تحليل دكتر صادق حقيقت از فلسفه سياسي شيعه با نظر به ديدگاههاي علامه طباطبايي
علامه طباطبايي معتقد به سازگاري مردمسالاري با دين بود
محسن آزموده / سويه سياسي انديشه علامه طباطبايي از وجوه مغفول تفكر اين متفكر معاصر ما است. عموما علامه را به عنوان مفسر بزرگ قرآن كريم ميشناسند، آنها نيز كه با علوم انساني آشنايند، عمدتا ايشان را به عنوان فيلسوفي صدرايي كه اصول فلسفه و روش رئاليسم، بدايهالحكمه و نهايه الحكمه را نگاشته، ميشناسند. يعني عموما علامه به عنوان متفكري شناخته ميشود كه به مباحث فلسفه اولي پرداخته و كمتر به فلسفه سياسي و اجتماعي توجه كرده است. با اين همه علامه در معرفت شناختي با طرح مبحث ادراكات اعتباري مبنايي براي ايجاد نوعي فلسفه سياسي و اجتماعي پي ريخته است. گفتار حاضر گزارشي از چهارمين جلسه سلسله مباحث فلسفه سياسي شيعه است كه دكتر سيد صادق حقيقت، استاد علوم سياسي دانشگاه مفيد قم، در موسسه پرسش ارايه كرده است. در اين درسگفتار دكتر حقيقت بر اساس همين ابداعات علامه و ديدگاههاي ويژه او در مبحث ادراكات از مباحث معرفتشناسي، پيامدهاي اين نظرات را در انديشه سياسي و اجتماعي بررسي ميكند و اهميت و عمق آنها را نشان ميدهد .
زمينه و زمانه علامه
علامه سيد محمد حسين طباطبايي (1281-1360 خورشيدي) متاثر از اساتيد مشروطه خواه مثل مرحوم ناييني بوده است. عبدالباقي طباطبايي پسر ايشان در يك گفتوگوي شفاهي گفته كه پدر علامه، در ماجراي مشروطه به شهادت رسيده است. علاوه بر اين در جريان ملي شدن نفت نيز ايشان به دولت مصدق تمايل داشتهاند و آيتالله بروجردي را ترغيب كردهاند كه از مصدق حمايت كند. در كنار مساله سياسي بودن خانواده، نوعي محافظهگرايي در انديشه سياسي و رفتار علامه مشاهده ميشود. مثلا ايشان در زمان شاه به شكل خاص عملي سياسي انجام ندادند و در دوره جمهوري اسلامي نيز به شكل خاص طرفداري يا مخالفتي در حوزه انديشه سياسي با كسي نداشتند. بنابراين علامه در عمل اصلا فعاليت سياسي نداشتند. از نظر شخصيتي نيز علامه طباطبايي، علاوه بر فيلسوف بودن، مفسر قرآن نيز بودند. فلسفه ايشان صدرايي است و بنابراين يكي از كاربردهاي فلسفه صدرايي در انديشه سياسي علامه است. ايشان روش خاصي در تفسير داشتند و معتقد بودند كه آيات قرآن مفسر يكديگرند و 20 جلد تفسير الميزان ايشان جزو مهمترين تفاسير شيعي قرار گرفته است. علامه در كنار تفلسف و تفسير، فقيه برجستهيي نيز بود و در عرفان عملي هم يد طولايي داشتند، به اين نكته اخير در كتاب زيرآسمانهاي جهان (گفتوگوي داريوش شايگان با رامين جهانبگلو) اشاره شده است.
معرفتشناسي علامه طباطبايي
مشرب فلسفي علامه طباطبايي صدرايي است، يعني معتقدند كه اولا واقعيتي هست، ثانيا اصالت با وجود است، ثالثا وجود مشكك و ذومراتب است، رابعا حركت جوهري است، خامسا ميان علت و معلول ربط علي وجود دارد، سادسا عالم داراي خالق است و سابعا انسان در محور عالم نشسته است. در مبحث معرفتشناسي علامه، بحث نخست اين است كه آيا امكان شناخت وجود دارد يا خير. علامه به تبع حكمت صدرايي و حكمت مشايي برخلاف سوفسطاييان شناخت را ممكن ميداند. شناخت به حضوري (علم به خود شيء) و حصولي (علم به تصوير شيء) تقسيم ميشود. شناخت حصولي خود به حقيقي و اعتباري تقسيم ميشود و ادراكات اعتباري ريشه در ادراكات حقيقي دارند. مساله مهم از نظر علامه اين است كه وحي ارزش معرفت شناختي دارد. يعني اگر دو محور وحي و نقل از يك طرف و عقل از سوي ديگر داشته باشيم، عقل از وحي بينياز نيست و هر دو واقعيات را به ما نشان ميدهند. بحث مهم اعتباريات براي علامه در ارتباط با آراي نسبيگرايانه در اخلاق مطرح شده است. آيا ميشود نسبيگرايي اخلاقي را پذيرفت؟ علامه براي نقد نسبيگرايي اخلاقي بحث اعتباريات را مطرح كردند. از ديد ايشان اعتباريات اقسام مختلف دارند. يك تقسيم ايشان درباره اعتباريات، تقسيم ميان عمومي ثابت و خصوصي متغير است. برخي از اعتباريات به تعبير ايشان ماقبل اجتماع هستند (مثل تغذيه) اما برخي از مفاهيم مابعد اجتماع هستند (مثل دين، ملكيت يا قدرت). نكته مهم اين است كه اعتباريات ماقبل اجتماع متغير نيستند، اما اعتباريات مابعداجتماع وابسته به اجتماع هستند و بنابراين ميتوانند تغيير كنند. براي مثال روابط قدرت از يك جامعه به جامعه ديگر تغيير ميكند و به همين خاطر ميتوانند متغير شوند. اما وضع براي دين چطور است؟ از ديد ايشان از نظر عقلي هيچ منافاتي ندارد كه خداوند براي يك گروه از انسان يك دين و براي گروهي ديگر دين ديگري را تشريع كند. بنابراين نتيجه مهم بحث اعتباريات علامه اين است كه اعتباريات مابعداجتماع متغير هستند و ضرورتي براي ثابت بودن شان نيست. اين نظريه كه الزامات و پيامدهاي بسيار مهمي را به همراه دارد، با بحث ارتباط هست و بايد ارتباط پيدا ميكند. اين نظريه ميگويد علم اگر صد شگرد انگيزد/ بايد از هست بر نميخيزد (از قضاياي هست دار، قضاياي بايددار نتيجه نميشود) . مهمترين فيلسوفي كه اين نسبت (يا عدم نسبت) را مطرح كرد، ديويد هيوم است. در نسبت هست و بايد، مساله اول اين است كه آيا به لحاظ منطقي نسبتي ميان بايدها و هستها هست يا خير و مساله دوم كه مهمتر است اين است كه سنخ گزارههاي بايد و هست، از نظر وجودشناسانه آيا يكي است يا خير؟ به مساله اول به راحتي اين پاسخ ارايه ميشود كه منطقا ميان هست و بايد ارتباطي نيست. اما مساله دوم مهم است. ظاهر بحث علامه اين است كه ميان هستها و بايدها به لحاظ هستيشناسانه ارتباطي نيست. اين مبناي علامه منطقا مورد توجه امثال دكتر سروش قرار گرفته است. زيرا سروش در مباحث معرفتشناسانه و روششناسانهاش ابطالگراست و مباني ابطالگرايي پوپر، بسيار شبيه اثباتگرايي است (زيرا هر دو به عدم نسبت ميان هست و بايد باور دارند). در مقابل كساني ميان آيتالله مصباح به ارتباط ميان هست و بايد قايلند، و از ضرورت بالقياس سخن ميگويند. توماس اسپريگنز در كتاب «فهم نظريههاي سياسي» از ارتباط ميان هست و بايد سخن ميراند. او معتقد است كه در فلسفه سياسي گزارههاي بايد و نبايد زياد است و بنابراين بايد بتوان رابطهيي ميان بايد و هست برقرار كرد. كار او چند مرحله دارد. او ميگويد بحراني وجود دارد كه فيلسوف آن را در مييابد و علت يابي ميكند و يك جامعه آرماني براي آن تبيين ميكند. در همه اين مراحل، با گزارههاي هستدار طرف هستيم. بعد از اين مراحل فيلسوف سياسي تجويز ميكند و ميگويد بايد چنين شود. مثلا هابز بحران امنيت را درك، چرايي وجود آن را تبيين كرد و سپس يك جامعه آرماني ترسيم كرد كه در آن قدرت به شخص ثالث (لوياتان يا دولتي با قدرت تام) ميرسد و در مرحله پاياني به اين تجويز رسيد كه انسانها براي گذر از وضعيت طبيعي، با قرارداد اجتماعي، طرفين قرارداد قدرت خود را به شخص ثالثي تفويض ميكنند. اسپرينگز معتقد است كه در انسانها انگيزه طبيعي آدمي وجود دارد كه طبق اين انگيزهها ما ميفهميم كه بايد شاد باشيم، نظم داشته باشيم و بهنجار باشيم، استبداد نداشته باشيم و به سمت نابودي خويش نرويم. اين انگيزهها در انسان هست كه ميشود آن را فطرت خواند. به دليل وجود اين انگيزهها انسان از هست به بايد ميرسد. البته محدوديتهايي مثل پيچيدگي دادهها، افق قابليتها، محدوديت امكانات، محدوديت ضرورتها، تفكيك واقعيت از اوهام، واقعيات دردسرساز، تدابير و اولويتها و تجويزها به عنوان نظرات دورانديشانه وجود دارد كه توضيح آنها بحثي مستقل ميطلبد. نتيجه فلسفي در حوزه سياست از اين بحث آن است كه مباحث حوزه سياست، در حيطه اعتباريات بعدالاجتماع و در نتيجه متغير است. اين بحث علامه، بحثي فلسفي است، يعني علامه بر اساس استدلال به اين موضوع ميرسد
انسانشناسي علامه طباطبايي
نوع بحثهاي علامه به اصحاب قرارداد شباهت دارد، منتها ايشان اسمي از اصحاب قرارداد نياوردند، بر عكس آيتالله دكتر مهدي حائري يزدي كه در بحث وكالت نظريهاش را نوعي قرارداد اجتماعي مثل روسو ميخواند، با تفاوتهايي كه با او دارد. علامه در انسانشناسي نيز نظريه استخدام را دارد. يعني انسانها بالطبع، به دنبال ايثار، از خودگذشتگي و همكاري با يكديگر نيستند، بلكه بالطبع به دنبال به خدمت گرفتن يكديگر هستند. يعني انسانها در وضعيت طبيعي، به دنبال بهرهكشي از يكديگر هستند. نتيجه اين ديدگاه آن است كه انسانها با يكديگر تعاون (وارد قرار ميشوند) ميكنند كه در آن جا بر سر مسائل اجتماعي به توافق ميرسند. بنابراين علامه به جاي تاكيد بر مسائل فطري و نيك سرشتي انسان بر بدسرشتي انسان تاكيد دارد. در فرهنگ ديني سرشت انسان تركيبي از وحي روحاني و گل كه نماد ماديت است، است. علامه در اين آموزه بر جنبه مادي و منفي انسان تاكيد ميكند. انسانها با اين روحيه استخدام، تعاون و مفاهيمي را جعل ميكنند (اعتباريات مابعدالاجتماع) مثل ملكيت بر اساس آباد كردن. دكتر يزدانيمقدم نظريه استخدام علامه را با نظريه قرارداد اجتماعي هابز مقايسه كرده است. بحث ديگر در انسانشناسي علامه فقر وجودي مستمر انسان نسبت به منبع فيض است. بحث ديگر دو ساحتي بودن انسان به صورت جسمانيه الحدوث و روحانيه البقاء است. بحث نهايي نيز كمال طلبي انسانهاست.
روششناسي علامه
علامه معتقد است كه در درون انسان فطرت وجود دارد. روش عقلي (فلسفي) معتبر است اما محدوديتهايي نيز دارد و بنابراين ما به وحي نياز داريم. احكام شريعت نيز دو دستهاند: ثابت و متغير. يعني برخي احكام همه زماني و همه مكاني است، اما برخي احكام براي برخي مكانها و زمانهاست. همچنين علامه معتقدند كه انسانها به احكام متغير از طريق خرد جمعي ميرسند.
مباحث علامه در انديشه سياسي
1- ضرورت حكومت به دليل وجود تفاوت انسانها
2- فطري بودن ضرورت حكومت
3- گواهي تاريخ بر ضرورت حكومت
حكومتها بر دو دستهاند: اول استبدادي و دوم غيراستبدادي. علامه حكومتهاي غيراستبدادي را اجتماعي ميخواند. مرحوم ناييني نوع غيراستبدادي را ولايتيه ميخواند. قانون نيز يا الهي (دين خدا) يا بشري (بر اساس خرد بشري بر اساس مشورت) است. اختلاف مرحوم ناييني با شيخ فضلالله نوري اين بود كه شيخ فضلالله معتقد بود كه ما حق تشريع نداريم و پارلمان نميخواهيم و همهچيز را خدا تعيين كرده است. ناييني در پاسخ ميگويد ما جايي كه قوانين به صراحت مشخص است، اين ديدگاه را قبول داريم. اما حوزهيي هست كه در آن قوانين شرعي مشخص نيست و انسان در پارلمان براي اين حوزه تشريع ميكند. اين تشريع انسان در برابر شرع الهي نيست، در كنار آن است. بحث علامه در تقسيم قانون به الهي و بشري نيز شبيه بحث ناييني است و مشروطهخواهي از اين بحث مشخص ميشود. علامه نسبت به دموكراسي غربي منتقد است و آن را دموكراسي واقعي و مبتني بر وحي نميداند. اما من معتقدم كه انديشه سياسي ايشان نوعي از دموكراسي را بر ميتابد. يعني علامه به نظر من در مجموع نوعي مردمسالاري سازگار با دين را باور دارد. بحث ديگر نسبت ميان انسانها نزد علامه است. اصل محافظهكاري در بيان علامه وجوپد دارد. ايشان در كتاب «بحثي درباره مرجعيت و روحانيت» ميگويد مساله ولايت و حكومت امري فطري است. بنا به نظر ايشان ائمه (ع) و پيامبر (ص) به شكل انتصابي ولايت سياسي دارند. بعد از ائمه حكومت اسلامي مصلحتي است. به عقيده من منظور از مصلحتي اين است كه امكان برداشت نگرش مردمسالارانه از ديد علامه وجود دارد.
جمعبندي
به عقيده من علامه طباطبايي داراي فلسفه سياسي و در نتيجه انديشه سياسي بوده است. يعني آن جايي كه به گزارههاي خاص استناد ميكند، از عقل استفاده ميكند، اين با استفاده از دين در مباحث انسانشناختي يا مباحث سعادت اخروي منافات ندارد. در ضمن فلسفه سياسي علامه نظام مند است، يعني صدر و ذيل آن با يكديگر هماهنگ است. هستيشناسي، معرفتشناسي، قرآنشناسي، انديشه سياسي، وحيشناسي، استلزامات انديشه سياسي و... در انديشه علامه هماهنگ هستند. در ضمن فلسفه سياسي نو و بديع است. زيرا در فاصله ايشان تا ملاصدرا فيلسوف سياسي نداريم كه درباره فلسفه سياسي به اين شكل منظم بحث كرده باشد. همچنين فلسفه سياسي علامه بسيار مهم و مبناساز است. بحث اعتباريات و انسانشناسي علامه مبناساز است. علامه نسبت ميان فلسفه سياسي و فقه سياسي را مشخص نكرده است. از اين جهت فارابي از او يك قدم جلوتر است، زيرا ميان اين دو ديسيپلين نسبتي بر قرار نكرده است. بنابراين در انديشه علامه ميان فلسفه سياسي و فقه سياسي همروي وجود ندارد. اما همروي به معناي معرفت شناختي ميان عقل و نقل در انديشه ايشان وجود دارد. همچنين ايشان شهود را جزو منابع معرفت شناختي ميداند. نكته سوم آنكه به نظر بنده امكان برداشت مردمسالارانه و دموكراتيك با وجود عدم تصريح علامه، از انديشه ايشان وجود دارد. مساله آخر آنكه به تعبير دكتر نصر، علامه طباطبايي هگل ايران بود، يعني مبنا ساز بود. اما چون هم هگل و هم علامه طباطبايي مباني كلي داشتند، كساني كه از علامه طباطبايي متاثر شدند، به اشكال مختلف از او تاثيرپذيرفتند. سنتيها، سنتگراها، نوگراها و بنيادگراها هر يك به نحوي از انحا از علامه متاثر هستند. يعني هم مطهري، هم سيد كاظم حائري، هم سيد حسين نصر، هم شمسالدين و هم سيد محمد باقر صدر از علامه متاثر هستند.
علامه طباطبايي؛ نهضت عقلانيت ديندارانه
عزتالله مهدوي / محمدحسين طباطبايي مشهور به علامه طباطبايي از جمله انديشمنداني است كه بر جريان فكري - ديني معاصر تاثير بهسزايي داشته است، بهطوري كه بعضي از صاحبنظران اذعان كردهاند كه انديشه وي «تقريبا در همه حلقههاي جنبش اصلاحگري مسلمانان شركت فعالانه دارد». اهميت ايشان نه تنها در تشكيل كلاسها و محافل تفسيري و فلسفي و نشو و نماي شاگرداني است كه بعدها در تعبير و ايضاح انديشههاي اسلامي صاحب نام وآوازهيي شدند، بلكه در گرم نگه داشتن فضاي انديشه عقلانيت ديني در دورهيي است كه نخبگان جامعه ايراني بهطور خاص و محافل علمي مسلمانان بهطور عام تحت تاثير جريانهاي فكري متفاوتي بودند كه عمدتادر نقد انديشههاي مذهبي رايج اتفاق نظر داشته و در اين زمينه فعاليت ميكردند. اين مساله وقتي شدت يافت كه حركتهاي اصلاحطلبي و انتقاد از وضعيت موجود به انديشههاي مادي گرايي رغبت بيشتري نشان دادند و اين تا حدودي همزمان بود با گرايش به فلسفههاي حسي و پوزيتيويستي. البته كمتر استادي اين فرصت را يافت كه در دوران تسلط بيمنازعه فقه و اصول بر حوزههاي علميه بتواند همزمان در تفسير قرآن و حكمت و فلسفه شهرتي بيابد. ضرورت مقابله با جريان ماديگرايي منبعث از تعاليم ماركس و تفسيري كه شاخصترين حزب سياسي ايراني بعد از جنگ جهاني دوم (حزب توده) از علم و واقعيت جهان هستي ارايه ميكرد و حمايتي كه بلوك شرق از اين تفكر حزبي مينمود، رهبران حوزههاي علميه را مجاب ميساخت كه شيوههاي پاسخگويي سنتي، كارآمد نيست و فعاليت حوزه درسي طباطبايي ميتواند راههايي براي پاسخگويي به شبهات و انتقادات ريز و درشت نظري اين حريف تازه نفس بيابد. اما فعاليت فكري ايشان صرفا در چنين ميداني محدود نماند وي با طرح بحث فلسفه و سفسطه و تبيين فلسفه اصالت وجود در قالب تعريف جديدي از رئاليسم، به سنگربندي فكري، در مقابل انديشههاي فلسفي اصالت تجربي و حسي مبادرت كرد. به نظر ميآيد كه طباطبايي نه همچون ابن رشد (فيلسوف مسلمان) درصدد توجيه و حتي حفظ فلسفه در مقابل ديانت باشد، بلكه وي در حمايت از انديشگي ديني سعي كرد با تجهيز به فلسفه، به چنين ميداني بيايد، خاصه آنكه به تعبير بعضي از بزرگان، وي اختلاف فلسفه وكلام را نه در «غايت» آن، كه صرفا اختلافي در «روش» ميشمرد. طباطبايي همزمان به مبارزهيي ديگر نيز فرا خوانده ميشد. تبري جستن ساحت انديشه ديني از قشريگري و ظاهربيني. اگر بپذيريم كه وي از لفظ فلسفه، «تفكر» را مراد ميكرد، بهتر ميتوان براي سپهر انديشههاي او توضيح سازوارهتري يافت. براي طباطبايي حقيقت انسان در مراتب هستي شناسانه، مشتمل بر سه ساحت است كه هركدام ظل ديگري قرار ميگيرند. اگر ايشان از طبيعت بشري و نحوه تعامل با جهان پيرامونش سخن ميگويد و فيالمثل مساله «استخدام» و كاربرد آن را درمبحث ادراكات اعتباري مطرح ميكند در عمق انديشه خود، آن را در سايه ساحت عقلاني تفسير ميكند. ساحت سوم آنجايي است كه مخلوق در ظل عنايت خالق قرار ميگيرد و ساحت قرب ناميده ميشود. به اين ترتيب طباطبايي براي نهضت عقلاني خود در بطن شريعت راهي گشاده مييابد و ضمنا با نمايندگان فلسفه پيشرو معاصر كه در كار نقد فلسفههاي مد روز بودند نيز باب گفتوگويي را باز ميكند كه در گسترش انديشههاي عقلاني شيعه در حوزههاي فكري غربي موثر واقع ميشود. توجه به نقش «تاويل» در معرفت، از آن جمله است كه براي كساني كه با «رويكردهاي هرمنوتيكي» آشنا بودند جذاب مينمود. عجيب نيست اگر بعضي از مباحث ابتكاري وي در ظاهر ولفظ به برخي ازانديشههاي فلسفه غربي شباهت پيدا ميكند. طباطبايي در عمق انديشه خود به سنت مأثوره فلسفي پايبند ميماند و طريقي را كه سنت صدرايي گشوده، تقويت ميكند. البته وي در كنار «كتاب وسنت قطعيه»، «عقل صريح» را نيزحجت معتبر ميشمارد. درباره اين روش عقلاني ميگويد: «معرف يك بحث فلسفي اين است كه با استمداد از يك سلسله قضاياي بديهي يا نظري كه مولود همان بديهيات است (افكاري كه شعور و درك انساني نميتواند در آنها به خود شك وترديدي راه دهد) با منطق فطري در كليات جهان هستي بحث ميكند. طباطبايي نه تنها براي قرآن قايل به باطني است (سطوح معرفتي كه در عمق يك زبان نهفته است و ميتوان از ظاهر، سلوكي به باطن آن داشت) بلكه مفسر حقيقي آن را «امام» ميداند. لذا شأن مرجعيت علمي ائمه (ع) همواره تذكاري است تا مبادا انديشمندان بينگارند كه توشه اندكشان ميتواند راه تحقيق وپژوهش علمي را بر ديگران ببندد.