پنجم دي زادروزمرگ مرگ زادروز ...
رضا كياني
عجب روزي است اين پنجم دي؛
روزي كه زمان، انگار دهان باز ميكند و چيزي نميگويد!
نه شاد است، نه سوگوار؛
بلاتكليف است، مثل آستانهاي كه معلوم نيست ورود است يا خروج؟!
روزي كه بهرام بيضايي در آن زاده شد و در همان روز، سالها بعد، جهان را ترك گفت و گويي اين روز از پيش تمرين كرده بود براي وداع؛ چراكه پيشتر، اكبر رادي نيز از همين درگاه عبور كرده بود. شايد پنجم دي، روزي است كه كلمات طاقت ماندن ندارند. شايد بايد نامش را گذاشت: روز عبور اسطورهها از انسان. بهرام بيضايي از آنها نبود كه بيايد تا چيزي را تزئين كند.
آمد تا چيزي را برهم بزند. آمد تا اسطوره را از قاب طلايي بيرون بكشد و در ميدان زندگي رها كند؛ جايي كه خطر هست، انتخاب هست و خطابخش جداييناپذير انسان است. او اسطوره را دوست نداشت چون زيبا بود؛ دوستش داشت چون خطرناك بود، چون ميتوانست نظمِ عادت كرده جهان را بههم بريزد. در جهان بيضايي، اسطوره نه خاطره است و نه پناهگاه، پرسش است؛ پرسشي كه آرام نميگيرد. پرسشي كه مثل زخم، باز ميماند. اگر فردوسي، اسطوره را سپري كرد براي بقا، بيضايي آن را به تيغ بدل كرد براي مواجهه، به همين دليل است كه ميتوان او را فردوسي زمانهاي دانست كه ديگر به حماسههاي ساده باور ندارد. حماسه او، حماسه ترديد است؛ حماسه ايستادن در لحظهاي كه همه چيز ميخواهد فرو بريزد.
اسطوره وقتي از ذهن بيضايي عبور ميكرد، ديگر همان نبود. انگار از آتشي رد شده باشد. تغيير ميكرد، ميلرزيد، معاصر ميشد. او باور داشت كه اسطوره اگر امروز كاري از دستش برنيايد، مرده است. پس آن را به دلِ اكنون پرتاب ميكرد؛ به سياست، به قدرت، به حذف، به خشونت، به بدن انسان. اسطوره در آثار او، صداي كساني است كه تاريخ ترجيح داده نشنودشان...
و زن، در اين ميان، فقط يك حضور نيست؛ محور است. زن در جهان بيضايي، حامل آگاهي است؛ كسي كه زودتر ميفهمد و ديرتر بخشيده ميشود. زن، حافظهاي است كه تاريخ ميخواهد خاموشش كند و نميتواند. آيينه، در كنار زن، تبديل ميشود به مكاني براي ديدن آنچه جهان انكار ميكند. آيينه بيضايي، تصوير نميدهد؛ حقيقت ميگيرد.
در «مسافران» پيشگويي مادر شبيه زمزمهاي است كه از دلِ اسطوره ميآيد، اما مقصدش امروز است. اين پيشگويي، تقدير را اعلام نميكند؛ مسووليت را تحميل ميكند. تفاوتش با پيشگويي جادوگران مكبث همينجاست. آنجا، انسان اسير وعده ميشود؛ اينجا، انسان با آگاهي تنها ميماند. آنجا سرنوشت انسان را ميبلعد؛ اينجا انسان مجبور است با سرنوشتش گفتوگو كند. اين كجا و آن كجا...
بيضايي مولف بود، چون از ابتدا جهانش را ساخته بود. نه فقط سبك، كه منظومه. منظومهاي كه در آن، تاريخ خطي نيست، زمان حلقه ميزند و گذشته مدام به حال بازميگردد تا چيزي را گوشزد كند. او به تئاتر و سينما نيامد تا روايت كند؛ آمد تا هشدار بدهد. هشدار نسبت به فراموشي، نسبت به حذف، نسبت به پذيرفتن بيسوال...
و حالا، مرگ او، خودش تبديل به نشانه شده است. نه پايان، كه علامت! انگار جهان ميگويد: حالا وقت ديدن دوباره است. حالا وقت آن است كه بفهميم چرا اين همه آيينه، چرا اين همه زن، چرا اين همه اسطوره. شايد مرگ بيضايي، آخرين اسطورهاي باشد كه او ناخواسته آفريد؛ اسطوره هنرمندي كه حتي رفتنش هم پرسش توليد ميكند.
پنجم دي، ديگر فقط يك تاريخ نيست. روزي است كه به ما يادآوري ميكند اسطوره، اگر زنده باشد، ميميرد و دوباره متولد ميشود. بهرام بيضايي رفت، اما جهان او هنوز ناآرام است. هنوز ميپرسد. هنوز آينه را روبهروي ما ميگيرد.
و شايد اين، بزرگترين ميراث اوست:
آرام نگذاشتن انسان...