هيچ كس دلش به حال ما نخواهد سوخت
محمد خيرآبادي
مربي آرام روي نيمكت نشسته است. نه، نشسته، اما آرام نيست، كلافه است. سرش را انداخته پايين و تمام جمجمهاش را گرفته ميان پنجههايش. انگشتهايش را لاي موهايش فرو ميبرد و هي باز و بسته ميكند. بعد آنها را جمع ميكند و از روي سرش برميدارد. دست راستش را ميبرد به سمت چپ قفسه سينهاش و چند ثانيه همانجا نگهش ميدارد. فايده ندارد، اصلا آرام نميشود. بالاخره دستش را مياندازد و سرش را بالا ميآورد و زل ميزند توي دوربيني كه ميليونها نفر آن طرفش نشستهاند. هنوز يك ساعت هم نگذشته از آن شادي و غرور بعد از گل تيمش و از آن مشتهاي گره كرده و آن پايكوبيهاي چشمدشمنكوركن. انگار توي همين كمتر از يك ساعت، چند سال پير شده. چطور شد كه اينطور شد؟ نميداند. شايد نبايد آنقدر زود، تيمش را عقب ميكشيد. شايد نبايد تمام مهرههاي هجومياش را بيرون ميآورد. حالا هر چه بوده تمام شده. ديگر دروغ گفتن و شانه خالي كردن و ترس از اينكه بگويد: «من مسوول نتيجه اين بازيام» به خاطر چيست؟ اينها قرار است كدام جنبه از درد واقعه را كمتر كنند؟ آخر چرا ميگويد: «من اينطوري گفتم و بچهها آنطوري كردند»؟ يعني اينقدر عاجز شده؟ بله، مزد ترس از اين بيشتر نيست. ترسو هر قدر هم كه زيرك باشد بالاخره تسليم ميشود. درماندگي كه شاخ و دم ندارد. دلت به حالش ميسوزد. در ساعات و روزهاي پيش رو، كم انتقاد و ناسزا و فحش و بد و بيراه نخواهد شنيد. فكر ميكني حقش هم باشد. اما باز هم دلت به حالش ميسوزد. وقتي كسي اينطور شكسته و كلافه سر بلند كرده و زل زده توي دوربيني كه ميليونها نفر آن طرفش نشستهاند، دل هر كسي به حالش خواهد سوخت.
پشت چهره صاف و اتو كشيدهاي كه هر كدام از ما براي بقيه ميسازيم، ضعف و ترس و حقارت پنهان شده است. يكي بيشتر، يكي كمتر و بالاخره هر كسي هم يك قدرتي براي مخفي كردن دارد. همه ما در كار و بار دنيا ممكناست نقشي به عهده بگيريم يا به عهدهمان بگذارند كه بزرگتر از قوارهمان باشد؛ «رييس» و «مدير» و «مربي» و «رفيق» و «همسر» و «پدر» و... ميشويم با كولهباري از ضعف و ترس و حقارت. اما محكم و مغرور و با اعتماد به نفس ميگوييم: خير! شما اشتباه ميكنيد و بعد آن لحظه تلخ از راه ميرسد؛ وقتي كه كلافه و سردرگم سرمان را پايين مياندازيم و جمجمهمان را با پنجههايمان محكم ميگيريم و هي انگشتهايمان را بالا و پايين ميكنيم و دست به پيشاني و موها ميكشيم و ميپرسيم: « چطور شد كه اينطور شد؟» اما خوبياش اين است كه وقتي شكسته و بيجواب سرمان را بالا ميآوريم دوربيني با ميليونها نفر آن طرفش، جلو رويمان نيست. عجز و بيچارگيمان را كسي نميبيند و كسي هم يادش نيست كه بعد از آن گلي كه يك جاي زندگيمان به ثمر رسانديم، چه حجمي از شادي و غرور وجودمان را پر كرده بود. شايد هفتهها و ماهها و حتي سالها گذشته باشد و كسي به يادش نميآورد. تازه هيچ كس همه بازيهايمان را نديده است تا بتواند وقتي كه ما ميخواهيم شانه خالي كنيم و تقصير را به گردن ديگران بيندازيم و دروغهاي از سر ضعف و بدبختيمان را خرج كنيم، دلش به حالمان بسوزد و اين موهبت كمي نيست. پس بياييد آرام روي نيمكتهايمان لم بدهيم.