بده بستان دلي
ابراهيم عمران
آنقدري كه جزييات زندگي روزمره را ناديده ميگيريم؛ در برخي موارد لطف و عنايتي هم كه به ما ميرسد، مورد نظر قرار نميگيرد. طرفه آنكه زندگي فقط آن چيزي نيست كه طي شبانهروز با آن درگير هستيم و همين تكرارها شايد روح اصلي زندگي را به محاق برده است. از جمله نديدنهاي ما در طول و عرض زيستن، امور به ظاهر كوچكي است كه از بس بدان بيدقت هستيم؛ شايد در اذهان ماندگار نباشد. همه ما ميتوانيم مثالهاي زيادي داشته باشيم از موارد جزيي و غالبا احساسي كه ميتواند در بزنگاههاي خاصي مددرسان ما باشد. مراد از اين چند خط و پيش قلياني به قول قدما آن است كه داستان دوستي را به قلم بياورم. ايشان ديروز تعريف ميكرد حوالي خيابان ابوسعيد راننده تاكسياي از رهگذران كه عبور ميكردند، چند تا هزاري ميخواست كه يا توجه نميكردند، يا نداشتند و اگر داشتند به خاطر مسائل آلودگي پول و ويروس كرونا، حاضر نبودهاند به ايشان كمكي كنند. دوست ما كه اين صحنه را ديده بود، از ماشينش پياده شد و با اينكه پول هزاري و پانصدي نداشت چند كلمهاي با ايشان حرف زد و گفت اگر بخواهد آشنايي در اين اطراف دارد كه بتواند از او پول ُخرد دريافت كند. راننده ضمن تشكر از او و وقتي كه گذاشته بود، گفت كه عادت داريم ما رانندگان تاكسي به اين مسائل. هرچند طي يك سال اخير با رواج پرداخت آنلاين، كمي كمتر شده است اين مشكل. ولي خب پير مرد و پير زن و كودكي كه نميتوانند از اين روش استفاده نمايند، گناهي ندارند و ما بايد بقيه پولشان را پس دهيم. طرفه آنكه راننده بسيار خوشحال از اين چند كلامي به راهش ادامه داد و دوست ما هم نيز. وجه جالب و پندآموز اين چند كلمه فردا براي راوي اين سخنان رخ داد كه تا به اهميت بده و بستان احساسي و كلامي پي ببرد. ايشان صبح روز بعد طبق عادت كه ماشينش را از منطقه ديگري در شهر حركت ميدهد و قبل طرح به نقطه مورد نظر ميرسد (همان حوالي داستان ديروز) به ناگاه ماشينش استارت نميخورد. دور و برش هم كسي نبود براي كمك در آن بامداد زودهنگام. به ناچار به امداد زنگ ميزند و آنان نيز طلب مبلغ هنگفتي براي بازديد ميكنند. ايشان مردد كه چه بگويد تلفن را قطع ميكند. زماني نميگذرد كه راننده ديروزي كه گويا در همان حوالي زندگي ميكرد ايشان را شناخت و جوياي مشكل ميشود. و با ريختن مقداري آب جوش بر سر باطري مشكل حل ميشود. آري شايد همين داستان براي خيلي از ما پيش آمده باشد و از فرط سادگي بدان نينديشيدهايم. ولي اگر باور كنيم زندگي همين لحظههاي دل دادن و دل سپردن و در حقيقت گوش دادنهاي از روي مهر باشدشايد از بار ناملايمات آني و حتي طولاني برهيم. ميشود به هم مهر بورزيم حتي در كسري از ثانيه. لبخندي شايد بتواند براي دمي آراممان كند. شنيدن درد ديگري شايد براي گوينده آرامش ايجاد كند؛ و اگر توانستيم مددي برسانيم كه چه بهتر. زندگي فقط خبرهاي بد و نداري و عدم رفاه نيست. هر چند همه اين موارد واقعي و رئال است. ولي ميتوان زندگي ديگري هم ايجاد كرد و در حقيقت آفريدش. اين نوشته قصه نبود باورش كنيم كه ميتوان به همين سادگي روز و شبي را نيك نگريست و اميدوار بود كه مهر و محبت هنوز هم وجود دارد اگر خود بخواهيم. و شايد طنز باشد كه بنويسيم در برخي دلنوشتههايي كه در نيسان و وانت و كاميون ميبينيم؛ ميتواند جدا از وجه غالب اين گونه نوشتهها؛ درسي هم در پس آن باشد به مانند آنچه براي راوي اين نوشته رخ داد...