بازنگري و فهم دوباره تاريخ
نسيم خليلي
«مارا ساد» نام مخففي است كه براي نمايشنامه تعليمي-سمبليك «شكنجه و قتل ژان پل به اجراي ساكنان تيمارستان شارانتون به كارگرداني ماركي دو ساد» پتر وايس برگزيده شده است، روايتي تأملبرانگيز ناظر بر آن دو ويژگي شورمندانه و نماديني كه آنها را مهمترين دستمايههاي تئاتر معاصر قلمداد كردهاند: «نمايشي بودن و جنون» گويي نويسنده ميخواهد با نقشآفريني گروهي از بيماران رواني تيمارستان شارانتون، به عنوان استعارهاي از كل جهان، با تمسك به جنوني متفكرانه به نبرد با مظاهر زندگي مدرن برخيزد، همه آن مولفههايي كه در دوره تاريخي پساانقلاب فرانسه، به عنوان شكوه تاريخمند انسان انقلابي از آنها ياد شده و بر اهميتشان پافشاري شده است؛ «موقعيت زماني و مكاني مارا / ساد، سال 1808 و تيمارستان شارانتون -حبسگاه ماركي دوساد- است و موضوعش اجراي نمايشي كه ساد براي بيماران ساكن تيمارستان نوشته تا در برابر تماشاگران پاريسي آن روزگار اجرا كنند.» نمايشي كه براساس آنچه مترجم كتاب، محمد نجفي، در مقدمه مفيد و مبسوطش نوشته است، رويكردي برشتي به آن وجه پياممحور محتواي خود داشته است: «بدين معني كه به جاي تجسم واقعنمايانه رخدادها و كنشها از عناصري مانند ترانههاي جمعي و نيز راوي براي معرفي صحنهها سود ميجويد» تا به تحليل آرمان فردگرايي در مقابل آرمان انقلاب بپردازد آن هم در قالب نمايشي نسبتا بسيط و مشحون از ديالوگهاي مفسرانه و تاريخمند چنان تاريخمند كه ميتوان گفت وايس اساسا در اين اثر در حال نوعي تاريخنگاري مبتني بر درونيات، عقايد و ناگفتههاست در تقابل با تاريخ متداول سندمحور و مكتوب. درواقع آدمهاي روايت وايس در تعامل با گفتمان تاريخي، آدمهايي مدافع تغيير انقلابياند با اين تفاوت كه برخلاف كنشگران انقلابهاي واقعي تاريخ جهان، «دردمندانه از همه عناصر يك موقعيت خشونتبار انساني نيز آگاه»اند و در نتيجه در گفتوگو با يكديگر به مباحثات چالشي دچار ميشوند و اين همان امتياز نمايشنامه فوقالذكر است؛ نويسنده «اين عناصر را (عناصر محتوم موقعيتهاي آرماني اما خشونتبار انساني) به شكل پرسشي دردآور به تماشاگر بازمينمايد» تا او را از گونهگوني عقايد مربوط به موضوعاتي همچون انقلابهاي مهم جهان آگاه كرده باشد و از همين روست كه سوزان سانتاگ، در مقاله دقيقي كه در بخش پيوندان كتاب منتشر شده است، به اجمال نمايشنامه وايس را اينچنين توصيف كرده است: «نمايشنامه وايس به واسطه تصوير كردن امر نمايشي و جنون، نمايش عقايد نيز هست.
قلب نمايش، جدل ميان ساد و مارا درباره معني انقلاب فرانسه است، يعني درباره قضاياي رواني و سياسي تاريخ مدرن كه با حساسيتي مدرن نگريسته ميشوند، حساسيتي كه گوشه چشمي نيز به اردوگاههاي نازي دارد. اما مارا/ساد نميتواند به عنوان نگرهاي ويژه درباره تجربه دوران مدرن نگريسته شود. به نظر ميرسد نمايشنامه وايس، بيش از توجه به تفسير يا بحث درباره تجربه مدرن، به حساسيتهايي ميپردازد كه نسبت به تجربه مدرن وجود دارد يا از ناحيه آن تهديد ميشود. وايس، بيش از آنكه بكوشد عقايد را عرضه كند، تماشاگرش را در آنها غوطهور ميكند.» مثلا اين ديالوگها را بخوانيد، ديالوگهايي در وصف هرج و مرج پس از انقلاب فرانسه و بحران گيوتينها و همه آن مباحثي كه باعث شده است روايت وايس را در زمره تئاتر قساوت قرار دهند: «مردم از همه چيز در رنج بودند و اكنون زمان خونخواهيشان است. شما اين خونخواهي را ميبينيد و به ياد نميآوريد كه خودتان مردم را به اينجا رسانديد. پس اعتراض ميكنيد اما بسيار دير است بر خون ريخته گريستن. چه ارزشي دارد خون اين اشرافزادگان در قياس مردماني كه خونشان ريخت در پاي شما؟ بسياري از همين مردم را جنايتكاران شما گردن زدند. بسياريشان آهستهآهسته در كارگاههاي شما جان دادند. پس چيست اين قرباني كردن در قياس با قرباني شدن مردمان تا شما فربه بمانيد؟ چيست چپاول چند خانه مجلل در قياس با چپاول زندگي مردم؟» و چنين ديالوگهاي كوبندهاي همان چيزي است كه منتقدان بر اين باورند وايس به مدد آنها به صورت آرام تماشاگران تاريخ سيلي ميزند تا خود را -براساس علاقه و انتسابش به يك گروه از كنشگران خاص- از نو بنگرد؛ «او ما را واميدارد كه عناصر متضاد را بههم ربط بدهيم و با تناقضها روبهرو شويم. او به جاي توصيف معنايي واحد، به جستوجوي معنا برميآيد و مسووليت پاسخيابي را به جاي اصلياش برميگرداند: به بيرون از نمايشگر، به درون خود ما.» و به اين ترتيب است كه مخاطب تاريخ را نه در روايتي مبتني بر سند و مابهازاهاي بيروني بلكه در بازنگري درون خود مرور خواهد كرد، فرصتي مغتنم و مبتني بر خودشناسي در تعامل با يك نمايش پرقدرت و شكوهمند. از همين رهگذر است كه نويسنده افزون بر موضوع قساوت و ارزشگذاري اخلاقي مربوط به آن در تاريخ حيات كنشگران
-فرادستان و فرودستان- تفاوت نگرشها و معرفتشناسيها را هم در ميان انقلابيهاي تاريخ جهان به عنوان چالشي جدي به ميان روايت نمايشياش ميآورد تا نشان دهد كه صرف اينكه گروهي بخواهند بر ضد ساختاري قيام كنند براي رسيدن به يك همگرايي عملگرايانه در تاريخ كافي نبوده است: «زماني هر دو ميدانستيم كه جهان بايد تغيير كند؛ چنانكه در كتابهاي روسوي كبير خوانده بوديم. اما تغيير براي تو معنايي داشت و براي من معنايي كاملا متفاوت. كلماتي كاملا يكسان به زبان ميآورديم تا پرنده آرمانمان بال بگشايد. راه من اما روشن بود و راستين و شاهراه تو به سنگلاخ مرگ ميرسيد. زماني به يك زبان سخن ميگفتيم، آواز عشقي برادرانه و شيرين بر لبهامان بود، اما عشق براي تو معنايي داشت و براي من معنايي كاملا متفاوت. اكنون اما درمييابم كه كور بودهام. اينك انديشههاي تو را به چشم خود آشكاره ميبينم و ميگويم نه، مارا و ميخواهم بكشم تو را و آزاد كنم آدميان را.» اما شكوه چالشبرانگيز روايت وايس در نمايشنامه مارا/ ساد فقط به تحليلهاي تاريخي خلاصه نميشود و مسائل بزرگتري همچون موضوع مرگ را هم به ميان ميكشد، موضوعاتي كه طرحشان، بذر آن دروننگري خودشناسانه را در وجود مخاطبان نمايشنامه به نهالهايي رها در دست توفان بدل ميكند مثلا با زدودن آرايههاي عرفاني و فلسفي از مرگ انسان اهميتي بيدليل به مرگ بخشيده است. هر جانور و گياه و آدمي كه ميميرد چرخه طبيعت را كامل ميكند، كودي ميشود كه بيآن هيچ چيز زايش دوباره نخواهد يافت. مرگ هم، بسيار ساده، بخشي از اين چرخه است. هر مرگي، حتي ددمنشانهترين مرگها، چيزي نيست جز بخشي از اين بياعتنايي مطلق طبيعت. اگر تمام نژاد بشر هم از دفتر روزگار ناپيدا شود، طبيعت -خود بيهيچ اعتراضي- تنها به سردي تماشا ميكند.»