نفسي كه در شب يلدا بالا نميآيد
سروش صحت
يك لحظه فكر كردم آسمان ابري شده و احتمال بارندگي هست. خوشحال شدم ولي اشتباه ميكردم. حجم آلودگي و غبارها اينقدر متراكم و غليظ بود كه انگار كل آسمان بالاي سرمان ابري بود؛ ابري از آلودگي. ابري كه نميگذاشت نفس بكشي. در تاكسي هيچ كس حرف نميزد. خانمي كه با پسر شش- هفت سالهاش عقب نشسته بودند هر دو ماسك داشتند و هر دو سرفه ميكردند. راديوي تاكسي روشن بود و آگهي پخش ميكرد. آگهي بانكهاي مختلف كه قرعهكشي داشتند و جوايز ارزنده و سود مشاركت ميدادند، بعد تبليغ دستگاه كارتخوان، بعد بانك همراه كه ما را از رفتن به بانك بينياز ميكرد، بعد ماكاروني، بعد پفك، بعد نوشابههاي انرژيزا و بعد... ولي در تاكسي كسي حرف نميزد. برج ميلاد كه هيچ، بيست متر جلوتر هم به زور ديده ميشد. تاكسي از زير يك بيلبورد بزرگ كه به پل هوايي نصب شده بود و تصوير خانوادهاي خندان را نشان ميداد كه دارند انار و هندوانه ميخورند، رد شد و يادم آمد امشب شب يلداست. در تاكسي كسي حرف نميزد...