سه روايت تازه از قربانيان جنگ ۱۲ روزه در گفتوگو با «اعتماد»
قربانيان بيسلاح
از تبريز تا تهران؛ خانوادههايي كه در يك چشم به هم زدن از هم پاشيدند
نيره خادمي
مهر امسال، «عليسان» و «طاها» هرگز پايشان به مدرسه، تخته و كلاس درس اول دبستان نميرسد، فاطمه شريفي، سال جديد تحصيلي نميتواند انشاي تازهاي براي درس نگارش و ادبيات بنويسد و سفر آخرشان به جنوب يا جنگ ۱۲ روزه را در آن توصيف كند و پرويز عباسيآريمي هم ديگر هيچ وقت بيدار نميشود تا خانوادهاش را در خانه بزرگتري كه آرزويش را داشته، ببيند و يك نفس راحت بكشد. زندگي اين آدمها از يك تاريخي به بعد در تصويري مبهم بدون حركت باقي ماند، دو كودك ۷ ساله ساعت ۸ و نيم شب سي و يكم خرداد در كوچه و در حال بازي مورد اصابت تركش قرار گرفتند، بيست و هفتم خرداد دانشآموز دختر ديگري بر اثر حمله اسراييل به همراه خانوادهاش در جاده كمربندي نجفآباد به شهادت رسيد و پرويز عباسيآريمي، بازنشسته آموزش و پرورش هم ۲۳ خرداد در لحظه صفر جنگ به همراه همسر و فرزندانش در خانهاي كه تازه به آن نقل مكان كرده بودند، جان داد. حالا بيش از ۴۰ روز از آغاز جنگ ميگذرد و «اعتماد» در گفتوگو با خانواده، همكاران، همكلاسي و معلمان اين آدمها به بخش از زندگيشان پرداخته است.
دو كودك ۷ ساله تبريزي
عليسان و طاها، توي يكي از كوچههاي محله پاسداران تبريز بودند كه بمباران و انفجارها همه جا را لرزاند و بعد تركشها به قلب، پا، دست و حتي سر و صورت آنها اصابت كرد. ساعتي بعد بدنهاي بيجان اين دو كودك در بيمارستان به سردخانه رفت تا زودتر از آنكه، مهر امسال به مدرسه بروند به سينه خاك سپرده شوند. ساعت حدود 8 و نيم شب شنبه ۳۱ خرداد بچهها ناگهان در دود سفيدي گم شدند، ثانيهاي بعد، هر دو كودك غرق در خون به بيمارستان عالينسب برده شدند. پزشكها تلاش كردند كه آنها را نجات دهند، اما براي عمليات نجات فرصتي نبود و هر دو جان باختند. طاها بهروزي و عليسان جباري، تازه 7 سالشان شده بود و اين شهريور كه به پايان ميرسيد بايد درس و مدرسه را شروع ميكردند. با هم به مهدكودك رفته بودند، از يك ماه پيش همسايه شده بودند و قرار بود با هم به مدرسه بروند، اما حالا زير خاك خوابيدهاند.
بهروزي پدر شهيد طه بهروزي هم وقتي اين اتفاق افتاد هنوز به خانه نرسيده بود. همسايگان با او تماس گرفتند و ماجرا را شرح دادند. با وجود اين وقتي در راه رسيدن به خانه بود فكر نميكرد كه طاها، تنها فرزندشان كه خرداد سال 98 به دنيا آمده بود از دست رفته باشد.«همسايهها گفتند: زودتر خودت را برسان، من هم سريع به سمت خانه رفتم. گفتند: وقتي عليسان و طاها در كوچه در حال بازي بودند كه يك بمب آمد و خورد دم در خانه و بچهها زخمي شدهاند. زماني هم كه به خانه رسيدم، ديدم محله شلوغ است، اما نه طاها بود و نه مادرش. بعد فهميدم اورژانس آنها را به بيمارستان برده است، بنابراين به آنجا رفتم و متوجه شدم كه طاها همانجا تمام كرده و مادرش هم زخمي شده است. فكر نميكردم كه بچهها تمام كنند. دكتر هم روي آنها كار ميكرد و شوك ميداد كه به خودشان بيايند، اما نتيجه نداشت. دكترها گفتند: تركشها به قلب، پا، ناف و چند قسمت ديگر از بدن طاها خورده است. عكسش را هم كه نگاه ميكنم حتي چند جاي زخم هم روي صورتش ديده ميشود.» مادر طاها بهروزي هم بر اثر شدت انفجار در اين حمله مجروح شد و حالا ۳ تركش از آن ۷ تركشي كه به او اصابت كرده بود هنوز در بدنش باقي مانده است. آنطور كه پدر طاها ميگويد از ميان اهالي كوچه تركشها به طه، عليسان و مادر اين دو كودك اصابت كرده است و حالا هر دو مادر در حالي كه كودكانشان را از دست دادهاند، به خانه آمدهاند.«قرار بود هر دو به كلاس اول ابتدايي بروند و ما در حال ثبتنام آنها بوديم. تنها يك عكس مانده بود كه به پرونده طاها در مدرسه اضافه شود. عكس هم انداختيم، اما قسمت نشد آن را به مدرسه تحويل بدهيم تا پروندهاش تكميل شود.» طاها خيلي دوست داشت به مدرسه برود و در اين هفتههاي اخير كه صحبت از كلاس و درس ميشد مدام به پدر و مادر ميگفت كه او را در مدرسهاي ثبتنام كنند كه دوستانش هم در آن درس ميخوانند و اين را بيشتر درباره عليسان جباري ميگفت كه دوستي نزديكي با هم داشتند و از يك ماه قبل با هم همسايه هم شده بودند. عليسان تنها ۶ ماه از او بزرگتر بود، اما همپاي هم به مهدكودك رفته بودند و قرار بود روزهاي شادتري را در مدرسه و پشت ميز كلاس درس با هم بگذرانند. طاها كيف و دفتر و لباس مدرسهاش را هم خودش انتخاب كرده بود.»
پدر طاها بهروزي يك جوان سي ساله و كارگر اداره راهداري است، مردي كه بيشتر ساعتهاي روز را سر كار است. هر روز وقتي ميرسيد عادت داشت صداي شادي و خنده بچهها را از سر كوچه بشنود حالا اما حتي طاقت ندارد فيلمهاي طاها را ببيند و هر چه از او و شيطنتهايش در گوشي خود فيلم داشته را پاك كرده است، البته جز آن فيلمي كه پسرش در آن با ساز كوچكش «عاشيقي» ميكند.«هنر عاشيقي را خيلي دوست داشت. يك ساز هم داشت كه گاهي با آن بازي و تمرين ميكرد.» حتي زماني كه همسايهها و آنها كه شاهد حمله پهپادي در كوچهشان بودند، ميخواستند از جزييات و لحظاتي كه بر طاها و عليسان گذشته، برايش تعريف كنند، نگذاشته ادامه دهند، طاقت نياورده و دلش را نداشته است، چراكه ميدانست طاها آن روزها چقدر از صداي بمباران و جنگندهها ميترسيد.«از ابتداي جنگ به روستا رفته بوديم، چون در شهر صداي پهپاد و انفجار ميآمد و طاها ميترسيد، اما آن روز از روستا آمديم تا او را براي مدرسه ثبتنام كنيم و بعد دوباره به روستا برگرديم. زماني كه او را به تبريز ميآوردم، در داخل ماشين مدام ميگفت: بابا من برم تبريز موشك به من ميخوره و ميميرم. گفتم: اين اتفاق نميافتد، نترس. اما همان چيزي كه گفته بود، شد. از جنگ ميترسيد. ميگفتم نترس. هر وقت هم كه صدا ميآمد، مادرش ميگفت كه دارند طبل ميزنند تا نترسند. در نهايت هم اين اتفاق افتاد و روز دوشنبه يعني دو روز بعد از حادثه او را به خاك سپرديم.» او در برابر اين سوال كه حالا چه گلايه و درخواستي از مسوولان داريد، تنها اين جملات را ميگويد: «هيچ گلايهاي نداريم، قسمت الهي بود، مسوولان و بنياد شهيد از اولين روز با ما هستند و از آنها تشكر ميكنيم.»
حالا توپ، دوچرخه و حتي دمپاييهاي به خون آغشته اين دو كودك هنوز در حيات خانههايشان مانده و در تصاويري كه از كوچه باريك آنها منتشر شده، آثار تركشها روي در و ديوار و پنجرههاي آن هم ديده ميشود. بهنام جباري، پدر كودك ديگري كه در اين حمله به شهادت رسيد هم از آرزوي عليسان براي خلبان شدنش سخن ميگويد، آرزويي كه آخرين بار وقتي صداي جنگندهها و بمبها را در آسمان و زمين تبريز ميشنيد بر زبان آورد: «فكر و ذكر شهادت داشت از شروع جنگ در حياط خانه با هم مينشستيم و حرف ميزديم. ميگفت: بابا خلبان ميشم و اينا رو گلولهبارون ميكنم.» اما آن روز عليسان را كه غرق در خون ديد همه دنيا روي سرش خراب شد .«دلخوشي من از دار دنيا اين بچه بود كه او هم اينجور از دستم رفت. آن روز وارد حياط شدم ديدم همه جا را خون برداشته است و بچه را هم بردهاند. حياط غرق خون بود، مادرش غرق خون بود و كوچه هم غرق خون بود. رفتم بيمارستان، اما دكتر گفت: داخل اتاق نيا. دوستم آمد و به داخل رفت وقتي برگشت، گفت: عليسان تمام كرده است.»
«مامان چند روز مانده تا به مدرسه بروم، من كي بزرگ ميشم؟ كي۲۰ ساله ميشم؟» فاطمه رشتبر، مادر عليسان جباري در ماههاي آخر بيشتر از همه اين جمله را از عليسان شنيده بود، اما قسمت نشد اول مهر او را راهي مدرسه كند. فاطمه رشتبر در روزهاي آتشبس لحظات حمله را اينطور توضيح داده است: «در خانه نشسته بوديم، ديديم كه سر و صدا ميآيد، تمام كه شد بيرون رفتيم، ده دقيقه بود، بيرون رفته بوديم كه جلوي در اين اتفاق افتاد. پسرم زمين خورد، او را در بغلم گرفتم و بعد تركش به صورت خودم هم اصابت كرد. بچه را در بغلم به داخل حياط آوردم و در حالي كه همه جا را خون برداشته بود و هر دو خونريزي داشتيم، پسرم شهيد شد.» البته آن شب عليسان را به بيمارستان بردند و تا صبح هم ماجراي شهادت را از مادر پنهان كردهاند.
آخرين انشايي كه فاطمه نوشت
«خانه مادربزرگ درگاهي به گذشته است، درگاهي كه با آن ميتوان به نشاط و خوشحالي گذشته دست يافت، اگر پدربزرگ و مادربزرگ هم زنده باشند چه بهتر.خانه مادربزرگ، بزرگ است، بزرگتر از خانههاي آپارتماني ما، خانهاي است كه حتي خوابيدن در او هم لذت ديگري دارد.» اين نقطه آغاز آخرين انشايي است كه فاطمه شريفي، دانشآموز پايه هفتم دبيرستان متوسطه اول شهيد قرباني اصفهان، يكي از قربانيان دانشآموز حمله اسراييل نوشته است و حالا معلم ادبيات مدرسه، دستنوشته او را در اختيار خبرنگار اعتماد قرار داده است. بيست و هفتمين روز خرداد، در حالي كه فاطمه شريفي همراه خانواده و يكي از همسايگان در حال خروج از اصفهان بود، خودرويشان در جاده نجفآباد مورد اصابت قرار گرفت و همگي به شهادت رسيدند. عاشق نوشتن و انشا و توصيفات آن بود و كسي چه ميداند شايد اگر زنده ميماند، سالهاي بعد يك نويسنده معروف يا به يكي از همكاران خوش ذوق در مطبوعات تبديل ميشد. آنطور كه عذرا ناظمي، دبير اديبات فاطمه به «اعتماد» ميگويد؛ دانشآموز بسيار خاصي بود، اعتماد به نفس بالايي داشت و اين موضوع را در همان جلسات نخستي كه سر كلاس ادبيات نشسته بود، نشان داده بود. «خيلي دختر عالي و دانشآموز مودب و درجه يكي بود. در انشانويسي خلاق بود و به اين كار علاقه داشت. هميشه سر كلاس سوالهاي خوبي، مخصوصا درباره اجتماع و نوجوانها ميپرسيد و اين سوالات نشان ميداد كه از سنش بيشتر ميفهمد و يك سر و گردن از بچهها بالاتر است.»
هر بار معلم سر كلاس توصيههايي درباره اجتماع و دوره نوجواني مطرح ميكرد، فاطمه، سر بحث را باز ميكرد و مثلا ميگفت: خانم جوانب مختلف را در نظر بگيريد ضمن اينكه زمان ما با زمان شما فرق كرده است.«در مدرسه دولتي دانشآموزان از نظر درسي ضعيف هستند، اما او به نظرم خاص بود خيليها ميگويند نبايد اسطوره بسازيم و من هم نميخواهم اسطوره بسازم، اما واقعيت اينكه از نظر نگارش و انشانويسي خيلي عالي بود و شايد كمي در املا ضعف داشت.» نخستينبار كه سر كلاس ادبيات نشست، رديف عقب بود و از همان جلسه شروع كرد به صحبت كردن.«گفتم: شما كه قدت بلند نيست چرا آخر كلاس نشستي؟ گفت: خانم بذار اينجا بشينم. تا روز آخر مدرسه هم با او كلنجار ميرفتيم كه بيايد و جلو بنشيند، اما قبول نميكرد. پرانرژي بود و متناسب با سن خود شيطنتهايي هم داشت.»
آخرين باري كه عذرا ناظمي فاطمه را ديده، همه دانشآموزان سر جلسه امتحان نوبت دوم بودهاند و حالا از آن روز يك انشا با دستخط فاطمه، روي دست معلم ادبيات مدرسه مانده كه در آن خانه مادربزرگش در اهواز را اينطور توصيف كرده است.«هنوز پوسترهاي مادرم به ديوارها بود و رختخوابها بوي صابون ميداد. ساعت حدود چهار بعدازظهر بود، گرماي شرجي اهواز با صداي كولر گازي تضاد جالبي ايجاد كرده بود. به فكر فرو رفتم، اي كاش به اهواز برميگشتيم. من اهواز را با همه گرمي هوا دوست داشتم، من عاشق اين شهر بودم، عاشق ليموناد خنك چهارراه، عاشق قلب اين مردم كه به گرمي برگ چنار است. عاشق حياط خانه مادربزرگ [هستم] كه با صداي جر و بحث پسر و دخترعموها كه دارند مافيا بازي ميكنند، زينت گرفته است. با عشق به آن منظره نگاه ميكنم و با خود ميگويم: «خداوندا تو را سپاس ميگويم كه محبت دل اين مردم را آنقدر كردي كه با خانواده خود در يك خانه زندگي كنند. خداوندا مرسي كه در عوض گرما به اين شهر به همان اندازه به قلبشان گرما دادي. خداوندا سپاس. پايان.» قبل از اينكه فاطمه چنين انشايي بنويسد، معلم بالاي سر او رفته و گفتوگوي جالبي هم ميان آنها رد و بدل شده است. حالا عذرا ناظمي يك «عزيزم» ميگذارد پشت جملاتش و خاطره را اينطور شرح ميدهد: «گفتم: فاطمه دلم ميخواد انشاي خيلي خوبي بنويسي. گفت: خانم يك انشا بنويسم كه چند بار اون رو بخوني و كيف كني. گفتم: پس سنگ تموم بذار. گفت: باشه. سه موضوع براي انشا داده بوديم كه فاطمه توصيف خانه مادربزرگش در اهواز را انتخاب و آن را توصيف كرد.» امتحان نگارش، آخرين امتحان فاطمه شريفي بود كه چهارشنبه 21 خرداد برگزار شد و دو روز بعد؛ يعني 23 خرداد جنگ ۱۲ روزه با حملات اسراييل شروع شد. شامگاه سهشنبه ۲۷ خرداد ۱۴۰۴ خودروي آنها هدف حمله قرار گرفت.
خانواده شريفي اهل اميديه اهواز بودند، اما مدتي بود در اصفهان زندگي ميكردند. پدرش كارمند شهرداري و مادرش هم خانهدار بود كه در تمام مناسبتهاي مدرسه كودكان خود حضوري فعال داشت. ريحانه السادات هاشمي، همكلاسي فاطمه هم در شرح خاطرات او از انگشتري سخن گفته است كه در تعطيلات عيد نوروز از اهواز برايش سوغاتي گرفته بود: «وقتي خوراكي ميخورديم هيچ وقت سهم خود را بيشتر از بقيه برنميداشت اگر ميديد سهم بقيه كمتر است روي آن ميگذاشت. باورم نميشود كه يك هفته قبل از اين واقعه بايد به جشن تولد دوستم ميرفتم و يك هفته بعد خبر شهادتش را ميشنيدم. در تعطيلات نوروز برايم انگشتري از اهواز آورده بود كه من هميشه آن را به همراه خود خواهم داشت و ميخواهم دوستيمان هميشه پايدار بماند. اين انگشتر را با هم ست كرده بوديم، اما براي تولدش يادم رفت آن را به دستم بيندازم وقتي فهميد، پرسيد و من گفتم كه انگشتر را يادم رفته. آمدم خانه آن را به انگشتم انداختم. آخرين باري كه او را ديدم جمعه عيد غدير بود. با هم مولودي رفته بوديم. ميگفت: ايشالا ايران پيروز شود.» مجتبي شريفي برادر فاطمه هم تنها ۹ سال داشت كه در بخشي از دفتر كلاسياش آرزوهايي را نوشته بود، اما حالا ديگر اين آرزوها برآورده نخواهد شد. مينا معيني، معلم مجتبي او را اينطور توصيف كرده است: «پر از هيجان، پر از شور و نشاط بود كه هميشه با انرژي سر كلاس حاضر ميشد و به آموختن و يادگيري درس خيلي علاقهمند بود.» مجتبي به خاطر بيماري تنفسياي كه داشت، بعضي از روزهاي زمستان به مدرسه نميرفت، اما به گفته معيني غيبتها باعث نميشد كه در درس و تكاليف خود كوتاهي كند. «با علاقه درس را پيگيري ميكرد و تكاليفش را انجام ميداد. معمولا زودتر از دانشآموزان ديگر ميآمد و تكاليف را به من نشان ميداد. مجتبي از لحاظ اخلاقي هم واقعا مهربان و دلسوز بود.»
كمك داوطلبانه براي زلزله كرمانشاه
«پرويز عباسيآريمي» از متولدين دهه ۴۰ بود، در سوادكوه به دنيا آمده بود، اما در تهران و در حالي كه به تازگي به ساختمان اركيده شهرآرا نقل مكان كرده بود در روز نخست جنگ به همراه خانوادهاش به شهادت رسيد. روايت پرنيا دختر خانواده عباسيآريمي، در همان روز نخست در شبكههاي اجتماعي و رسانهها به واسطه روحيه شاعرانه و فعاليتي كه در زمينه ادبيات داشت، خيلي شنيده شد. دختري ۲۴ ساله كه تازه دانشگاه را تمام كرده بود، زبان انگليسي درس ميداد، شعر ميگفت و كارمند بانك ملي شعبه مركزي هم بود. تصويري هم از او در شبكههاي اجتماعي هست كه موهاي خرمايي و تشك صورتي خونينش را زير آوار نشان ميدهد. پرويز عباسي، پدر پرنيا و پرهام، كارشناس بازنشسته تداركات اداره كل آموزش و پرورش شهر تهران بود؛ كسي كه به روايت همكارانش در زلزله كرمانشاه به عنوان داوطلب براي كمك به زلزلهزدگان به سرپل ذهاب رفت.رحماني از مديران بازنشسته آموزش و پرورش شهر تهران كه در آن گروه داوطلب حضور داشته است به «اعتماد» ميگويد: «او به عنوان مسوول تداركات تيم روانشناسان اعزامي به سرپل ذهاب آمده بود و حدود ۱۰ روز هم آنجا ماند كه ببيند كارها درست انجام ميشود يا نه؟ زمينهها را فراهم و چادرها را برپا كرد. كانكسهايي هم كه تهيه كرديم، آدرس ميگرفت، ميبرد و تحويل ميداد. ميگفت: يكي از بهترين كارهايي كه توانستم در عمرم انجام دهم، اين بوده است كه با اين كاروان همراه شدم و از نزديك ديدم و كمك كردم. فكر نميكرد كه اينقدر اين كار موثر باشد، بعد از اينكه گزارشها را خوانده بود متوجه تاثير اين كار شده بود و خيلي هم از اين كار خوشحال بود.» ميرزايي هم كه از سال ۹۰ با او همكار بوده است، در گفتوگو با «اعتماد» از روزهايي ميگويد كه در سازمان بازنشستگي آموزش و پرورش شهر تهران با هم همكار بودند و بعد با هم به اداره كل آموزش و پرورش شهر تهران منتقل شدند: «در قسمت پشتيباني با هم همكار بوديم و رابطه نزديكي داشتيم تا زماني كه من دوباره به سازمان بازنشستگي بازگشتم. او همانجا بود و از همانجا هم بازنشسته شد. زمان زلزله كرمانشاه اولين گروهي بوديم كه به مناطق زلزلهزده اعزام شديم. او وقتي كمكها را جمع كرديم و كانكس هم توليد شد جزو اولين نفراتي بود كه با تريلي و خاورهايي كه آماده كرده بوديم به سمت سرپل ذهاب حركت كرد و كمكها را برد، چون در آنجا هيچ امكاناتي نبود. در گروههاي بعدي هم كه مشاورها را برديم مجدد رفت و كار پشتيباني را انجام داد. كار پشتيباني در ادارات و دستگاهها در حالت عادي كار بسيار سختي است و در شرايط زلزله يا سيل خيلي سختتر است. نزديك كنكور هم بود و ما براي بچههاي پشت كنكوري زلزلهزده در اردوگاه شهيد باهنر فضايي را تدارك ديديم و بعد حدود 200 تا 300 نفر از دانشآموزان را به تهران آورديم تا از كنكور جا نمانند. فضا آماده شد و بعد پشتيباني به كمك پرويز انجام شد. بعد از بازنشستگي با توجه به فعاليتي كه داشت به عنوان مديرعامل تعاوني كاركنان آموزش و پرورش شهر تهران انتخاب شد كه اين اتفاق افتاد و او را از دست داديم. خيلي خوش مشرب بود و روابط عمومي بالايي داشت و هميشه طوري رفتار ميكرد كه كسي از او نرنجد.» او از روزهايي ميگويد كه پرويز عباسي آنها را به سوادكوه و منزل پدرياش در آنجا دعوت كرده بود: «پدرش البته به رحمت خدا رفته بود، اما مادرش در قيد حيات بود و هنوز هم هست اگرچه ناتوان و بيمار است. پرويز مدتها بود كه چهارشنبه هر هفته بدون استثنا براي مراقبت و پرستاري از مادرش به سوادكوه ميرفت، چون حال مزاجي مادر اصلا خوب نبوده و نيست.» مجتمع اركيده ۱۰ واحد بود كه طبقه ۳ تا ۵ اين مجتمع بر اثر حمله اسراييل فرو ريخت. موضوعي كه حالا بسياري از رفقا و همكاران از جمله ميرزايي را ناراحت ميكند، اين است كه پرويز عباسي سالها در انتظار چنين روزي بود كه بتواند يك خانه سه خوابه براي خود و خانوادهاش تهيه كند تا بچهها در شرايط بهتري درس بخوانند و زندگي كنند و همين چند ماه پيش اين آرزو برآورده شد و آنها به مجتمع اركيده در شهرآرا رفتند و در يك واحد سه خوابه ساكن شدند. حالا اما همه اهل خانواده به همراه دستكم ۷ نفر ديگر با حمله اسراييل به ساختمان اركيده جان باختهاند. «پرويز دو بچه يك دختر و يك پسر داشت و سالها در پاتريس لومومبا و در خانه كوچكتر دو خوابهاي كه داشت، زندگي ميكردند، اما دوست داشت آپارتمان خود را بزرگتر كند. پرنيا در خانه قبلي با شرايط ويژهاي درس خواند. آن زمان پرهام در سن كودكي و شيطنت و شلوغي بود، بنابراين پرنيا براي اينكه بتواند آرامش داشته باشد انباري كوچكي كه در پاركينگ داشتند را مدتي تجهيز كرد تا بتواند در آنجا همراه دوستش درس بخواند و مطالعه كند. بعد كنكور قبول شد و درس خود را ادامه داد. با اين شرايط درس خواند و كنكور را قبول شد و در كنار آن شعر و شاعري هم داشت. پرويز و همسرش كه بازنشسته شدند با پاداش بازنشستگي و پسانداز خود بالاخره توانستند اين واحد سه خوابه را در ساختمان اركيده تهيه و همين چند ماه پيش به آنجا نقل مكان كنند. اين همه سال در خانه قبلي هيچ اتفاقي نيفتاد، اما زير يكسال به ساختمان ديگري رفتند كه چنين اتفاقي افتاد. نميدانم چطور بود و نشد كه بشود از اين آپارتماني كه آرزويش را داشت، بچههايش را خوشحال كرده بود و هر كدام ميتوانستند يك اتاق جداگانه داشته باشند، لذت ببرد. تازه داشتند جاگير ميشدند كه از اين خانه استفاده كنند و لذت ببرند ولي در خانهاي كه قرار بود آسايش پيدا كنند به آرامش ابدي رسيدند.»
پرنيا فارغالتحصيل مترجمي زبان دانشگاه بينالمللي قزوين بود و تاريخ تولدش 10 روز پس از آن روزي بود كه به شهادت رسيد. صفحه اينستاگرام مجله وزن دنيا همان روزهاي نخست و در بحبوحه جنگ شعري از پرنيا عباسي منتشر كرد: «در جايي/من و تو تمام ميشويم /زيباترين شعر جهان/لال ميشود /در جايي /تو شروع ميشوي /نجواي زندگي را /فرياد ميكني /در هزار جا /من به پايان ميرسم /ميسوزم /ميشوم ستارهاي خاموش /كه در آسمانت دود ميشود».
پرهام فرزند ديگر پرويز عباسي متولد ۱۳۸۸ بود و چون پدر و مادر، هر دو كارمند بودند بيشتر سالهاي زندگياش را در اداره مادر يا پدر سر كرده بود، بنابراين ميرزايي تصاوير زيادي از كودكي و شيطنتهاي او در ذهن خود دارد.«بچهها يا در اداره ما بودند يا در اداره خانم، بزرگ شدند. پرهام خيلي كوچك بود و گاهي ميآمد در اتاقها ميچرخيد.پسربچه شلوغي بود به همه اتاقها سر ميزد و با منگنه و لوازمالتحرير بازي ميكرد و فوتبال هم خيلي دوست داشت.»
پرويز عباسي در دانشگاه گيلان ادبيات خوانده بود، دستي هم بر قلم داشت و پرنيا هم نوشتن را از پدر ارث برده بود. مرد آرامي كه مرد عمل بود و به گفته همكارش در سازمان بازنشستگي، زماني كه ميديد در برابر كمبودها نميتواند كاري انجام دهد، ناراحت ميشد. او و همسرش، معصومه شهرياري هر دو اهل سوادكوه بودند و آن اوايل كه به تهران آمدند شرايط خيلي سختي داشتند، بنابراين براي اينكه همان ابتدا خانه پيدا كنند شهر را زير و رو كردند. در تمام اين سالها مانند بسياري از خانوادههاي ايراني درآمد حاصل از كارشان را ذرهذره پسانداز كردند تا بتوانند زندگيشان را تكميل كنند. از خانه كوچك شروع كردند و به تدريج خانه را بزرگتر كردند، زندگيشان تكميل شد و توانستند ماشين بخرند.«سختيهاي زيادي كشيدند تا به اينجا برسند. از اين غصهام ميگيرد كه اين اواخر كه تازه داشتند آرامش پيدا ميكردند كه اينطور شد.» ميرزايي روز حمله وقتي متوجه شد كه حوالي منزل عباسي مورد اصابت قرار گرفته دلشوره تمام دنيايش را گرفت. هر چه تلفن همراه رفيقش را ميگرفت، پس از بوقهاي ممتد، كسي پاسخگو نبود. با اينكه هنوز نميدانست دقيقا به كدام خانه نقل مكان كردهاند با يكي ديگر از همكاران به سمت محله شهرآرا حركت كردند. در محل انفجار فضا امنيتي بود، اطلاعاتي نميدادند و نگذاشتند كه آنها هم به داخل ساختمان بروند ولي در نهايت از سخنان و نشانههايي كه رييس مجتمع از خانوادهها داد، متوجه شدند كه همكارشان به همراه خانواده زير آوار جنگ جان داده است.