردم با فولكلور روبهرو شدهام. پيشينه اين آدمها آنها را به اين اسطوره رسانده بود.
سال 1967 تازه كتاب «وقتي او خوب بود» را تمام كرده بودم. اين كتاب از بسياري جهات نقطه مقابل «شكايت پورتنوي» بود و فقط در يك مورد متفاوت بود: داستان حول عصيان دختري در برابر خانوادهاش ميچرخيد. فكر ميكنم اين موضوع باعث شد «شكايت پورتنوي» را بنويسم. بنابراين شروع به نوشتن داستاني كوتاه كردم كه اسمش را «بيماري يهودي كه روانكاوياش را شروع ميكند» گذاشتم. اين داستان را نوشتم و چاپش را به مجله «اسكواير» سپردم. با طرح قبلي كتاب را ننوشته بودم و موقع نوشتن اصلا نميدانستم چه كار دارم ميكنم.
پس از اينكه اين داستان كوتاه را نوشتم، فكر كردم:«ادامه بده. يك چيزي در آن پيدا كردهاي.» چي پيدا كرده بودم؟ در صحبت با آن روانكاو نامريي يا دستكم استفاده از او به عنوان استعاره، راه را براي سيل كلاميام باز كرده بودم. فقط اين موضوع نبود بلكه جلسه روانكاوانه اين اجازه را به من داد تا آزادانه درباره مسائل جنسي صحبت كنم.
الهامگيري از سال بلو
به گمانم نيمي از همقطارهاي نسل من يا كمي جوانتر از ما با سال بلو چشمشان را به روي آزادي ادبيات گشودند. درست مانند جواني كه وقتي دوره گذار را طي ميكند، آزادي بزرگترهاي خود را تحسين ميكنند. فكر ميكنم همه چنين تجربهاي را پشت سر گذاشتهايم. به همين منوال در مورد يك نويسنده هم نه فقط آزادي را احساس ميكنيد بلكه انرژياش را و لازم نيست بگويم كه نبوغ را هم احساس ميكنيد. بلو يك نسل از نويسندههاي يهودي را آزاد كرد؛ نويسندههايي كه پس از او درباره عناصر قدرتمند زندگيشان نوشتند كه در واقع امريكايي بودنشان بود.
نوشتن به مثابه ساختن خانهاي بدون نقشه
كاري كه سعي در انجامش داري اين است كه يك جمله را به جمله قبلي و بعدياش وصل كني و با اين كار خانهاي ميسازي، ميداني... معمار و پيمانكار ميدانند وقتي ساخت خانه تمام شود چه شكلي خواهد داشت؛ و همين تفاوت محرزش با رمان است. من [نويسنده] نميدانم وقتي [رمان] تمام ميشود چه شكلي خواهد شد. اصلا نميدانم يك روزي اين رمان تمام ميشود يا نه چون وقتي در حال كاري نميداني داري چه كار ميكني.
پرترهاي از نويسنده در جواني
نويسندهاي بيتجربه بودم؛ هر چه مينوشتم از درونم ميجوشيد. خيلي به آنچه مينوشتم، فكر نميكردم. مگر در 26 سالگي چقدر ميدانيد؟ تجربههايم محدود بودند هم به خاطر سنم و هم به اين دليل كه وقتي بزرگ ميشدم به شدت تحت مراقبت و حمايت بودم. بنابراين نخستين تلاشهايم، تلاشهايي خودجوش در حوزه نوشتن ادبيات داستاني بود. آماده هيچگونه واكنشي نبودم. در مدرسه ادبيات خوانده بودم و اصلا نميدانستم وقتي كتابي را منتشر ميكني و دنيا و نه فقط بچههاي مدرسه، آن را ميخوانند چه اتفاقي ميافتد. ايرادهايي كه از من گرفتند از كتاب «مدافع ايمان» برميآمد كه يهودستيزياش مشهود بود. گفته بودند من از يهوديت خودم بيزارم. مدتي در ميان چهرههاي اسمورسمدار يهودي نام محبوبي نداشتم. كمكم اين چيزها به موضوعي بدل شد و آنها را در «نويسنده پشت پرده» نوشتم. اما اصلا فكر نميكردم، نوشتارم را تغيير بدهد؛ توانايي رويارويي با چالش را داشتم اما كاملا مبهوت مانده بودم.
نوشتن آزاد
در نخستين تلاشهاي خام دستانهام داستانهايي درباره چيزهايي نوشتم كه اطلاعاتي دربارهشان نداشتم. رفتهرفته به محله قديميمان رو كردم. اساسا درباره جايي مينوشتم كه از آنجا آمده بودم؛ اهالي جايي كه متعلق به آنجا بودم، يهوديهاي اهل نيوآرك بودند. فكر ميكنم به نوعي تحت تاثير ادبيات سال بلو و برنارد مالامود قرار گرفتهام؛ آنها كساني هستند كه قادر بودند جهان يهود پيش چشمشان را به ادبياتي ممتاز بدل كنند. مالامود جوكهاي يهودي و داستانهاي بومي را به ادبياتي معقول و والا بدل ميكرد.
چيزي كه سال بلو با اين مسائل توصيف كرد، آزادي بود. داستانهاي او داراي گونههاي داستاني يهودي كه پيش از او وجود داشتند، نبود اما اين محتوا را با آزادي مثالزدنياش دوباره ابداع كرد. به اين كار ميگويند جبران؛ اينكه در نهايت چيزي را از خودت به تنهايي بسازي و هيچ محدوديتي نداشته باشي. اين آزادي است. اما اين آزادي را به بهاي گزافي ميخري كه خود كار است.
خطرات رسيدن به قلههاي مرتفع
پيش از نوشتن «شكايت پورتنوي» 3 كتاب حائز اهميت نوشتم. با داشتن ايده مردي كه با روانكاوش صحبت ميكند به خودم آزادياي دادم كه برايم خيلي ارزشمند بود. در بازي روانكاوي، بيمار ميتواند هر چيزي كه ميخواهد، بگويد. پورتنوي سعي دارد، حس گناه را كنار بگذارد. من هم چنين آزادياي را به عنوان نويسنده داشتم چون وانمود ميكردم بيمار هستم و نتيجهاش شبيه به يك انفجار بود. به محض اينكه كتاب را منتشر كردم بايد از آن فرار ميكردم چون موفقيتي شگرف به دست آورده بود. پس از «شكايت پورتنوي» نويسندهاي ميشدم كه مكررا در كتابهايش ديوانه و بيمار جنسي بوده است. بنابراين نيويورك را ترك به منطقه ديگري نقل مكان كردم.
اگر در داستان جنبههايي از زندگيتان را به كار ببريد به اين دليل است كه آشنايي، انرژي كلامي شما را برميانگيزاند و هر چيزي را كه برانگيزاننده باشد مورد استفاده قرار ميدهي بنابراين خودت را استثمار ميكني همين طور ديگران را. هدف اين است كه روي كاغذ هيجان ايجاد كني.
تصور زندگي بدون نوشتن
اگر بشود زندگيام را دوباره زندگي كنم، فكر نميكنم بخواهم نويسنده باشم. قطعا مشاغلي طاقتفرسا داريم و نويسندگي يكي از آنهاست. خيلي خستهكننده است چون هر زماني كه نوشتن كتاب جديدي را شروع كني، يك آماتور به حساب ميآيي. بله، قبلا نوشتهاي اما اين كتاب را قبلا كه ننوشتهاي. شش ماه نخست معمولا به شدت آزاردهنده است. همه چيز پسرفت ميكند، نوشتنت پسرفت ميكند، تصوراتت ناكافي است. بعد وقتي كتابي را تمام ميكني بايد دوباره شروع كني و ايده ديگري را بسط بدهي كه آن هم خستهكننده است. تو تنها هستي. تو تنها آدمي هستي كه ميتواني از پس اين كار برآيي، هيچكس نميتواند به تو كمك كند و بايد داستان را از خودت بيرون بكشي. برايم خيلي دشوار بود. اغلب اوقات فكر ميكردم دكتر خوبي ميشدم و از ارتباط برقرار كردن با بيمارانم لذت ميبردم و اين كار رضايتم را حاصل ميكرد. مشكل اين است كه حتي فكر نميكنم در زندگي بعديام هم بتوانم دوره پيشنياز دكتري را بگذرانم. باز هم گرفتار نوشتن ميشوم.