شبنم كهنچي
وقتي ميگوييم «ادبيات، نجاتدهنده است» برخي دنبال آن روزنه نور و پايانهاي اميدواركننده و صف شخصيتهاي نجاتيافته در جهان داستان ميگردند؛ اما نجات، هميشه در اميدواري نيست؛ در رحم، در عشق، در آباداني. گاهي در پي زوال است كه نجات مييابيم. در تاريكي التيام پيدا ميكنيم و در تباهي و پليد است كه نشاني از راستي و زندگي مييابيم. در جهاني كه اغلب خير و شر را به سادگي در دو سوي يك خط تقابل اخلاقي قرار ميدهيم، ترجمه مجموعه داستاني با محوريت «شر» دعوتي است به نگاهي ژرفتر وراي اين تقابل. مجتبي ويسي، گردآورنده و مترجم مجموعه داستان «شر درونش» از دل يك دغدغه شخصي و تاملي فلسفي دست به انتخاب و ترجمه داستانهاي كوتاهي با اشتراك «شر» زده است.
گفتوگوي من با او فقط گپ زدن درباره انگيزهها و دشواريهاي كار ترجمه نيست. بلكه تلاشی است براي گشودن دركي تازه از «شر»؛ آنچنانكه در زندگي، در زبان، در كيهان و حتي در سكوت رخنه كرده است. «شر درونش» كه به تازگي از سوي نشر وزن دنيا منتشر شده، نشان ميدهد شر چطور در تار و پود جهان داستاني كه آينه جهان واقعي است، بافته شده تا ماهيتي ديگر از خويش را نشانمان بدهد.
انگيزه شما از انتخاب داستانهاي اين مجموعه براي ترجمه چه بود؟ آيا اين انتخاب ناشي از دغدغهاي دروني يا علاقه به موضوع خاص آن بود يا اينكه جاي خالي چنين مجموعهاي را كه در يك مفهوم مشترك باشند در فضاي ادبيات ايران احساس ميكرديد؟
بيشك علاقهاي شخصي و دغدغهاي دروني. انگيزهاي آني نبود. من به داستان كوتاه علاقه دارم و گاهي حدفاصل برنامههاي كاري، تكداستانهايي براي خودم ترجمه ميكنم. يك بار با دوست مجسمهسازم، محمدحسين مظفري، داستاني از محمدرضا صفدري ميخوانديم و بحث ما كشيد به پديده «شر» در داستان. او عقيده داشت كه نويسنده بايد حتما شرّي در درونش داشته باشد؛ در ديدگاه و زبانش تا بتواند داستاني جاندار بنويسد. اين نكته در آن لحظه نظرم را جلب كرد. بعد از مدتي روزي با مرور داستانهای كوتاه ترجمه شدهام ناخودآگاه به ياد آن گفته افتادم و در عين تعجب دريافتم كه در تمامي آنها شرّي حضور دارد! خودم هم به طور غيرارادي و در نهانگاه وجود به آن انديشيده بودم. با خود گفتم چه بهتر كه محور مجموعهام همين باشد، چون دلم نميخواست داستانهايي ناهمخوان و پراكنده تحويل مخاطب بدهم و ذهنش را آشفته كنم. از طرفي، چنين مجموعه داستاني مجال قياس و تطبيق موضوعي و بياني براي او فراهم ميآورد. از اين رو، جستوجو كردم و چهار داستان ديگر پيدا كردم تا مجموعهام را كامل كنم.
نگاه شما به مفهوم «شر» در اين داستانها تا چه اندازه فلسفي و چقدر برآمده از منظرهاي ديگر است؟
من «شر» را از منظري هستيشناسانه دنبال ميكنم، اگر چه نميتوان منكر وجود وجه اخلاقي آن در زندگي ما انسانها شد. به باور من شرّي طبيعي در بنياد عالم وجود دارد كه لزوما ذيل تعاريف ما نميگنجد. شايد واژه «شر» به خوبي گوياي ماهيت آن نباشد و براي شناسايي بهينه آن كفايت نكند. به هر صورت، من آن را عاملي ريشهاي ميدانم در بنيان ساختار جهان؛ البته نه آنكه تاييدگر آن باشم. عاملي است همچون مرگ طبيعي است. در تار و پود زندگي تنيده شده است. صرفا وجود دارد. از اين منظر، حتي ميتوان آن را منفي تلقي نكرد. ذاتي جهان است. كيهان عنصري شرورانه دارد كه ردش را در پديدههاي آن ميتوان دنبال كرد: سياهچاله كه نور را ميبلعد، خورشيد حياتبخش كه پرتو مضر ماورای بنفش در هوا منتشر ميكند، سنگهاي آسماني كه بر سيارات فرو ميبارند و چند بار حيات را بر كره زمين مختل كردهاند و حتي نسل دايناسورها را برچيدهاند. يا روي زمين خودمان انگار هر جاندار براي بقا ناچار است شرارت به خرج بدهد و ديگري را فدا كند. ما شايد اسمش را گذاشته باشيم چرخه زيست، اما واقعيت آن است كه روندي بيرحمانه و خشن است. شايد در بنياد، هر حركتي حامل شر است اما بدون حركت هم هيچ تحولي صورت نميگيرد!
نويسندههاي داستانهاي كتاب چقدر «شر» را مثابه امري دروني و شخصي ديدهاند و تا چه اندازه بهمثابه جلوهاي از ساختارهاي اجتماعي و تاريخي؟
از اين منظر، شايد شخصيت داستان «سكوت» در كتاب «شرّ درونش» بهعمد بيتحركي و بيعملي را برگزيده است. شايد او ريشه شر را تشخيص داده است. البته بيشك نويسنده داستان، به قول شما، به ساختارهاي اجتماعي هم نظر داشته است وگرنه دليلي نداشت كه يكي از معدود عناصر پيوند دهنده او با اجتماع را دور بيندازد؛ همان روزنامهاي كه راننده كاميون نزد او جا ميگذارد و او بدون نگاه كردن به آن توي آتش مياندازد. اينجاست كه با چهرهاي ديگر از شر مواجه ميشويم: شر اجتماعي و انساني. شري مازاد كه انسان توليد ميكند و شباهتي به شر طبيعي ندارد. امري است كه بر بستري غيرطبيعي شكل گرفته است، بر باورها و سازههايي بشري. يا در داستان «فناناپذيرها» ما با رخدادي آخرزماني رويارو ميشويم كه بر اساس شر مصنوعي بشر بروز كرده است، يعني جنگ هستهاي. در داستان «آنتروپي» هم با وضعيت مشابهي طرف هستيم. اينجا ديگر ما با وجه اخلاقي شر روبهرو ميشويم. براي من سخت است كه چنين شري را ادامه طبيعي شر كيهاني بدانم، چون بر مبناي روند و نيازي طبيعي تحقق نيافته است. مثل بافتي مصنوعي است كه بخواهند وارد بدن انسان كنند و بدن آن را پس بزند.
پس ميتوان گفت مفهوم «شر» در اين مجموعه بيشتر بهمثابه امري فردي ـ روانشناختي يا به قول شما «مصنوعي» مطرح است؟ يا داستانها مقابله خير و شر هستند؟
براي خود من حالت اول برجسته بوده است، هرچند ممكن است داستانها فراتر از آن رفته باشند و دامنه تقابلي حالت دوم را هم در بر گرفته باشند، چون خواهناخواه پاي حوزه اجتماع هم به ميان ميآيد. در وهله اول آن شري مدنظرم بوده كه براي نمونه دامنگير پسربچه داستان «شرّ درونش» ميشود و خودش هم با همان كمسن و سالي متوجهاش شده است. شرهايي در طيفي وسيع، همان طور كه در مقدمه كتاب گفتهام: ساده، كمآزار، مخفي، علني، پيچيده، هنرمندانه و امثال آن. شر درون بهواسطه زيست اجتماعي ما به شرهايي راه ميبرد كه شايد بتوان با تسامح عنوان «شرهاي واكنشي» بر آنها نهاد. شايد اينها در روانشناسي نامي ديگر داشته باشند اما من برحسب موضوع خود آنها را به اين صورت نامگذاري ميكنم. در ساحتي ديگر، شر داستان «عاشق اهريمني» ابعادي پيچيده دارد: از يك طرف، روانشناختي است و از طرف ديگر، بحث اخلاقي را پيش ميكشد. انگار زن داستان هنوز بابت پايبند نبودن به قرارش با نامزد مفقودش خود را شماتت ميكند و در انتظار تاواني است كه بايد براي آن بپردازد.
در اين مجموعه، الزاما نه «شر» بلكه «زوال» و «سكون» موضوع مشترك اين داستانها است. شخصيتهاي گمگشته، منزوي و عاصي كه ميل به سكون و سكوت و فرار دارند. چطور موضوع «شر» را به عنوان مفهوم مشترك بين اين داستان انتخاب كرديد؟
خب، من خاستگاهي مشترك در اينها ميبينم. سوال اين است كه دليل عاصي يا منزوي يا گمگشته شدن چيست؟ سكون و زوال از كجا ميآيد؟ البته قبول دارم در يكي دو داستان شايد وجه شر كمرنگتر به نظر ميرسد يا درستتر بگويم در لايههايي پنهان ميشود. مثلا در داستان «دونده» ما ظاهرا روايتي ساكن و تخت داريم در حالي كه در محلي به نام پارك كه محل آرامش است شرهايي مخفي كمين كردهاند و هر آن مترصد هجوم آوردن هستند. ورود ماشين به داخل پارك، بچهدزدي، اظهارنظرهاي بيپروا و پا در هوا در آن مورد و حتي چالش جوان دونده با زن رهگذر همگي نشانههاي آنند. يا در داستان «تخم نيلوفرها را در اتوبوس جا گذاشتيد» ما اساسا شاهد دو رويكرد شرقي و غربي به قضايا هستيم كه دائم در لايههاي زيرين با هم چالش دارند، هرچند داستان با لحن ملايمي پيش ميرود. حتي توصيف ابتدايي داستان درباره بخشي از شهر بانكوك با لحني شرارتبار و نيشزن ارائه ميشود. اين سكونها و زوالها و درماندگيها مظاهري هستند از شرهايي پيدا و پنهان.
در ترجمه اين مجموعه با چه چالشهاي زباني يا مفهومي روبهرو بوديد؟ آيا داستانها از نظر فضاسازي رواني يا سبك روايت، كار ترجمه را دشوارتر كرده بودند؟
آدم وقتي رمان يا كتابي از يك نويسنده را ترجمه ميكند تكليفش مشخص است و با يك سبك و سياق خاص از متن سر و كار دارد. اما حساب مجموعه داستاني با مولفان مختلف جداست؛ بهخصوص اگر از اقليمهاي متفاوتي باشند؛ حتي اگر زباني واحد داشته باشند. اگر توجه كنيد نويسندگان كتاب «شرّ درونش» از يك كشور نيستند. از انگليسي و امريكايي در آنها هست تا استراليايي و ايرلندي و آفريقايي. تاثير محيط و جغرافيا انكارناپذير است، چه بر ذهنيت نويسنده، چه بر زبانش، چون بهرغم زبان مشترك خصلتهاي فرهنگي و اجتماعي محيط آنان را از هم مستثنا ميكند. باورهايشان با هم فرق دارد، گفتمانهاي رايج و مرسومشان. علاوه بر آن، كلمات و اصطلاحات معمول و روزمرهشان در مواردي شبيه هم نيست و حتي ممكن است دستهبنديهاي دستوري متفاوتي داشته باشند. مترجم بايد به اين نكات توجه داشته باشد. تلاشي مضاعف نياز دارد. مثلا در كتاب حاضر روايت دوريس لسينگ رنگ و بويي كاملا آفريقايي دارد حال آنكه فضاي داستان اليزابت بوون يكسره بريتانيايي است. به لحاظ لحن و بيان هم شور و گرما را در اولي و سكون و سرما را در دومي بهخوبي حس ميكنيم. يا در داستان پل بولز ما تايلند را از دريچه ديد نويسندهاي امريكايي ميبينيم كه بيشتر عمرش را در مراكش زندگي كرده است.
در فرآيند ترجمه، تا چه حد به حفظ زبان و ساختار اصلي نويسندهها وفادار بوديد؟ با توجه به اينكه داستانها از چند نويسنده با سبكهاي مختلف و تجربههاي زيسته متفاوت است و نويسندهها بين سالهاي 1910 تا 1949 به دنيا آمدند. آيا جايي مجبور به بوميسازي يا بازآفريني شديد تا معنا براي خواننده فارسيزبان روشنتر شود؟
من قبلا هم در جاهاي مختلف اشاره كردهام كه همواره پشت سر نويسنده حركت ميكنم. از او جلو نميزنم. او مولف است و من برگرداننده اثرش. مترجم اگر بخواهد لحن خودش را بر متن حاكم كند در نهايت اين آفت را دارد كه تمام آثار ترجمهاش شبيه به هم ميشود. انگار آثار نويسندگان مختلف را همه يك نفر نوشته باشد [يا ترجمه كرده باشد]. بنابراين مترجم موظف به حفظ ساختار سبكي و زباني نويسنده است. سعي من بر اين است كه تا حد امكان به درون متن راه يابم و لحن و بيان و سبك آن را تشخيص بدهم و در حد بضاعت خود بكوشم خواستههاي متني نويسنده را برآورده كنم. اگر ساده باشد ساده ترجمه كنم و اگر پيچيده، پيچيده. يعني اگر مثلا نويسنده چند مترادف براي يك كلمه بياورد من بيجهت متنش را ساده نميكنم و به يك معادل اكتفا نميكنم. يا اگر تركيب كلامي بديعي ميسازد من موظف به اجراي آن در متن مقصد هستم. در غير اين صورت اجحافي است در حق نويسنده و پايين آوردن ارزش اثرش؛ اگر چه ممكن است به مذاق خوانندگاني خوش نيايد و بگويند ترجمهاش ثقيل است يا روان نيست يا هر انگ ديگري كه ميزنند. مترجم به متن تعهد دارد. علاوه بر آن، سعي ميكنم زمان و مكان داستانها را در نظر بگيرم، جغرافيا و تاريخش را. فضاي داستان بايد مشخص باشد كه در چه كشور يا سرزميني رخ ميدهد تا مخاطب خود را در آنجا احساس كند، نه اينجا. بوميسازي و بازآفريني فقط تا جايي امكان دارد كه حس تعلق به مكان و زمان مخدوش نشود. در مجموع با امكانات موجودم سعي ميكنم صداي نويسنده از خلال داستانش به گوش مخاطب اينجايي برسد.
هنگام ترجمه، آيا لازم ديديد فاصله ميان ذهنيت نويسنده و ذهنيت مخاطب ايراني را پر كنيد؟
در ابتداي هر داستان شرحي كوتاه درباره زندگي و كار ادبي هر نويسنده آمده است. يا در پانوشت اگر نكتهاي را لازم ديدهام توضيح دادهام. بهزعم من مخاطب بايد از طريق متن با ذهنيت نويسنده آشنا شود؛ حتي اگر با داستاني كوتاه سر و كار داشته باشد. نويسنده اگر نويسنده باشد كليدها را در اختيار او ميگذارد و مخاطب بايد با همين كليدها قفلها را باز كند. مخاطب اگر اين را ياد نگيرد همواره در درك متن و داستان دچار دردسر خواهد شد. پس در وهله اول بهترين كار برايش اين است كه به خود متن رجوع كند. بايد با آن كلنجار برود. نويسنده كلي زحمت ميكشد تا ساختاري را بنا كند پس براي درك آن بايد وقت صرف كرد. شتاب و سرعت در اين زمينه خاص حاصلي ندارد. حوصله و تامل و تعمق است كه چراغ راه مخاطب ميشود. كمترين خاصيت اين اعمال پويا شدن ذهن و بالا رفتن دقت و تيزبيني است.
به نظر شما ادبيات فارسي معاصر آمادگي پذيرش چنين مضامين تاريكي را دارد؟ خواننده ايراني چطور با جهان اين داستانها ارتباط برقرار ميكند؟ و جداي از مفهوم، انتشار مجموعه داستانهايي را كه مفاهيم مشترك داشته باشند چقدر تاثيرگذار ميدانيد؟
اتفاقا كسي در اينستاگرام پيام گذاشته بود كه دور و برمان پر است از شر، چرا از خير ترجمه نميكنيد؟ من هم نوشتم: «چشم، هرچند شر داستان خيري در خود دارد» و داستان حقيقتا با تصوير كردن شر شايد دستكم بتواند تلنگري بر بشر بزند و در كنار هنرهاي ديگر او را به سوي ايجاد محيطي امنتر سوق بدهد. شايد داستان با پيشگويي تقديري هولناك كه بشر براي خود رقم ميزند يكي از عواملي باشد كه از شرهاي ساختگي دستِ بشر ما را نجات بدهد. در اين روزگار، من نميگويم آدمهاي بهتر ميگويند؛ بايد دست به دامان ادبيات و هنر شد تا جهاني بهتر ساخته شود. جهاني كه چهارنعل به سوي تاريكي ميرود. تاريكي داستان، اتفاقا روشنيبخش است و ما را از عواقب زيست اشتباهمان آگاه ميكند. آن شر طبيعي به جاي خود، شايد كاري از دست ما براي آن ساخته نباشد، اما اين يكي را شايد بتوان مهار كرد. در ضمن، با كتمان شر كه نميتوان آن را حذف كرد. از قضا شايد موقعش رسيده باشد كه چشم در چشم آن بدوزيم.