درباره دلبستگيهاي روزمره
ما مجذوب يك حجم پر از خاطره ايم
فرزانه قبادي/ آدمها با هر فرهنگ و نژاد و تربيتي كه باشند، يك دلبستگيها و وابستگيهايي در زندگي دارند. يك
عزيز كردههايي كه شايد جدايي از آنها برايشان سخت باشد. آدمها بخشي از وجودشان را در وجود افراد ديگر يا اشياء و مكانها جا ميگذارند. بخشي از خودشان را در جايي يا مفهومي تعريف ميكنند. آدمها هميشه يك چيزي دارند كه به آن ببالند، به آن افتخار كنند و عزيزش بدارند. در مفاهيم روانشناسي بين دلبستگي و وابستگي تفاوتهاي بسياري هست. شايد مفهومي كه ما قرار است در موردش بنويسيم همان مفهوم دلبستگي باشد اما گاهي مرزش با وابستگي آنقدر باريك ميشود كه نميتوانيم از هم تميزشان بدهيم. شايد نخستين دلبستگيهاي ما از همان روزهايي كه عروسكي كوچك را كه تمام دارايي مان در زندگي بود در آغوشمان به هر سو ميكشيديم يا ماشين قرمز رنگمان را حتي در رختخواب هم با خود ميبرديم، شكل گرفت. حالا خبري از عروسكها و ماشينهاي اسباب بازي نيست، آنها ميان خاطرههاي شيرينمان جا خوش كردهاند و ما به دنبال ساختن خاطرههايي هستيم براي فردا و فرداها. به سراغ آدمها رفتيم و يك سوال از آنها پرسيديم. هر چند كه در فرهنگ سنتي ما پرسيدن اين سوالها براي مردم عجيب است، اما در اين بين به يك حقيقت ديگر در مورد جوانها هم پي برديم و آن اينكه حريم نسل امروز به اندازه حريم نسلهاي قبلي بزرگ نيست. شايد اين نتيجه زندگي در شبكههاي مجازي و اجتماعات بزرگ و خودماني جهاني باشد. جواب دادن به سوالمان كمي طول ميكشيد، اما خبري از خود سانسوري نبود. جوانهاي اين نسل خوب بلدند خودشان باشند، انگار خوب خودشان را پذيرفتهاند و نيازي نميبينند براي نقاب زدن و سانسور كردن علايق و عقايدشان، آنقدر با خودشان روراستند كه صريح و بيپرده از خود واقعيشان برايت ميگويند و ابايي ندارند از اينكه از خصوصيترين مسائلشان براي يك خبرنگار حرف بزنند. رفتهايم به سراغ جوانهاي قشرهاي مختلف و از آنها پرسيدهايم: «عزيزترين شيء زندگيتان چيست؟» و از آنها خواستهايم چند جمله در وصف اين دوست داشتنيترين شيء زندگيشان برايمان بگويند. جوابها و عكسالعملها جالب و ديدني بود، هرچند امكان اين را نداشتيم كه از تمام عكسالعملها تصوير تهيه كنيم، اما سعي كردهايم توصيفي دقيق از عكسالعملها و پاسخها ارايه دهيم. بعضي پاسخها بيشترين فراواني را داشت - مثلا غالب كساني كه با آنها به گفتوگو نشستيم گوشي موبايل و تبلتشان را ارزشمندترين شيء زندگيشان ميدانستند كه توان جدايي از آن را ندارند- اما از تكرارشان چشم پوشي كرديم و سعي كرديم پاسخهاي متفاوت را كنار هم بچينيم تا كمي بيشتر با نسل امروز و علايقش آشنا شويم. خواستيم خودمان را جلوي آينه بگذاريم و كمي بيشتر و بهتر با خودمان و نسل امروز جامعه مان و علايقشان آشنا شويم؛ نسلي كه با تمام پيچيدگيهايش ساده و بيآلايش از دوست داشتنيترين چيزهاي زندگياش حرف ميزند.
من خيلي به اشيا وابسته نميشم، مگر اينكه يه خاطره يا اسم يه شخص پشتشون باشه، مثلا يه گردنبند دارم كه مادرم وقتي 12 سالم بود برام خريده، يك سال بعد از اون مادرم فوت كرد و اون گردنبند شد تنها چيزي كه براي من رنگ مادرمو داشت، شايد بتونم بگم اين گردنبند عزيزترين چيز من تو زندگيه
گفتنيها را گفتن و شما هم خوب ميدونيد، نسل امروز رو بايد دريابيد و دغدغههاشون رو بشناسيد. فرداي اين مملكت دست اينهاست» اشاره ميكند به پسر جواني كه از كنارمان رد ميشود: «اين جوون همهچيزش تو اون هدفوني كه تو گوششه خلاصه شده، دنياي يه جوون بايد خيلي وسيعتر از اين حرفا باشه
پارك هنرمندان
روي نيمكت پارك نشسته است. يك دفترچه طراحي در دستش گرفته و سرگرم است، هدفونش را از گوشش بيرون ميآورد و با لبخندي منتظر تكرار سوالم ميشود. وقتي ميگويم «عزيزترين چيز زندگيت چيه؟» سرش را به پشتي نيمكت تكيه ميدهد و انگار در آسمان دنبال جواب سوال ميگردد، بعد هم ميگويد «يه كم سخته كه بگم آخه خيلي چيزاي عزيز تو زندگيم دارم» در بين تمام اشياي دوست داشتني زندگياش، به دفتر طراحياش اشاره ميكند و ميگويد: «دست به نقدترينش همين دفترمه، ورق كه ميزنمش، انگار همه لحظه هامو مرور ميكنم، طراحيهاي اين دفتر هيچ كدوم شبيه هم نيست، چون تو احوالات مختلف كشيدمشون» و باز هم به آسمان نگاه ميكند و فكر ميكند و زير لب ميگويد: «خيلي چيزاي عزيز تو زندگيم دارم، چيزايي كه آدماي عزيز زندگيم برام گذاشتن» لبخندي ميزند انگار مرور اشياي دوست داشتني زندگياش برايش لذت بخش بوده باشد و ميگويد: «الان ميتونم يه ليست بلند بالا برات رديف كنم از همه اشياء و خاطرههاي دوست داشتني زندگيم ولي فكر نميكنم به دردت بخوره، همين دفتر رو دست به نقد داشته باشي بهتره» ميگويم: «در مورد اين دوست داشتنيترين دفترت چند جمله بگو» دفترش را ورق ميزند، ميگردد به دنبال جملهاي كه خوب بتواند دفتر دوست داشتنياش را توصيف كند و بعد ميگويد: «اين دفتر تنها رفيقيه كه هميشه باهامه، من يه قفسه تو كتابخونم دارم، كه وقتي اين دفترا پر ميشن ميذارمشون كنار هم تاريخ شروع و پايان دارن همه شون، شايد كسي كه دستش به نوشتن ميره، ميشينه اتفاقاتي رو كه براش ميافته مينويسه ولي من با اين مداد و دفترم حال و احوالمو ثبت ميكنم براي خودم، تو يه دفتر بيخط و با حوصله بيحوصلگي هامو ميكشم «دست ميبرد و از جيبش يك جاسوييچي عجيب در مياورد، ميگويد: «اين يكي ديگه از دوست داشتنيهامه، رفيقم تو دوران خدمت برام درستش كرده» جاسويچي چوبي با شكلي مبهم كه نخي كنفي از كنارش آويزان است و چند كليد هم از حلقه بالاي سر مجسمه چوبي كه بعد از توضيحات صاحبش متوجه ميشوم چه شمايلي دارد. ميگويد اين اگر روي زمين بيفته شايد هيچ كس برش نداره، اما براي من از شمش طلا هم با ارزش تره، چون رفيقم حالا ديگه نيست كه باز از اينا برام درست كنه. دفترش را ميبندد و رويش را بر ميگرداند تا بغضش را به راه بيرهگذر پارك بسپارد. و باز
برميگردد و ميگويد: «تا صبح ميتونم از اين چيزا بهت نشون بدم كه برام خيلي عزيزن.»
موزهاي در شمال تهران
در محوطه بهاري موزه در حال شوخي و خندهاند. جمعي كه به راحتي غريبهاي را در خود ميپذيرد و همين پذيرش ميشود بهانه يك گپ حدودا يك ساعته با جواناني كه از شيراز به تهران آمدهاند. سوالم را بعد از چند دقيقهاي كه به مطايبه و شوخيهاي معمول و استفاده از تكيه كلامهاي رايج اين روزها ميگذرد، مطرح ميكنم. شيدا ميگويد: «عزيزترين چيزي كه من تو زندگيم دارم يه تابلوي نقاشيه كه دوستم قبل از رفتنش از ايران برام كشيد، تنها چيزيه كه رو ديوار اتاقم زدم» و عكس تابلوي نقاشي را از ميان گالري پر و پيمان تبلتش نشانم ميدهد، تصويري از درختهاي بلند كه نوري در انتهايش به شكل ماهرانهاي در حال تابيدن به جنگل خيالي نقاش است. شيدا اضافه ميكند: «شايد خود شي خيلي دوست داشتني و ارزشمند نباشه اما عزيز بودن كسي كه اون وسيله رو بهم هديه ميده يا خاطرهاي كه باهاش دارم باعث ميشه كه يه جور ديگه دوستش داشته باشم» امير هم با شيطنتي خاص گوشي موبايلش را نشانم ميدهد و ميگويد: «عزيزتر از اين تو زندگيم ندارم، چون تنها وسيله ارتباط من با عزيزترينهاي زندگيمه» از ميان جمع هشت نفرهاي كه حالا همراهشان روي تخته سنگهاي حاشيه محوطه موزه نشستهام، چهار نفر ديگر با امير هم عقيدهاند و ميگويند گوشي موبايلشان عزيزترين وسيله زندگيشان است. اما سيروان ميگويد: «من آي پدمو بيشتر از هر چيز ديگهاي دوست دارم، چون هميشه كمكم ميكنه برم تو دنياي خودم، منو جدا ميكنه از دنياي آدماي ديگه، كلن وقتي هدفونمو تو گوشم ميذارم بهترين حال دنيا رو پيدا ميكنم، حال جدايي از همهچيز و همه كس» دوستانش حرفش را تاييد ميكنند و ميگويند حتي در ميان جمع وقتي كمي سر و صداها بالا ميگيرد سيروان به هدفونش پناه ميبرد و در عوالم شخصياش سير ميكند.
ميدان دربند
در صف تله سيژ ايستاده است كه سر صحبت را باز ميكنم، تنها به كوه آمده. ميگويد: «يك بار كه تنهايي كوهنوردي رو تجربه كني پايه ثابتش ميشي و ديگه حاضر نيستي اكيپي بياي كوه» كوهنوردي برايش فرصت مراقبه است و فكر كردن به چيزهايي كه در شلوغي شهر امكانپذير نيست. عزيزترين اشياي زندگياش كتابخانه و كتابهايش هستند. ميگويد: «كتابخونه من يك گنجه كه ذره ذره جمعش كردم، از نخستين هديهاي كه پدرم به من داد كه يك جلد از مجموعه تنتن بود، تا همين كتابي كه ديروز از شهر كتاب خريدم، هر كدوم برام علاوه بر محتوايي كه دارن يه خاطره هم زير جلدشون دارن كه فقط من ازش خبر دارم» آخرين كتابي را كه خريده نشانم ميدهد، رمان «اتفاق» آخرين كتاب گلي ترقي، ميگويد: «اين كتاب رو خيلي وقت بود ميخواستم بخرم ولي ديروز بعد از يه اتفاق جالب خريدمش» و به طرح جلد خيره ميشود و لبخند ميزند. در مورد اتفاق ديروز نميپرسم، اوهم علاقهاي ندارد تا در موردش چيزي بگويد.
مترو
ارتباط با آدمها در مترو كار چندان سختي نيست، البته اگر در حال كلش بازي كردن يا گوش دادن به موسيقي نباشند. گوشياش را جلوي صورتش گرفته و سرگرم است، سر صحبت را اين طور باز ميكنم كه «چه خوبه تهران خلوته اين روزا» و جواب ميشنوم كه: «من كه خوشبختانه اهل تهران نيستم» و همين ميشود شروع دوستي با دختري كه براي تعطيلات به منزل خواهرش آمده و براي بازديد از بناهاي تهران قديم راهي كاخ گلستان است. ميگويد: «من خيلي به اشيا وابسته نميشم، مگر اينكه يه خاطره يا اسم يه شخص پشتشون باشه، مثلا يه گردنبند دارم كه مادرم وقتي 12 سالم بود برام خريده، يك سال بعد از اون مادرم فوت كرد و اون گردنبند شد تنها چيزي كه براي من رنگ مادرمو داشت، شايد بتونم بگم اين گردنبند عزيزترين چيز من تو زندگيه» دستش را زير روسرياش ميبرد و يك گردنبند ظريف طلايي را بيرون ميآورد و سعي ميكند غمش را پنهان كند و اضافه ميكند كه «اشيا به نظر من هويتي ندارن از خودشون، اين آدما هستن كه به يه وسيله هويت ميدن» و حرفهاي فلسفي ديگري در مورد كاخ گلستاني كه هر سال وقتي به تهران ميآيد در آن قدم ميزند و داستان آغا محمد خاني را مرور ميكند كه دستور داد تا بقاياي جسد كريم خان زند را به خلوت كريم خانياش منتقل كنند تا او هر روز پا بر استخوانهاي شاه زنديه بگذارد و در خلوت برايش لغز بخواند. دختر جوان آنقدر فيلسوفانه حرف ميزند و در مورد اشيا و تاريخ پشتشان ميگويد كه متوجه رد شدن از ايستگاه مقصد نميشوم. ميپرسم: «ميتوني در مورد اين دوست داشتنيترين شيء زندگيت چند جمله بگي؟» كمي فكر ميكند و ميگويد: «چند سال اولي كه مادرم فوت كرده بود تنها چيزي كه آرومم ميكرد تماشاي اين گردنبند بود، تو عوالم بچگي بودم خب خيلي عقل رس نشده بودم كه بخوام با واقعيت روبهرو بشم، الانم اين گردنبند برام يه حس و حال ديگه داره اما خب كمي معقولتر به احساسم نسبت بهش نگاه ميكنم»
جمع خانوادگي
پاسخ به سوال: «عزيزترين شيء زندگيتون چيه؟» در يك جمع خانوادگي ميتواند ساعتها طول بكشد و نتيجهاش چيزي نيست جز شخم زدن خاطرات مشترك بين اعضا و بازگشتن به دوران خوش كودكي و اشكها و لبخندهايش. رضا يكي از ميزبانان است و به محض پرسيدن اين سوال به اتاقش ميرود و با يك تير و كمان سرخپوستي بر ميگردد، ميگويد: «اينو شاهين (برادرش) قبل از اينكه از ايران بره برام خريد. من هميشه با شكار مخالفم ولي شاهين اينو بهم هديه داده بود تا لجمو در بياره اما الان دوست داشتنيترين چيزيه كه دارمش.» شنيدن نام شاهين مساوي است با توسل به اسكايپ براي صحبت با شاهين كه كيلومترها آنسوتر زندگي ميكند. مادر با خنده ميگويد: «اين لپ تاپ هم چند ساله شده عزيزترين چيز زندگي من، باهاش با دخترم و پسرم كه خارج از ايرانن حرف ميزنم، چهره قشنگشونو ميبينم انگار همين جا هستن.» و رضا با شيطنت ميگويد: «مامان از اينترنت فقط اسكايپشو دوست داره، همهش به من گير ميده كه پاي اينترنت نشينم.» و خانواده يك به يك از دوست داشتنيترينهايشان ميگويند. اينجا هم گوشي موبايل و تبلت پيشتازند و جزو محبوبترين اشيا در زندگي آدمها . ميهمانان از خاطراتشان ميگويند، تنها يك سوال ساده ميتواند آدمها را از دل روزمرگيهايشان بيرون بكشد و ببرد به دل خاطرات خاك گرفته گوشه ذهنشان؛ خاطراتي كه گردگيريشان حال آدم را خوب ميكند، خاطراتي كه خوب اگر نگاهشان كنيم ميبينيم مثل يك روزنه كوچك بيتوقع، نور شادي ميتابانند به دل زندگيهاي سرعت زدهمان. بحث هنوز ادامه دارد كه پسر نوجوان ميزبان هم با خنده ميگويد: «منم ميخوام عزيزترين چيز زندگيمو نشونتون بدم.» و با روشن كردن ايكس باكسش فضاي نوستالژيك مهماني را تغيير ميدهد. حالا همه آقايان دور صفحه تخت تلويزيون جمع شدهاند و خانمها دور هم همچنان در حال مرور خاطره هايند و از اشياي با ارزش زندگي ميگويند. از حلقه ازدواج بگير تا فرشي كه مادربزرگ براي جهيزيه شان بافته و هديه كرده، تا آخرين هديهاي كه از پسر
هشتساله شان گرفتهاند و خيلي چيزهاي ديگر.
شبكههاي مجازي
حضور پر رنگش چيزي نيست كه بشود پنهانش كرد، چند ماه پيش به بهانهاي از نزديك با هم آشنا شديم. خانمي كه تقريبا شبانه روز آنلاين است و وقتي حضور ندارد همه سراغش را ميگيرند و برايش دلواپس ميشوند. در ميان مطالبي كه به اشتراك ميگذارد يك روزمرگي و خستگي عجيب موج ميزند، اما سالهاست مخاطبان خود را دارد. داستانش آدم را ياد صبا در فيلم «سر به مهر» مياندازد، با اين تفاوت كه صبا مجرد بود و اين دوست ما متاهل است. از دنياي تاهل و دعواهايش با همسرش مينويسد، از مشكلاتي كه با خانوادههايشان دارند، از مشكلات مالي و... چندين بار به صورت خصوصي با او گفتوگوهاي كوتاهي داشتم، اينبار اما به بهانه پرسيدن سوالم به سراغش رفتم، پاسخها قابل پيشبيني بود. «با ارزشترين چيز من تو زندگي اينترنت و كامپيوترمه، اگر اينا نباشن من ديوانه ميشم، نميدونم بايد با كي حرف بزنم و حرفاي كيو بشنوم.» و ادامه ميدهد كه چون بچهدار نميشوند، تنهايي بيشتر آزارش ميدهد و همين است كه همسرش با اعتيادش به اينترنت كنار آمده و اجازه ميدهد براي جلوگيري از افسردگي مدام در دنياي مجازي بچرخد. بعد از چند دقيقه دوباره پيام ميدهد كه: «به جز اينايي كه گفتم خونه مون رو هم خيلي دوست دارم، چون تنها جاييه كه توش احساس امنيت ميكنم، 16 سالم بود كه اومدم تو اين خونه و حالا 24 سالمه، اينجا همسرم خيلي دركم ميكنه اگر اينطور نبود ديوونه ميشدم.»
پارك ملت
جوان نيست اما ميدانم حرفهاي زيادي دارد در جواب سوالم. چهرهاش مهربان است و ميشود صبوري را در خطوط پيشانياش معنا كرد. با دختري نوجوان در حال قدم زدن است. آرام و به سختي قدم برميدارد، يك چرخ در كنارشان يك كپسول اكسيژن را يدك ميكشد. وقتي برايشان از موضوع گزارش ميگويم لبخند ميزنند و انگار تمايل ندارند به پاسخ دادن، اما شيطنت و رضايت در نگاه پدر كه متولد ميشود روي نزديكترين نيمكت جا خوش ميكنيم تا بيشتر با هم آشنا شويم. پدر در يكي از عملياتهاي جنگ هشت ساله، وقتي 18 سالش بوده شيميايي شده. دختر حالا هم سن همان سالهاي پدر است. به همان مهرباني و با همان لبخند كه گويي به او ارث رسيده باشد. پدر ميگويد: «ما معمولا بيرون از خونه نميايم، امروز ديديم بعد از بارون ديشب هوا حسابي تميزه اومديم بهار رو از نزديك ببينيم.» صحبتمان گل انداخته و حسابي از سوژه دور شدهايم كه پدر يادآوري ميكند برويم سراغ سوژه. ميگويد: «براي من كه چه بخوام چه نخوام اين كپسول اكسيژن بايد مهمترين چيز زندگيم باشه،
هر چند من ميگم نفس رو يه كس ديگه ميده و يه كس ديگه هم ميگيره، هموني كه عزيزترين كس همه مونه، ولي خب دكترا عقيده شون با من يكي نيست ديگه.» ميخندد و ميان خنده سرفه ميكند. دختر اما با هيجان ميگويد: «من ارزشمندترين چيز زندگيم مدالهاييه كه تو مسابقات ورزشي مدرسه گرفتم، مدال استاني و كشوري هم دارم تو رشته تنيس روي ميز.» و حرفهاي ديگري ميزند از جنسي ديگر، دختري كه به پدرش افتخار ميكند و اين افتخار را ميشود در تمام سلولهاي صورتش ديد. سرش را بالا گرفته و در مورد پدرش صحبت ميكند و پدر نگاهش را به بنفشههاي كنار نيمكت دوخته و با لبخند حرفهاي تنها دخترش را گوش ميكند. پدر خيلي علاقهاي ندارد در مورد نسل خودش بگويد، ميگويد: «گفتنيها را گفتن و شما هم خوب ميدونيد، نسل امروز رو بايد دريابيد و دغدغههاشون رو بشناسيد. فرداي اين مملكت دست اينهاست.» اشاره ميكند به پسر جواني كه از كنارمان رد ميشود: «اين جوون همهچيزش تو اون هدفوني كه تو گوششه خلاصه شده، دنياي يه جوون بايد خيلي وسيعتر از اين حرفا باشه.»
پاساژي در غرب شهر
دوستانش با يك خصوصيت بارز ميشناسندش، ميگويند «ماشين باز» است. صاحب يكي از بوتيكهاي پاساژ. خيلي آسان وارد بحث ميشود و در مورد خودش اطلاعات ميدهد، در هر زمينهاي ميتواند يك ساعت با تمام جزييات صحبت كند. ميگويد: «من تمام عشقم تو زندگي ماشينه، از بچگي اينجوري بودم، هنوز ماشيناي اسباب بازي بچگي مو دارم، يه كلكسيون كامل از ماشيناي 20 سال پيش تا حالا.» و اشارهاي به ويترين كنار بوتيك ميكند و ماشينهاي كوچك را نشانم ميدهد و يك ماشين سبز رنگ از ميانشان بر ميدارد و با علاقهاي خاص ميگويد: «يه روز بالاخره ميخرم يكي از اينا.» وقتي ميگويم در مورد اين ماشينهاي دوستداشتنيات چند جملهاي بگو، اطلاعاتش در مورد ماشينها و تفاوتهاي ظريفشان آنقدر تخصصي است كه به كار گزارش نميآيد. اما هيجاني را كه در كلامش هست نميشود ناديده گرفت، براي مشتريهاي بوتيك اينقدر انرژي صرف نميكند كه براي توضيح در مورد ماشينهاي مورد علاقهاش براي يك خبرنگار كه اطلاعات چنداني در مورد ماشين ندارد، صرف ميكند. ميگويد: «عشق من به ماشين از نظر بقيه خيلي احمقانه است، اما خب تا يه ماشين باز نباشي نميتوني بفهمي ماشين باز بودن چه حالي داره.» بحثمان ميرود سمت اينترنت و اينكه چقدر اهل شبكههاي مجازي است، كه دوستش با خنده ميگويد: «اونجا هم اين دنبال سايتاييه كه توشون در مورد ماشين نوشته باشه.» و او هم با توضيحات تكميلي حرف دوستش را تاييد ميكند.
اتاق كار
آدمها در هر گوشه از اين شهر علايق و سلايق خاص خودشان را دارند؛ علايقي كه گاهي متاثر است از محيط زندگيشان، گاهي از فرهنگشان تاثير گرفته و گاهي تحتتاثير جو حاكم بر جامعه است. اما آنچه هست، آدمها در دور افتادهترين نقاط جهان تا مدرنترين شهرهاي دنيا، چيزهايي دارند كه برايشان با بقيه مايملكشان فرقهاي اساسي دارد. عزيزترينهايي كه نميتوانند نداشتنشان را تصور كنند. هر چند در شهر خلوت بهاريمان غالب جوانها در پاسخ سوالمان بعد از كمي فكر كردن، دست در جيبشان ميبردند و گوشي تلفن همراهشان را نشانمان ميدادند، يا سوييچ ماشين خوش ركابشان را دوست داشتنيترين شيء زندگيشان ميدانستند، اما بودند كساني كه اين عزيزترينهايشان را از رنگ روزمرگي دور نگه داشته بودند و در بكري و تازگي خاطرههايش غرق ميشدند وقتي كه نگاه ميكردند به قصهاي كه پشت يك شيء فلزي يا چوبي جا خوش كرده بود.