نگاهي به تئاتر در حال اجراي «برفك»
خسته از شرق و غرب عالم
محمدحسن خدايي
نمايش برفك جواد عاطفه، حكايت كوتاه «عزيمت» كافكا را به ياد آدمي ميآورد. آنجا كه ارباب در توضيح چرايي سفر و آشكار كردن مقصد، با رندي پاسخ ميدهد كه «نميدانم، به جايي دور از اينجا، دور از اينجا، هرچه دورتر از اينجا. تنها اين گونه ميتوانم به مقصد خود برسم.» در نمايش «برفك» هم گويا هر چه دورتر شدن از «اينجا» است كه ملتجاي زن نمايش است. زني چهلساله و گرفتار بحران ميانسالي كه آرزوي مهاجرت و زندگي را از نو ساختن دارد. گو اينكه روايت اكسپرسيونيستي و سوبژكتيو جواد عاطفه، مجال چنداني را براي راستيآزمايي مدعاي ماليخوليايي زن مهيا نميكند. نكته اينجاست كه جواد عاطفه از همان ابتدا چندان «وضعيت» را متعين نميكند كه مشخص شود فضايي كه زن در آن گرفتار آمده چه مختصاتي دارد و روايت پر رنج او، چه كسي را خطاب ميكند. حتي اگر استراتژي اجرايي، بيان بيوقفه هذيان و حديث نفس باشد، چرا همهچيز در اين ارجاع به گذشته نكبتبار، منظم و با انضباط است و ميل چنداني به تخطي مشاهده نميشود؟ «برفك» ميتوانست مكانيسم يادآوري را به امري اتفاقي، بينظم و هولناك تبديل كند و گرفتار اين دوگانه ابدي و ازلي ماندن و مهاجرت نشود. اينجا ميتوان به بكت اشاره كرد و مكانيسم يادآوري «آخرين نوار كراپ». كه در يك بينظمي تمامعيار، امر نو را امكانپذير ميكند. جواد عاطفه به جاي تبديل كردن مكانيسم يادآوري به سلاحي انقلابي براي مقاومت و سياسي شدن، احضار گذشته را با ارجاع مدام به رنجهاي زن آنهم با نظم و ترتيب، به ديواري محصور كننده بدل كرده است كه چندان توان رهايي از خاطرات گذشته و حركت را نميدهد. «برفك» چندان به تخطي و حاشيهروي گشوده نيست و قرار است چون مانيفست كارگردان، جهان را شرح داده و به نقد فرهنگي آن بپردازد. روايت زن با ارجاع به گفتار ديگران، مدام در حال دوگانهسازي از وضعيت غمبار تهران و صدالبته رفاه و آرامش اروپاست. از بختياري ماست كه جواد عاطفه در نهايت به اين دوگانگي تا حدي خاتمه داده و تجربه بيواسطه زن در مواجهه با جامعه سوئد، روايت را از اين آسيب اندكي رهانيده است. برفك از آن دست مونولوگهايي است كه چندان به تجربهگرايي فرمال ميدان نميدهد اما توان آن را مييابد كه روايت شصت دقيقهاي عاطفه پاكبازنيا از رنج زني بحرانزده را با موفقيت به سرانجام برساند. تجربه زيستن و مواجهه كارگردان با غرب، روايت را گاه واجد نكات قابل اعتنا ميكند. اما مشكل در همان نگاهي است كه جواد عاطفه به شرق و غرب عالم دارد، يعني نوعي بدبيني به وضعيت با يك رويكرد كم و بيش فرهنگي و البته كمتوجهي به ساختارهاي سياسي و اقتصادي كه در شكلگيري مناسبات فرهنگي جامعه، نقش مهم ايفا ميكنند. شايد بتوان به جواد عاطفه اين پيشنهاد را داد كه تجربه زيسته خود را در قبال غرب، همچون «وجدي معود»، چنان بسط و گسترش دهد كه جهاني تازه خلق كند و دوراني را روايت كند و به جاي گفتارهاي غمبار تكنفره، تلاشي صادقانه باشد براي صدا بخشيدن به بيصدايان. «آتشسوزيها» وجدي معود را به ياد ميآوريم؟