الگويي به نام پپاپيگ
غزل حضرتي
كارتون پپاپيگ كارتوني نه چندان قديمي است كه از ابتدا در خانه ما پخش ميشد. پسرم عاشق شخصيتهاي كارتون است و با اينكه الان 7 سال دارد، عاشق اين كارتون است. راستش من هم عاشق اين كارتونم، چون هم بامزه است و هم چيزهاي جالبي به بچهها ياد ميدهد و هم اينكه لهجه صداپيشگان بريتيش است و من عاشق اين لهجهام. جدا از اين حرفها كارتون خوشساخت است و بچگانه. به نظرم ولي آدم بزرگها هم ميتوانند راحت يك ساعتي را پايش بنشينند، چون به شخصيتها خيلي جالب پرداخته شده. همه چيز در يك دنياي فانتزي كه سعي شده واقعي باشد، ساخته شده. ددي پيگ (پدر خانواده) شخصيتي بسيار آرام و بعضا دستوپا چلفتي است، اما مهربان است و همه تلاشش را ميكند از خانوادهاش حمايت كند. ماميپيگ (مادر خانواده) زني است خونسرد و مدير. او همه چيز و همه كس را ساپورت ميكند، يك جاهايي به همسرش اعتماد ميكند در عين حال كه ميداند او دارد اشتباه ميكند. او زني است مالتيتسك مثل خيلي از زنها و مادرها، ميتواند هم كارهاي خانه را بكند، هم زماني را به كارش اختصاص دهد و دوركاري كند، ساعتهايي را هم به بچهها و پدرشان اختصاص دهد.
خانواده پپاپيگ يك خانواده چهار نفره بودند. پپا، دختري كه مدرسه ميرود و به نظر 6، 7 ساله ميآيد. برادرش جورج كه پسري 2 ساله بود كه دارد بزرگ ميشود. حالا يك دختر ديگر هم به جمعشان اضافه شده به نام ايوي. ايوي تازه به دنيا آمده و همه از حضور اين تازهوارد مسرورند. ماكان عاشق ايوي است، چند باري به او گفتم: «اين ايوي خيلي بامزهس.» گفت: «معلومه خوشت اومده ازش، نميخواي يه بچه ديگه بياري ما هم سه تا بچه بشيم؟» گفتم: «نه مامان جون، من عاشق اينم كه دو تا پسر دارم.» گفت: «ولي خيلي باحال ميشه، يه بچه ديگه بياري ما ميشيم سه تا، سه تايي ميريزيم سرت.» فهميدم كه دنبال يار تازهوارد ميگردد، عاشق اين است كه باهاشان بازي كنم، از سر و كولم بالا بروند، دنبالشان كنم، قلقلكشان بدهم، كشتي بگيريم، فوتبال بزنيم، دوست دارد بغلشان كنم، حتي جيغم را دربياورند. آنها از بيتفاوتي، سكوت و انفعال بيزارند، مثل همه آدمهاي ديگر. من همه زورم را ميزنم كه در خانه همه اين كارها را بكنيم، اما به محض نشستن گوشهاي و رفتن در گوشيام با شكايت هر دويشان مواجه ميشوم. او فكر ميكند اگر تعداد بچههاي خانه زياد شود، من ديگر همان چند دقيقه را هم نميتوانم براي خودم وقت بگذارم. درست هم فكر ميكند!
گاهي اوقات فكر ميكنم درست است كه من از صبح تا شب بايد بچههايم را سرگرم كنم؟ اصلا چرا بايد كل روز را عامليت داشته باشم و از من بخواهند با آنها وقت بگذرانم؟ از طرفي فكر ميكنم اين روزهاي كودكي، اين روزهاي 5 سالگي و 7 سالگي اين دو پسر هرگز برنميگردد، الان هم تابستان است و چه فرصتي بهتر از اينكه روز و شب را با هم بگذرانيم. شايد اين تابستان، خاطرهاي پررنگ شود در ذهنشان تا ابد. شايد گرمي و شيرينياش برايشان بماند. اما آيا بچههايم اين خاطرات را همينطور كه من فكر ميكنم دارم برايشان ميسازم، در ذهن درست ميكنند؟ آيا آنها قرار است در آينده از من بابت اينكه روز و شب با آنها بودم، تشكر كنند؟ آيا آنها خوشحالند از اينكه من همه چيز را تعطيل كردهام و نشستهام در چهارديواري خانه، به خاطر آنها؟ آيا اورهان شاد است كه تابستان را در مهد ثبتنام نكردم تا بيشتر كنارم باشد؟ نميدانم. بعضي اوقات شك ميكنم كه اصلا لازم است اين همه از خودگذشتگي؟ شايد براي بعضي مادران اين كار اصلا ازخودگذشتگي نباشد و وظيفه مادري تلقي شود؟ براي من اما اينطور نيست. من با كارم گره خوردهام. من هيچ تفريحي جز كار براي خودم ندارم. من تنها دو روز در هفته آزادم كه آن هم ميروم سركار. با اين حال پسرم غر ميزند كه چقدر كار ميكني. همش داري مطلب ميخوني. به او گفتم: «نگاه كن، ماميپيگ رو ميبيني؟ مثل من توي خونه كار ميكنه. يه ساعتهايي ميره توي اتاق كارش، پاي لپتاپ، بچهها هم نبايد بيان مزاحمش بشن. اون ساعت فقط بايد كار كنه. اصلا همه آدمها نياز دارن كار كنند، بزرگتر كه بشي اينو بهتر ميفهمي.» اما آيا واقعا اگر او بزرگتر شود اين مساله را ميفهمد؟
داستان پپاپيگ اما تاثير جالبي روي ماكان گذاشته، او دوست دارد يك جاهايي شبيه پپا شود، هفته پيش از من خواست انباري خانه را برايش اتاق كار كنم. من كه از اين حرفش تعجب كرده بودم، گفتم: «انباري چرا؟ يه گوشه اتاقت رو ميكنم اتاق كار. دفتر و مداد و وسايلت رو ميچينم رو ميز برات.» گفت: «نه، اصلا گوشه موشه نميخوام، انباري رو بكن اتاق كار براي من.» هر چه ميگفت نميفهميدم اين ايده از كجا آمده. آخرش گفتم: «ميريم انباري رو بهت نشون ميدم ببين هم تاريكه و هم پر از وسيلهس. اصلا جاي مناسبي نيست براي اتاق كار تو.» رفتيم، ديد و قبول كرد.
به او گفتم: «حالا چرا انباري رو ميخواستي؟» گفت: «پپا رفته انباري خونهشون رو كرده اتاق كار، منم ميخواستم اين كارو بكنم.» گفتم: «چرا انباري رو حالا؟ اتاق نداشتن مگه؟» گفت: «نه ديگه دو تا اتاق دارن، اتاق سومي در كار نيست كه بشه اتاق كار پپا. خونه بعدي كه خواستي بگيري حتما 3 تا اتاق داشته باشه، يكيش بشه اتاق تو، يكيش اتاق خواب من و اورهان، يكيش هم اتاق كار من. يه كتابخونه شكل كتابخونه تو هم ميخوام بخرم بذارم اونجا. بشه يه اتاق كار واقعي.» از ايدهاش خوشم آمد. اما به او و قد و قوارهاش نگاه كردم، او فقط 7سال دارد، بغلش كردم و گفتم: «جوجهاي تو واسه اين كارا، ولي باشه، خونه بعدي رو تلاش ميكنم يجوري بگيرم كه تو يه اتاق كار داشته باشي.» خلاصه اينكه پپا و دوستان و خانوادهاش دارند زندگي ما را تغيير ميدهند.