مخالفان هويتي؛ دشمنان مشابه
با اتخاذ منطق راديكال، دنبال حذف حكومت از طريق شيوههاي قدرتمحور، مشابه سياست رسمي باشند. حكومت گاه حتي از اين نوع مخالفت راديكال و غيرعقلاني براي توجيه اقدامات خود استفاده ميكند و خود را نماد نظم، امنيت و عقلانيت معرفي ميكند. در چنين موقعيتي، هر دو سوي ماجرا، اگرچه در ظاهر رودرروي يكديگر هستند، اما در روش سياستورزي و منطقِ قدرت، تصوير آينهاي از يكديگرند. تجربه نظام شاه خيلي گويا است. اصليترين مخالفان تا سال ۵۵ گروههاي چريكي بودند كه فارغ از شعارهايشان در عمل و بالاجبار مشابه همان ساختار حكومت و ساواك را در سازمان و شيوه سياسي خود بازتوليد كردند. تنها زماني ميتوان از مخالفت اصيل سخن گفت كه هدف نه تسخير جاي حكومت، بلكه تغيير شيوه حكمراني و بازتعريف قدرت باشد. البته چنين سياستي اگر با مقاومت شديد حكومت مواجه شود، نفوذ خود را از دست ميدهد و جامعه را دچار خستگي و تن دادن به انفعال يا راديكاليسم ميكند. بنابراين، هر حكومتي اگر بخواهد مخالفان منطقي و مسووليتپذير آن غالب باشند، ابتدا بايد روشهاي خود را تغيير دهد. تا زماني كه حكومت در منطقِ قدرت باقي بماند، اغلب مخالفان نيز سايهاي از همان منطق خواهند بود؛ تنها با محتوايي متفاوت و نه با روشي سازنده.
تاريخ سياسي پر است از نمونههايي كه مخالفت هويتي بهجاي توليد بديل مطلوب، صرفا موقعيتها را جابهجا كرده است. انقلاب اكتبر در روسيه براي نفي استبداد تزارها و ايجاد برابري و رفاه شكل گرفت، اما نظامي متمركزتر و سركوبگرتر بنا كرد. انقلاب فرانسه براي پايان دادن به نظام بوربونها آغاز شد، اما در «دوران وحشت» خشونتي بهمراتب شديدتر اعمال گرديد. تجربه چين مائو هم پيش روي ما است. در همين منطقه خودمان انواع و اقسام چنين تغييرات قدرتي را داشتهايم كه جنبشهاي بعثي و ناصريستها نمونه آن هستند. در همه اين موارد، مخالفت و مبارزه سياسي نه به معناي ارايه شيوهاي متفاوت، بلكه به منزله بازآفريني ساختار موجود در همان ميدان قدرتي بود كه آن را نفي ميكرد؛ نتيجه چه شد؟ ايجاد استبدادي جديد در برابر استبداد قديم، نه راهي تازه در برابر راه گذشته. مخالفت سياسي اگر هويتي و مبارزهجويانه شود؛ تغييرات احتمالي آن بيش از اينكه سازنده و مفيد براي جامعه باشند، شايد وضع موجود را به شكل بدتري و البته در قالب ديگري بازتوليد كند. حتي اگر كنشگران چنين مبارزهاي صادقانه در پي تحولات مثبت باشند و از جان و زندگي خود نيز گذشته باشند. هيچ گروه سياسي به اندازه چريكهاي جان بر كف فدايي خلق و مجاهدين اوليه صادقانه هزينه ندادند ولي امروز ميتوانيم ببينيم كه ميراث فاجعهبار آنان چه بوده است. يادداشتم كه تمام شد در كانال دكتر علي شاكر «از روزن ارتباطات» ترجمه مقاله «چرا جنگيدن با تاريكي، جهان را روشن نميكند؟» را ديدم كه توصيه ميكنم حتما بخوانيد. در بخشي از آن آمده است كه: واكاوي گذار از «پارادايمِ سلطه» به «روايتِ همبودي»؛ «جنگيدن با امپراتوري يعني آلوده شدن به جنونِ آن.» وقتي براي شكست دادنِ هيولا، به ابزارهاي هيولا (زور، كنترل، انسانزدايي) متوسل ميشويم، حتي اگر پيروز شويم، خودمان تبديل به هيولاي بعدي شدهايم. ما عاشق نفرت ورزيدنيم، چون به ما هويت ميدهد. وقتي انگشت اتهام را به سمت «آنها» (نخبگان، نژادپرستان، جنايتكاران) ميگيريم، حسِ شيرينِ «بر حق بودن» را تجربه ميكنيم. نويسنده مقاله ميپرسد: «آيا حاضريد به خاطر صلح، لذتِ بر حق بودن را قرباني كنيد؟» صلحِ واقعي با آتشبس آغاز نميشود، با تغييرِ نگاه آغاز ميشود. جنگ با تاريكي، جهان را روشن نميكند. ما نياز به داستاني داريم كه در آن، هيچكس «دورريختني» نيست. براي ساختنِ جهاني زيباتر، بايد اسلحه قضاوت را زمين بگذاريم و به جاي حذفِ آدمها، شرايطي را تغيير دهيم كه آدمها را گرگِ يكديگر ميكند.