قصيده كاغذيه
قيمتش كاش شود چند برابر كاغذ!
مجتبي احمدي
ميزند باز در اين معركه پرپر، كاغذ
خستهدل، كاغذ و محزون و مكدّر، كاغذ
كي در اين مسخرهبازار تصور ميكرد
كه دكانش بشود بيدر و پيكر، كاغذ
با چنان رتبه و پيشينه كجا ميپنداشت
كه شود همرده با يونجه و شبدر، كاغذ!
گفته بودند كه ارزان شده؛ اما ياوه است
للّهالحمد كه شد باز گرانتر كاغذ!
كاغذ است، آري! جان نيست كه ارزان باشد
قيمتش كاش شود چند برابر كاغذ!...
روزگاري نه چنين بود و بسي حرمت داشت
بود همپايه و هممرتبه با زر، كاغذ
كاغذ از مصر بههمراه خدايان بوده است
خورده پيوند به آيين و به باور، كاغذ
شاعران شعر نوشتند به رويش يكسر
تا شد آورده تاريخ، سراسر كاغذ
چقدر خاطره در حافظه كاغذهاست
هست با هر ورقش قصه ديگر، كاغذ
غالبا مثل عدو بوده؛ شده باعث خير!
در عوض بوده بهندرت سببِ شر، كاغذ...
آدمي گاه به تذهيب و به تشعير نشست
تا كه با رنگ، جلا گيرد و زيور كاغذ
آدمي گاه سپرده است به چاپار، به پيك
گاه بسته است به پاهاي كبوتر، كاغذ
پيش از آني كه همين عصرِ «پيامك» برسد
آه... ميداده پسر گاه به دختر كاغذ
كه: «سلاماي شبِ تارم به نگاهت روشن!
باز با نام تو گشته است منوّر كاغذ
ماه من! نيست ملالي مگر اين دوريها...
مينويسم ز تو و باز شدهتر كاغذ»
تا جوابي مگر از جانب معشوقه رسد
عاشقِ غمزده ميداده مكرّر كاغذ
كه: «عزيز دل من! عشق مرا پايان نيست
عشق البته نگنجد – به خدا!- در كاغذ»
غالبا نيز بهيكباره خبر ميآمد:
داده معشوقه پريروز به شوهر، كاغذ!
الغرض، كاغذ، محبوب و موثّق بوده
منزلت داشته اندازه گوهر، كاغذ
تا ابد داشته حكمِ سند معتبري
گر كه ميداده برادر به برادر كاغذ...
ليكن امروزه از آلاتِ برادركشي است
كه در انديشه بعضي شده خنجر، كاغذ
كاغذ اعجازِ پُر از رازِ بشر بوده، ولي
گاهي افتاده به دستِ خر و عنتر كاغذ!
يكنفر با دوسه كاغذ شده بيچاره شهر
چون كه افتاده به دستِ دوسه شرخر كاغذ!
دايما قوم ستمديده دعا ميخواند
كه: خدايا، نرسد دست ستمگر كاغذ!
گاه كاغذ، ورقِ عيشِ تبرداران است
اي دريغا كه شود سرو و صنوبر، كاغذ!
تا رسد برگ و نوايي به سياستبازان
شده يكچند سپيدار تناور، كاغذ...
شهر در سيطره سنتِ «كاغذبازي» است
رفته از عصر مدرنيته فراتر كاغذ!
- هم فرستاده مونث به مونث، نامه
هم فرستاده مذكر به مذكر، كاغذ!-
در هياهو شده اغلب به شعار آلوده
تا شده همرده با شير سماور، كاغذ!
بارالها! شود آيا كه نجاتش بدهي،
تا رسد بلكه به وضعيتِ بهتر كاغذ؟
كاغذ از دست عبوسانِ رياكار بگير
برسان باز به رندانِ قلندر كاغذ
برسان باز، كه از مهر و وفا بنويسند
تا كه با عشق شود باز معطر كاغذ
تا نشيند پس از اين، جان و خرد بر مسند
تا نويسد پس از اين، جان و خرد بر كاغذ
آسمان را بنويسند به دفتر، به كتاب
بكشد پر، بكشد پر، بكشد پر كاغذ...
بارالها! نظري بيشتر از اينها كن
قيمتش بلكه شود كمتر و كمتر كاغذ!