• 1404 سه‌شنبه 13 آبان
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک سپه fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 6181 -
  • 1404 سه‌شنبه 13 آبان

آدم بايد بتواند با خودش حرف بزند

غزل حضرتي

در ميانه روزهاي نه چندان پررنگ زندگي، در كش و قوس گرفتاري‌هاي روزمره، در رفتن و بردن و آوردن و پرداختن به رتق و فتق امور بچه‌ها، شايد جايي باز شود براي آنكه دمي بنشينم گوشه‌اي و نفسي بكشم. فكر كنم، فكر كنم و فكر كنم. فكرهاي عجيب، فكرهاي معمولي، فكرهاي بزرگ، فكرهاي سطحي و به‌دردنخور، فكرها بخشي از روز و شب و زندگي من شده‌‌اند. من با فكرها و روياهايم زندگي مي‌كنم. گاهي گوشه‌اي در اتاق يا آشپزخانه مشغول به كاري‌ام و دارم با خودم حرف مي‌زنم. يكي از پسرها از راه مي‌رسد و با خنده مي‌گويد: «باز داري با خودت حرف مي‌زني؟» اول‌ها برايشان عجيب بود كه آدمي با خودش حرف بزند. يكهو از راه مي‌رسيدند و با تعجب دوروبرم را نگاه مي‌كردند و مي‌گفتند: «مامان با كي داري حرف مي‌زني؟» وقتي مي‌شنيدند: «با خودم» خنده‌اي بلند سر مي‌دادند و مي‌گفتند: «مگه آدم با خودش هم حرف مي‌زنه؟» بله، آدم با خودش حرف مي‌زند. آدم اصلا بايد اول با خودش حرف بزند. آدم اگر با خودش حرف نزند، با كي حرف بزند؟
بعضي روزها كلافه‌ام و نياز دارم با يك بزرگسال معاشرت كنم، در خانه، حضوري، يكي روبه‌رويم بنشيند و من همين‌طور كه دارم كارهايم را انجام مي‌دهم، ظرف ميوه براي بچه‌ها درست مي‌كنم، زير برنج را كم مي‌كنم كه آبش كشيده نشود، سيب‌زميني‌ها را در تابه سرخ مي‌كنم، حرف بزنم. خطاب به يك آدم بزرگسال حرف بزنم، خطاب به كسي كه صدايم را بشنود، حرف بزنم. اصلا بيايد بنشيند روي صندلي پشت ميز آشپزخانه و فقط نگاهم كند و من حرف بزنم. از در و ديوار حرف بزنم، از اينكه رفتم نانوايي و ميوه‌فروشي حرف بزنم، از اينكه امروز به دوستم اين را گفتم بگويم و او فقط گوش كند، هرازچندگاهي نظري بدهد، تاييد كند، اخم كند يا بخندد. من را بشنود. ولي خب من فعلا با دو كودك زندگي مي‌كنم و تنها بزرگسال آن خانه خودمم و خودم.
اينجاي داستان كه مي‌رسد به نظر مي‌رسد دارم غر مي‌زنم، اما اينها قسمت‌هاي جذاب هم دارد. اينكه غرق مي‌شوي در دنياي كودكان، در دنياي پسربچه‌هايي كه همه ‌چيز را با ذهن كودكانه‌شان مي‌سنجند. دنياي آنها تميز است، آنها حرف شما را مي‌فهمند، آنها احساساتشان درهم آميخته نيست، آنها فرق مي‌گذارند بين ناراحتي و عصبانيت. آنها وقتي مي‌دانند شما را ناراحت كرده‌اند، قيافه‌شان نادم و پشيمان مي‌شود. دلشان نمي‌خواهد اشك شما را ببينند. آنها وقتي آغوش نياز داريد، آغوش‌شان را به روي شما باز مي‌كنند. بچه‌ها شما را مي‌بينند، شما را دوست دارند و اين دوست داشتن را بيشتر از آنكه حرفش را بزنند، در آغوش گرمشان، در بوسه‌هاي صبح‌بخير و شب‌بخيرشان، در تعريف و تمجيد‌هاي موقع خوابشان مي‌تواني بفهمي. بچه‌ها زلال‌ترين نوع بشرند، آنها هنوز ياد نگرفته‌اند شما را دوست نداشته باشند، هنوز ياد نگرفته‌اند دروغ را، فريب و خدعه را. آنها همين‌اند كه مي‌بينيم، صريح و شفاف.
چند وقتي است دارم به خود ياد مي‌دهم مهربان‌تر باشم، با خودم، با ديگران، با بچه‌هايم، با خانه‌ام، با لباس‌هايم، با تنم، با روانم. دشمني با خودم را كنار بگذارم، به خودم بفهمانم كه مي‌توانم خودم را دوست داشته باشم. وقتي كمال‌گرايي بر شما غلبه كند، سخت مي‌توانيد خودتان را محور قرار دهيد، مخصوصا اگر ميزان خودخواهي در شما خيلي خيلي پايين باشد. خودمحور نباشيد، هميشه سعي مي‌كنيد ديگران را حمايت كنيد، آنها را در اولويت بگذاريد. اين در مورد مادرها خيلي شديدتر مي‌شود. وقتي چند روز پيش حالم خوب نبود و دراز كشيده بودم و پسر كوچكم از من يك ليوان آب خواست، به او گفتم: خودت بردار من حالم خوب نيست. شايد اين اولين‌بار بود كه وقتي گفت: «مامان، بچه‌ات از خودت مهم‌تره.» من در جوابش گفتم: «هر كسي اول از همه خودش مهمه، من براي خودم مهم‌ترم از تو.» او حق داشت من را هاج و واج نگاه كند، چون هيچ ‌وقت چنين جمله‌اي از من نشنيده بود. خودم هم راستش از خودم تعجب كردم. اما خب از ناخودآگاهي بيرون آمده بود كه مدت‌ها بود داشتم رويش كار مي‌كردم و الان مي‌توانم بگويم كه انگار دارد نتيجه مي‌دهد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون