پاهايي كه در اسكله جا ماند
يعقوب باوقار زعيمي
پرستار با عجله خودش را به انتهاي راهروِ بخش رساند و به دكتر گفت: «آقاي دكتر، يحيي، بيماري كه توي كما بود، پاش تكون خورد.»
دكتر كارتكس وضعيت بيماران را بست، خودكارش را توي جيبش گذاشت و به سمت انتهاي راهرو دويد. به كف پاي يحيي سوزن زد و با لبخند به پرستار گفت: «كاملا تحت نظر باشه. حالش مناسبتر شد، اطلاع بدين بيام چك كنم.»
يحيي پلكهايش را آرام باز كرد، بست و دوباره باز كرد. مهتابي سقف برايش غريب بود. قادر نبود سرش را بچرخاند. صدايش از ته گلويش شنيده ميشد. به مِنمِن افتاد: «ك... ك... كو... كو... كجام اينجا؟»
پرستار سريع به دكتر اطلاع داد: «آقاي دكتر! آقاي دكتر! مريضي كه از كما دراومده، به حرف اومده.»
دكتر عينكش را روي چشمش گذاشت و مانيتور علائم حياتي بيمار را چند بار چك كرد. دست يحيي را گرفت، لبخندي زد و گفت: «خوبي يحيي؟»
«م... من كجام؟ ش... شما دكترين؟ چهجوري من از اينجا سر درآوردم؟ من كه چيزيم نيست. حالا خوبه اينجوري يهكم استراحت ميكنم. آخيش... اولينباره رو تخت گرم و نرم خوابيدم... همش دوندگي. حالا چرا من تو بيمارستانم؟»
دكتر يحيي را چرخاند و نگاهي به كمرش انداخت و گفت: «خدا رو شكر، همهچيز خوبه. خُب تعريف كن، يهكم حرف بزن. كجاها كار ميكردي؟ آخرين بار، به قول خودت كجا دوندگي ميكردي؟»
«راستشو بگين... من چرا اينجام؟»
دكتر دوباره علائم حياتي را چك كرد: «حالا يهكم حرف بزن شما. ببينيم هوش و حواست بهجا اومده. وقتي خودت نميدوني! كه نميشه اسرار پزشكي رو گفت... حالا كجا كار ميكردي؟ حقوق خوب ميگرفتي؟»
يحيي خواست گردنش را بچرخاند، آخي كرد و جواب دكتر را آرام داد: «حقوق... آها... يادم اومد. دست رو دلم نذار دكتر. براي همين حقوق عقبافتاده جمع شده بوديم جلوي استانداري. خيليا رو گرفتن. دنبال منم افتادن، ولي من سرعتم بالاست. به من نرسيدن. صداشو ميشنيدم كه ميگفتن: «بگيريمت، قلم جفت پاهاتو ميشكنيم.» نكنه كار هموناست؟ منو زدن، بيهوش كردن، آوردن اينجا؟ حالا هم دارم بازجويي پس ميدم؟»
«نه جانم، كار پزشك بازجويي نيست، مراقبته. سوال ميكنم ببينم هوش و حواست سر جاش اومده يا نه. حالا يادت نيومد چطوري اومدي اينجا؟»
«يه چيزي يادم اومد... با دوستام قله كوه گنو رو فتح كرديم. بندر زيبا و دريا زير پامون بود. نكنه آقاي دكتر، از كوه پرت شدم، آوردنم اينجا؟»
«نه، چطور اين حالا يادت اومد؟ حتما الان داستانهاي عشق و عاشقيت رو پيش ميكشي؟»
يحيي سرفهاي كرد و گفت: «عشق و عاشقي كه دوندگي و سگدو زدن نداره. نهايت به يه بله و نه تموم ميشه. دوندگي نونه كه جون ميگيره كه تا پاي گور هم به جايي نميرسي. راستش، يادم نمياد چرا اينجام.»
«بازم فكر كن، شايد يادت اومد. كجا كار ميكردي حالا كه براي حقوق عقبافتاده جلو استانداري جمع شدين؟»
«كجا كار ميكردم؟ها... اسكله شهيد رجايي. كانتينر جابهجا ميكرديم. از همهجا متريال ميآوردن. از همه نقاط كشور و از كشوراي بالادستي. اكثرا صادر ميشدن به چين. خاك سرخ از تنگزاغ حاجيآباد، كنسانتره از رضوان فين، سنگ گچ از خمير، گنداله از معدن گلگهر سيرجان، گوگرد از اصفهان، از اروميه، چادرملو يزد، سنگ سليس... نميدونم چيچي... اينا يا كانتينري يا فلهاي با كشتي صادر ميشد. يه چيزايي هم وارد ميشد كه خيلياشو ما نميدونستيم چيه.»
«تا كي كار ميكردي؟»
«ديگه داشتم كارامو ميكردم براي بازنشستگي. بعد از بيست سال كار سخت و زيانآور. يادمه داشتم سوابقمو جمع ميكردم... آقاي دكتر... يه چيزايي مثل خواب... خواب كه چه عرض كنم، مثل كابوس داره يادم مياد. انگار رفته بودم دنياي ديگه. يه دنياي پر از آتيش. انگار جسم و روحم بين خودم و پاهام دوشقه شده بود. ميديدم كه پاهاي من و پاهاي كارگراي ديگه رفتن آسمون تا نزديك ابرها. انگار پاها هم زبون درآورده بودن و براي حقوقهامون اعتراض ميكردن. رو ابرها خدا به يه شكلي نشسته بود. كانتينرا رو شايد ميشمرد. يههو به يه جايي اشاره كرد رو اسكله، رو زمين. تا اشاره كرد، همهجا دود شد. دود بلند شد و رسيد به پاها. پاها از صدا و دود ترسيدن و يكييكي، تلپتلپ افتادن پايين رو زمين گرگرفته. نكنه منو براي همين آوردن اينجا، آقاي دكتر؟
- درست حدس زدي.
يحيي خواست گردنش را تكاني بدهد و هنوز فكرش درگير ماجراي پاها بود كه خارش در كف پايش احساس كرد. خواست با انگشتان يكي از پاهايش آن يكي را بخاراند. گفت: «چرا انگشتاي پام تكون نميخورن، آقاي دكتر؟»
دكتر دست يحيي را گرفت و گفت: «تو پاهاتو از دست دادي مرد. زنده موندنت يه معجزهست، البته به لطف و تلاش تيم پزشكي. همه اطرافيان و آشناهات شوكه و ذوقزدهن از اين معجزه.»
يحيي اينبار سرش را برگرداند، دردش را قورت داد و گفت:
- براي همين بود هي سوال ميكردين كجا بودي؟ چي كار كردي؟ با كي گشتي؟
جوري خنديد كه نزديك بود از روي تخت بيفته و گفت: «حالا زنده موندم... اين جانِ بيپا به چه درد ميخوره، آقاي دكتر؟»
«جانت بيپا نميمونه. صاحب يه جفت پاي مصنوعي ميشي، از پاهاي فابريك خودت هم سرعتشون بيشتره.»
«شوخي نكن، آقاي دكتر. من پاهاي خودمو ميخوام.»
«ما كه پاهاتو قطع نكرديم، برداريم براي خودمون! قايمش هم نكرديم. پاهاتو بايد همونجايي پيگير شي كه با بقيه پاها براي راهپيمايي يا هواپيمايي، يا نميدونم، پرواز كردن به آسمون و به قول خودت تلپي افتادن زمين. تيم تجسس دنبال پيدا كردن اجساد سوخته و اعضاي بدن ناشي از انفجار تو اسكلهن. شكر كن كه زندهاي مرد.»
«انفجار... انفجار...»
چنان شوكي بر او وارد شد كه يك آن فراموش كرد پا ندارد و خواست خودش را از تخت پايين بيندازد و فرار كند.
«آقاي دكتر! من پاهامو ميخوام... براي يه خاكسپاري با شكوه. ازشون خاطره پادوييهاي زيادي دارم.
نشونيهاشو بگو، تا شايد اگه كامل نسوخته، جايي سالم پرت شده باشن.»
«يه شلوار برزنتي خاكستري، با يه جفت كفش ورزشي آديداس قهوهاي با راهراه سفيد، شماره ۴۳. كفشا رو تازه خريده بودم. باهاشون رفته بودم بالاي كوه گنو.»
دكتر، مشخصات را با دقت يادداشت كرد و به پرستار داد تا به دست اطرافيانش برساند.
*
پس از چند روز، پاها را نيمسوخته به همان نشاني فرستادند و يك خاكسپاري با شكوه ترتيب دادند.
آرامگاه باغو با همه بزرگياش پذيراي متوفيانِ پا و دست و بدن بود. قطعهاي را به اعضاي بدن اختصاص دادند.
همه خانوادههاي ديگرِ متوفيان به يحيي نگاه ميكردند كه به گوركن ميگفت: «جوري قبر رو بكنيد كه وقتي خودم هم مُردم، با پاهام بهم وصل شيم و كامل شيم.»
آهنگ و كوبشِ روحنوازِ موسيقي سنج و دمام، فضا را پر كرده بود. يحيي به يكي از دمامزنها اشاره كرد كه به او نزديك شود و گفت: «اون دمام رو بده تا كمي هم من بدمم توش. حس جدايي تنش از پاهايش شور خاصي داده بود و همانطور بر دمام دميد و دميد و بقيه هم سنجها را ميكوبيدند كه لحظه تلقينِ پاها رسيد: «افهم يا پاهاي يحيي ابن شهنواز... افهم يا پاهاي يحيي ابن شهنواز...»
گوركن، دو پاي غسلداده و كفنشده را جوري جفت كرد كه فاصلهاي به اندازه طاقباز داشته باشند. مردانِ بيلبهدست، خاكها را بر پاها جفتشده ميريختند. واعظ، موعظهاي ايراد كرد: «پاها در شبِ اولِ قبر زبان درميآورند و به هر جا كه پا گذاشتهاند برملا خواهند كرد تا چه كفهاي از ترازو براي صاحبِ پا سنگينتر شود.»
واعظ نگاهي به جمعيت انداخت و ديد به اندازه يك كفِ دست هم جاي خالي بينشان نيست. ادامه داد: «فقط چهل مومن از اين جمعيت آمرزش بطلبند، خداوند پاها را شفيعِ صاحبش ميگرداند.»
كسي بلند گفت: «اي يحيي... اگه پاهاتو تو بيابون انداخته بودي تا جانوري گرسنه بخوره، ثوابش بيشتر بود تا اينهمه دردسر براي كفن و دفن! حتما سوم و هفتم و چهلم هم ميخواي بگيري؟»
همهمه افتاد در دل جمعيت.
«ببنديد دهان اين ياوهگو را. پس همه جسدها را بايد در بيابون انداخت؟ خودت وصيت كن تا جنازهات خوراك جانوران بشه!»
«نبشِ قبر نكنه؟»
پس از اين آيينِ بيمانند، يحياي بيپا خنديد و خنديد... تا اينكه خنده بر صورتش جاودانه شد و همانطور بيحركت روي ويلچر ماند؛ با اين رويا كه پس از چهل روز، يك سنگِ قبرِ مرمر نصب ميشود كه روي آن به خط زيبايي نوشتهاند: «پاهاي نمونه كه در شهبندر، پس از آنهمه دوندگي، جا مانده بود، اينك در خاك آرام گرفت... كه آخر به كجا خواهيم رفت؟»
بعد فكر كرد حتما پس از يك سال، پاديسي بزرگ بر سر آن خواهند ساخت كه در هيمنه دود و آتش و كانتينر، بين زمين و آسمان ميرود با كفشِ آديداسِ قهوهاي راهراهِ شماره ۴۳.