محوطه خلوت است
مريم آقايي
محوطه خلوت است. آنقدر خلوت كه در لحظه ورود با خود فكر ميكنم شايد تاريخ را اشتباهي گرفتهام. شايد ساعتش را اشتباه آمدهام. يكبار ديگر به پيامهايي كه به گوشيام آمده نگاه ميكنم. نه! درست است. از امروز است و طبق اين پيامها الان درست وسط ماجرا است كه من رسيدهام. راه خلوت را پيش ميگيرم و ميروم. از دور دو نفر را ميبينم و خوشحال ميشوم كه تنها نيستم. به دو راهي كه ميرسم نميدانم از پلهها بروم يا سر پاييني را! نهايتا تصميم ميگيرم از راهي بروم كه آن دو نفر رفتند. از پلهها. پلههاي كوتاهي كه دوستشان نداشتم. به حياطي ميرسم كه آدمهاي بيشتري آنجا در رفت و آمد هستند. يكي ميدود سمت سرويس بهداشتي و يكي، با كتري آب جوش وارد سالن ميشود. حضور حراست هم كه از همان بدو ورود چشمگير است.
وارد سالن كه ميشوم انگار كه وارد دنياي ديگري شدم. اينجا جنب و جوش بيشتر است و حس تنهاماندن وسط بيابان را ندارد. يكي از مقابلم كتري آب جوش به دست با سرعت رد ميشود. دلم چاي ميخواهد. راه مستقيم را ميگيرم و ميروم. دو طرف آدمها ايستادهاند يا نشستهاند و انگار منتظرند كه بروم و يكي از اجناسشان را بخرم. غرفهها خلوت است و به جز مسوولانش كسي آن اطراف نيست. يكي ميآيد طرفم و يك بسته را ميگذارد توي بغلم. خوب كه نگاه ميكنم، ميبينم مجله آشپزي است. حتما روي پيشانيام نوشته است كه فقط تخم مرغ را ميتوانم نيمرو كنم. دستم ميگيرم و ميروم. جلوي يك غرفه شلوغ است. چند لحظهيي ميايستم.
صداي يكي بلند پخش ميشود و صداي مخالفانش كم است. انگار كه مناظره باشد. يكي از كنارم رد ميشود. او هم كتري آب جوش دارد. يادم ميافتد كه چقدر دلم چاي ميخواهد. راه ميافتم و بيخيال شلوغترين غرفه اينجا ميشوم. دلم چاي ميخواهد. از يكي از كتري به دستها ميپرسم. ميگويد: «اينكه براي غرفه س. ولي جلوتر بري صندلي گذاشتن. چايي هم هست.» باز هم ميروم جلوتر. صندليها را پيدا كردم. چايي هم هست. اما... اما جا نيست كه بنشينم. همه ميزها و صندليهاي دور و برش پر است. سرِ پا هم پر است. انگار حجم عظيمي از جمعيت اين فضا، دور همين ميز و صندليها هستند. نشسته و ايستاده. مسوول آنجا ميگويد: «يه كمي برو جلوتر، يه سري ميز و صندلي ديگه هست.» ميروم جلوتر. غرفهها خلوتِ خلوت است. هر از گاهي يكي سلامي ميكند به آشنايي و ديده بوسياي رخ ميدهد. رد ميشوم. از غرفههاي خلوتي كه به نظر نميآيد چندان چيزي براي ارايه داشته باشند. فقط نگاهت ميكنند و ميخواهند كه بروي و چيزي ازشان بخري. راه را ميگيرم و ميروم. به سري دوم ميز و صندليها ميرسم. اما اينجا هم شلوغ است. به شلوغي ايستگاه اول. نشسته و ايستاده پر از آدمها در حال خوش و بش و احوال پرسي. اينجا هم جا نيست.
از در خروجي بيرون ميروم. چند صندلي در محوطه بيروني چيده شده است. يك چاي ميخرم و روي يكي از صندليهاي خالي مينشينم. مجله آشپزي را نگاه ميكنم. انگيزه پختن هيچ يك از اين غذاهاي خوشرنگ و رو را ندارم. مجله را روي ميز جا ميگذارم و ميروم.
اينجا بيستمين نمايشگاه مطبوعات است.