• 1404 سه‌شنبه 25 آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک سپه fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 6215 -
  • 1404 دوشنبه 24 آذر

گفت‌وگو با علي مسعودي‌نيا نويسنده «متال‌باز» رمان برگزيده جايزه مهرگان

روايت فروخوردگي با ضرباهنگِ گيتار

شبنم كهن‌چي

«متال‌باز» رماني است كه با ضربان گيتار، خشونت صدا و سكوت‌هاي فروخورده‌اش نفس مي‌كشد. از اولين صفحه‌، ريف‌هاي موسيقي متال در هر جمله‌اش جاري است؛ صدايي اعتراضي، زيرزميني و خشن كه شخصيت‌ها را مي‌سازد و جهانشان را زنده مي‌كند. علي مسعودي‌نيا، زبان و فرم را از هر عنصري در داستان مهم‌تر مي‌داند، با نثري عصيان‌آميز و موسيقايي، مرز ميان واقعيت و خيال را تيغ‌باريك كشيده و خواننده را نه به تماشا كه به تجربه در اين رمان دعوت مي‌كند. خواندن «متال‌باز» در حكم شنيدن صداهايي است كه هميشه در حاشيه بوده‌اند: صداي «جوان‌هايي كه در لايه‌هاي زيرين جامعه نفس مي‌كشند» در روايت‌هايي كه كمي تلخند، كمي اعتراضي‌اند و كاملا حقيقي. كاري شبيه آنچه گروه Blue Oyster Cult در قطعه Astronomy كرد؛ همنسلانش را به آسمان مي‌برد و سكوت‌هاي فروخورده‌شان را با ستاره‌ها به گفت‌وگو مي‌نشاند. «متال‌باز» را سال 1401 نشر مركز منتشر و به تازگي جايزه رمان برگزيده مهرگان ادب را از آن خود كرد. به اين مناسبت با علي مسعودي‌نيا گفت‌وگو كرديم.

    «متال‌باز» به زبان محاوره نوشته شده و به گفتار‌ نسل امروز بسيار نزديك است. وقتي شروع به خواندن كردم، ياد دوره‌ اوج وبلاگ‌نويسي افتادم، مشخصا يك وبلاگ و يك مجموعه‌ داستان كه آن زمان شيفته‌شان بودم. زبان و فضاي متال‌باز برايم بسيار نزديك بود به جهان كلمات اين دو اثر: يكي مجموعه‌ «ماجراهاي مانوليتو» نوشته‌ الويرا ليندو و ديگري وبلاگ «در قند قزل‌آلا» كه سال ۱۳۹۰ برنده‌ بهترين وبلاگ فارسي در مسابقات دويچه وله شد. چگونه به اين زبان رسيديد؟

متاسفانه با اين مجموعه و وبلاگي كه نام برديد آشنايي ندارم تا بتوانم درباره‌ شباهتشان قضاوت كنم. اگر بخواهم صريح پاسخ دهم، بايد بگويم براي من اصلِ رمان همين زبان بود. يعني حيثيت اصلي كار و چيزي كه بسيار درباره‌اش فكر مي‌كردم و مي‌خواستم دستاورد اصلي‌ام باشد، نثر و زبان بود؛ نوعي «زبان مخفي» كه در دوره‌اي تجربه‌اش كرده بودم و شايد هنوز هم پسماندش در صحبت‌هايم باشد وقتي خودِ خودم هستم و صحبت مي‌كنم. در واقع يك شكل التقاطي بود از چند فرهنگ كه به‌شدت با هم برخورد كرده بودند، اما به گونه‌اي به نوعي مدارا و نحو متفاوت رسيده بودند. احساس مي‌كردم اين زبان هرگز در اثر داستاني جدي تجربه نشده، چون اين شكل از زبان معمولا وارد داستان فارسي نمي‌شود. ما درباره‌ اين طبقه يا اين خرده‌فرهنگ، داستان كم داريم. بنابراين وقتي اين شخصيت و ايده به ذهنم آمد، برايم مهم بود كه زبان مهم‌ترين دستاورد رمان باشد. اينكه چقدر موفق بوده‌ام، نمي‌دانم. ولي علاقه داشتم اين بخش از زبان را بازنمايي و يادآوري‌ كنم.

    مي‌توان اين‌طور برداشت كرد كه شما مي‌خواستيد زندگي يك نسل و يك طبقه اجتماعي كمتر ديده‌شده را بازتاب دهيد و در عين حال يك تكنيك زباني تازه وارد داستان كنيد. درست است؟

نمي‌خواهم ادعا كنم كه قصد داشتم تكنيك كاملا جديدي وارد كنم، به هر حال هر نويسنده‌اي دوست دارد درصدي از اورجينال‌بودن و نوآوري در كارش باشد. تلاش كردم بدعت‌هايي در زبان داشته باشم كه صرفا تزئيني نباشد. اين بدعت‌ها بايد با جهان، شبكه معنايي اثر و جهان‌بيني شخصيت نسبت مستقيم داشته باشند. به نظرم زبان فقط يك عنصر جانبي نيست؛ ما در زبان زندگي مي‌كنيم. همه حيثيت يك اثر به زبان آن وابسته است. ممكن است بدون شخصيت‌پردازي هم بتوان ادبيات خلق كرد، اما بدون زبان نمي‌شود. ما در زبان محاطيم و زبان بر ما محيط است. در جهان اين شخصيت هم طبيعتا همين موضوع اهميت داشت. آن جمله‌ «سهراب سپهري» كه مي‌گويد: «دهان گلخانه‌ فكر است» حرف درستي است؛ بوطيقاي جهان‌بيني و شكل مواجهه با زيست، در زبان شكل مي‌گيرد.

    در مورد مخاطب چطور؟ وقتي اين زبان و شيوه نوشتن را انتخاب كرديد، قصد داشتيد رمان ناظر به يك نسل خاص و مخاطب مشخص باشد؟ يا نه، فقط مي‌خواستيد اين نثر را بسازيد بدون اينكه به گروه خاصي فكر كنيد؟

اين يكي از سوال‌هاي مطلوب من است كه دوست دارم درباره‌اش حرف بزنم. به قول «امبرتو اكو»، هر نويسنده براي مخاطب ايده‌آل مي‌نويسد؛ مخاطبي كه تمام ظرافت‌ها و ريزه‌كاري‌هايي را كه ما انديشيده‌ايم و در اثر تدبير كرده‌ايم، درمي‌يابد. ولي باز هم به قول «اكو»، چنين مخاطب ايده‌آلي وجود ندارد. با اين حال، نويسنده رسالتش اين مي‌شود كه كاشت‌هايي در متن بگذارد؛ چيزهايي كه خوانندگاني كه آن شكل از خرده‌فرهنگ را درك، تجربه و زيست كرده‌اند، شايد با دست پُرتري از متن برگردند. من از سوي ديگر، تلاش كردم كه خواننده‌اي هم كه از اين فضا بي‌خبر است، چيز مهمي را از دست ندهد و احساس نكند رمان برايش غيرقابل‌فهم شده. آنچه برايم مهم بود، «تاثيرگذاري» رمان بود، اينكه فراتر از آرايه‌هاي خاص يك طبقه‌اي و خرده‌فرهنگ بتواند با مخاطب ارتباط برقرار كند و اين ارتباط تا حد ممكن گسترده باشد. اصلا نمي‌خواستم اثر خيلي ويژه‌اي باشد كه فقط گروه خاصي آن را بفهمند.

    مي‌خواهم دوباره به موضوع زبان برگردم، قبل از آن لازم است بپرسم: يكي از عناصر جالب متال‌باز براي من ساختار موسيقايي رمان بود. موسيقي متال در ايران هميشه فضايي حاشيه‌اي داشته: اينكه چه كساني به آن گوش مي‌كنند، ترانه‌هايش درباره چيست و... مي‌خواهم بدانم آيا استفاده از موسيقي متال در اين داستان براي شما يك عمل سياسي - اجتماعي بوده يا بيشتر دغدغه‌ فرهنگي و هنري داشتيد؟ 

بخش عمده‌اي از كنشگري‌هاي اجتماعي و سياسي مرتبط با موسيقي و خرده‌فرهنگ‌ها عمدتا مربوط به دهه‌ هفتاد است. پيش از آن، به دليل تلاطم‌هاي دهه شصت - جنگ و... - فرصتي براي شكل‌گيري چنين كنشگري‌هايي وجود نداشت، اما به‌محض اينكه كمي آرامش برقرار شد، مطالبه‌گري نيز آرام‌آرام شكل گرفت. اتفاقا ماهايي كه به سمت اين موسيقي عصيانگر مي‌رفتيم يا جزو آن خرده‌فرهنگي بوديم كه در ايران شكل گرفت، كنشگري‌هاي پررنگي همانند نسل‌هاي بعد نداشتيم. نهايتا اوايل و اواسط دهه‌ هفتاد بود كه اين كنشگري پديدار شد. براي ما، موسيقي متال بيشتر شبيه نوعي پناهگاه بود. جايي براي بيان صداي فروخورده در دل موسيقي‌اي خشن و اعتراضي. اين موسيقي ضد جريان، زيرزميني و سرشار از گفتمان‌هايي بود كه در آن زمان تابو محسوب مي‌شد. انگار تلاش مي‌كرديم اين فروخوردگي صدايمان را التيام دهيم و جبران كنيم. از اين منظر، احتمالا چنين رويكردي وجود داشته است. من در رمان تلاش كردم انفعال شخصيت به موازات اين معضل امتداد حركت كند. 

بنابراين، بله، يك وجه كنايي در كار بوده است. دقيقا داشتم به همان وجه التقاطي فكر مي‌كردم كه هنوز هم در كنش‌هاي سياسي - اجتماعي ما وجود دارد، يك وجه التقاطي كه گاهي به پارادوكس مي‌رسد. بين خواسته‌ها، بين آنچه هستيم، سرچشمه‌هاي ايدئولوژيك‌مان و نوع كنشگري‌مان، مدام تعارض‌هايي شكل مي‌گيرد كه شايد تزاحم آنها سبب مي‌شود يك اتفاق اجتماعي شگرف، عميق و تاثيرگذار رخ ندهد. 

احتمالا گوشه‌چشمي به اين موضوعات داشتم، اما طبيعتا بخشي از ماجرا هم مربوط بود به زيبايي‌شناسي موسيقي متال و ظرفيت‌هايش. براي من متال نوعي منبع الهام بود در تنظيم ريتم داستان، در شكل زبان، در ادبياتي كه استفاده كردم و بيش از همه در جهان‌بيني شخصيت.

     اگر خواننده‌اي متال‌باز باشد، آيا دريافتش از رمان با خواننده‌اي كه در اين فضا نيست، تفاوت خواهد داشت؟ از لحاظ ارجاعات موسيقايي، آيا تجربه‌ او معنادارتر مي‌شود؟

اگر خواننده متال‌باز باشد از نظر بينامتني بله، متفاوت است و ارجاعات برايش معنادارتر خواهد بود. اما حتي اگر متال‌باز هم نباشد و فقط موسيقي بداند، بخش زيادي از اثر برايش قابل دريافت است. من سعي كردم زبان هر بخش و بافت زباني اثر به‌طور كلي، اجرايي موسيقايي داشته باشند ملهم از ترانه‌هايي كه در ابتداي هر بخش به آنها اشاره شده است. يعني ريف آن آهنگ يا قطعه‌ خاص به‌نوعي موتور محرك ريتم نثر هر فصل شود. دلم مي‌خواست پُلي بزنم ميان زبان و موسيقي، ميان زبان، ريتم و جهان‌بيني؛ نوعي ارتباط دروني ميان موسيقي و فرم.

    به تاثير قطعات موسيقي در هر بخش اشاره كرديد. آيا از ابتدا فهرستي از آهنگ‌ها داشتيد يا هنگام نوشتن، براي هر بخش دنبال قطعه‌ مناسب گشتيد؟ اصلا خود شما متال‌باز هستيد؟

بله، الان كه يك‌جورهايي پيرمردي متال‌باز شده‌ام، چون بازي براي متال‌بازهاي كلاسيك از يك جايي تمام شد و كارهاي جديد احتمالا خيلي مورد پسند ما نيست. ولي هنوز هم علاقه دارم و البته بيشتر پناه مي‌برم به همان گروه‌ها و آلبوم‌هاي قديمي‌تر و به‌روز نيستم. در مورد پلي‌ليست بايد بگويم هر فصل براي من يك استيج يا مرحله‌اي از تكوين شخصيت بود. به نسبت آن مرحله، احساس مي‌كردم يك «گفتمان» خاص در فصل وجود دارد. در چنين لحظاتي به حافظه‌ موسيقايي‌ام رجوع مي‌كردم تا ببينم اين گفتمان با چه موسيقي‌اي همخواني دارد. از ميان ترانه‌هايي كه طي ساليان مختلف گوش داده‌ام چه از نظر ريف، چه متن، چه حال‌وهواي آهنگ، سعي مي‌كردم آن قطعه‌اي را انتخاب كنم كه بتواند نماينده‌ آن گفتمان باشد.

از سوي ديگر، من معمولا مدت زيادي دست به قلم نمي‌شوم. ولي وقتي مي‌نويسم، نسخه‌اي كه روي كاغذ مي‌آيد تقريبا نسخه‌ پاك‌نويس است. زيست ذهني‌ام با داستان طولاني و عميق است. يعني توي ذهنم چنين فرآيندي بود كه «اين آهنگ ريفش اين‌ خصايص را دارد، پس مي‌تواند با اين فصل همصدا شود و ريتم زبان را تنظيم كند.» به همين دليل، انتخاب‌ها بيشتر مبتني بر حافظه‌ شخصي و دريافت دروني بود تا يك پلي‌ليست از پيش آماده و طراحي‌شده.

    بعد از انتشار، آيا بازخورد خاصي از مخاطبان موسيقي‌باز يا عمومي داشتيد كه واكنش خاصي نشان داده باشند؟

خير، نه از موسيقي‌باز و نه غير موسيقي‌باز چندان واكنشي نصيبم نشد. شايد به‌خاطر اينكه رمان زمان خيلي بدي منتشر شد، در اوج ناآرامي‌هاي ۱۴۰۱ بود. من تقريبا بازخورد خاصي نگرفتم. مدت‌ها اين كار ديده نشد. تك‌وتوك بازخوردهايي هم كه گرفتم بازخوردهاي اطرافيان خودم بود، دوستان و هنرجويان و غيره. غير از يك نقد بسيار مفصل كه آقاي صفاريان نوشته بودند و خيلي لطف داشتند، همين‌طور آقاي عنايت سميعي كه كامنتي خصوصي برايم فرستادند و ابراز محبت كردند. بعدتر حسين مرتضاييان آبكنار متن كوتاهي در فضاي مجازي منتشر كرد كه در آن رويكرد مثبتي نسبت به رمان داشت. جز اين من بازخورد ويژه‌اي نگرفتم. تازگي‌ها بعد از چاپ دوم، متال‌بازها و اهالي موسيقي كم‌كم رمان را مي‌بينند، واكنش نشان مي‌دهند و برايشان جالب است.

    رمان ۱۴۰۱ منتشر شده. در چه دوره‌اي آن را نوشتيد؟ در كدام فضاي سياسي‌ و اجتماعي؟

زيست ذهني من با ايده رمان، از مدت‌ها پيش آغاز شده بود. تا جايي كه يادم هست سال 96 شروع به نوشتنش كردم. گفتم كه وقتي شروع به نوشتن كنم تقريبا به نسخه نهايي نزديكم و خيلي كم بازنويسي مي‌كنم. حالا يكسري‌ وصله و پينه‌ها كه تحميلي است، يك جاهايي اصلاحيه ممكن است بخورد يا ناشر پيشنهادي بدهد. اما در نهايت فقط در فصل‌بندي‌ها جابه‌جايي‌هايي داشتم.

    به تحميلي‌ها و اصلاحي‌ها اشاره كرديد. چقدر از اين رمان سانسور شده، تغيير پيدا كرده و چيزي شده كه شما نمي‌خواستيد و مجبور شديد حذف و اصلاح كنيد؟

ادبيات راوي متال‌باز، قدري ركيك‌تر بود كه البته از آن نكاستم ولي سعي كردم برخي جاها با ادبياتي ويژه‌تر و نرم‌تر همان حس و معنا را القا كنم كه بشود جوهره‌ زبانش را در متن نگه دارم، جز يكي، دو مورد كه در مميزي حذف شد. دو، سه خطي هم به صورت كنايي اشاره داشت به ناآرامي‌هاي ۸۸ كه گفتند نمي‌شود باشد. 

    برويم سراغ راوي؛ به نظرم اين رمان مي‌خواهد نور بتاباند به بخشي از شخصيت بچه‌هاي عاصي كه حتي از سمت خانواده‌هايشان هم درك نمي‌شوند و چه‌بسا خواندن اين كتاب باعث شود به فضاي ذهني آنها نزديك‌تر شوند. آيا اين جنبه روانشناسي رمان از نظر شما اهميت داشت و آگاهانه به آن پرداختيد؟ 

من فكر مي‌كنم جهان پيرامون ما جهاني است كه نمي‌توانيم با يك بُعد يا با يك منبع بررسي‌اش كنيم. يعني نمي‌توانيم شخصيت و جهان پيرامونش را صرفا به بُعد روانشناختي، جامعه‌شناختي، اگزيستانسيال و امثالهم فروكاسته كنيم. شخصيت اصلي، شخصيتي فراكنشتايني، چندپاره و التقاطي است‌ و دوست داشتم وجوه مختلف عامل اين التقاط در روايت بازتاب پيدا كند. حالا اينكه كدامش روي چه مخاطبي تاثير بيشتري مي‌گذارد، حرف ديگري است. من داعيه روانشناسي و روانكاوي ندارم. ولي به دليل شكلي كه روايت دارد، مي‌توان مقداري مايه‌هاي روانكاوانه را در آن رصد كرد. ولي به اين قصد ننوشتم كه اثري روانشناسانه خلق كنم. هدف من اين بود كه يك پيكارسك ضد جريان بنويسم كه حتي ميل به واقع‌گرايي به معناي معهودش نيز چندان در آن غالب نباشد. يعني دلم مي‌خواست يك تصنّعِ تعمدي هم بر اثر غلبه داشته باشد. چيزي كه براي خودم مهم بوده و الان كه به حرفتان فكر مي‌كنم، به نظر مي‌رسد كه خودش وجه روانكاوانه‌اي دارد، همين تعارض‌هاست. از بين روانشناساني كه آثارشان را مطالعه مي‌كنم، شيفته كتاب «تضادهاي دروني ما» نوشته كارن هورناي هستم؛ اينكه چه شكاف‌هايي بين ويتريني كه از شخصيت مي‌سازيم، با ايده‌آلي كه در درونمان داريم، وجود دارد. ما مدام بين اين سه بعد در جدل هستيم و من هميشه در نوشته‌هايم ردپايي از اين نگاه هورناي را دارم. اين اثر هم مستثني نبوده. ولي در كل اگر به عنوان يك خواننده و نه در مقام نويسنده اثر بخواهم درباره‌اش نظر بدهم، سويه اگزيستانسيالش برايم پررنگ‌تر است. 

    شيوه روايت و نثر متال‌باز، خط باريكي است بين هذيان و واقعيت. چيزي كه من در اين رمان مي‌بينم يك نوع روايت غيرقابل اعتماد است؛ راوي‌ خودش قضاوت را قضاوت مي‌كند، به خودش و آنچه به ياد مي‌آورد مطمئن نيست و خواننده هم نمي‌تواند مطمئن باشد كه آنچه مي‌خواند واقعا اتفاق افتاده يا راوي اين‌طور فكر مي‌كند. آيا براي شما مهم بوده كه زبان متن، روايت غيرقابل‌اعتماد به مخاطب نشان دهد تا خواننده خودش روايت بينامتني را برداشت كند؟ 

چيزي كه گفتيد، يكي از اهداف اصلي اثر است كه كسي چندان به آن اشاره نكرده است. شخصيت رمان يك وجه اوتيستيكي داشت و مرز بين فانتزي، واقعيت، كنه‌ پراگماتيسم و خيال‌پردازي براي او درهم ريخته بود. يك مرد چهل‌ساله كه هنوز روحي نوجوان دارد و با دنياي پيرامونش كنار نمي‌آيد. تلاش من بازنمايي اين رخدادها بود. مي‌بينيم كه راوي چندين‌بار روايت خودش را هم بازنگري مي‌كند، يعني مي‌گويد: «نه، اين‌جوري هم نبود، اين‌جوري بود». بعضي وقت‌ها هم شاهديم كه تصنع او، تصنع صادقانه‌اي نيست يعني اغراق‌آميز يا شايد غيرواقعي است و خواننده احتمالا متوجه اين موضوع مي‌شود. من دلم مي‌خواست روايت در اين مرز باريك غيرقابل‌تفكيك باشد. يعني راوي آنقدر در جهان فانتزي خود غرق است كه مرزش با واقعيت را از دست داده. به همين دليل مدام منفعل و حتي عصيانش هم عصيان كوري است و نمي‌تواند با حقيقت پيرامونش كنار بيايد.

    اين رمان اول شماست؟

رمان سومي است كه نوشتم، اما اولين رماني است كه منتشر كردم. 

    دو رمان ديگر را نشد چاپ كنيد يا به خواست خود شما منتشر نشده؟

براي رمان اولم هيچ‌وقت اقدام نكردم. يعني آنقدر اهمال كردم كه ديدم ديگر كهنه شده و حرف تازه‌اي ندارد. دومين رمانم كه خيلي هم دوستش دارم و در حقيقت خيلي هم براي نوشتنش زمان صرف كردم و روي فرمش خيلي كار كردم و قدري هم در باب فرمش ادعا دارم «پس از مصرف، خوب تكان دهيد» نام دارد كه قرار بود نشر چشمه منتشر كند. مجوز هم گرفت، در چاپخانه بود و فقط جلد مانده بود كه مسائلي پيش آمد كه تمايلي به ذكرشان ندارم و در نهايت نشر چشمه در آن مقطع، تصميم گرفت كار را منتشر نكند. بعد از آن هم ديگر از شور انتشارش افتادم.

    من متال‌باز را خواندم. خودتان هم الان اشاره كرديد روي فرم دومين رمانتان كار كرديد و حتي بابتش ادعا داريد. آيا مي‌توان گفت علي مسعودي‌نيا يك نويسنده فرماليست يا فرم‌گراست؟ 

فرم تازه، محتواي تازه مي‌سازد. ادبيات يعني «شكل». وگرنه قصه‌گفتن و مكتوب‌كردن يك قصه را هر كسي كه سوادي داشته باشد و خرده زباني و خرده‌فكري، مي‌تواند انجام دهد. جادوي نويسنده اين است كه چگونه مي‌تواند شكل بيافريند. «شكل» ممكن است گاهي يك وجه راديكال داشته باشد كه خيلي به چشم بيايد، گاهي هم نه. در همين متال‌باز، فكر مي‌كنم خيلي به چشم مي‌آيد. ولي گاهي ممكن است كمي پنهان‌ باشد. من چيزي جز فرم نمي‌شناسم، هر اتفاقي بخواهد بيفتد در فرم مي‌افتد و بقيه چيزهايي كه درباره‌اش صحبت مي‌كنند، چيزهايي مانند شبكه معنايي و لايه‌هاي مختلف و نمادها و... همه مديون فرم هستند. 

    كار تازه ديگري در دست نوشتن داريد؟

در دست نوشتن كه نه. در مرحله‌ زيست ذهني. بله به يك رمان و يك نوولا فكر مي‌كنم. اما طي اين يك سال و نيم اخير به خاطر بيماري پدرم هيچ كار مستمري نتوانستم انجام دهم. اگر بتوانم دوست دارم روي آنها كار كنم. داستان‌هاي كوتاهم نيز همين‌طور مانده كه بعيد است فعلا براي انتشارشان اقدام كنم. 

    سوال آخرم را بپرسم؛ اگر قرار باشد از اين پلي‌ليستي كه در فصول مختلف رمان در اختيار خواننده قرار داديد، يك قطعه انتخاب كنيد، چه انتخابي مي‌كرديد؟

بدون شك قطعه «Astronomy» از گروه «Blue Oyster Cult».

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون