فرسودگي اجتماعي
و مكانيسم وعده
تقي آزادارمكي
در سالهاي اخير، جامعه ايران تجربه جانفرساي كاهش سرمايه اجتماعي و از دست دادن حمايتهاي اجتماعي درون جامعهاي را از سر گذرانده است. اين وضعيت را تا حدود زيادي ميتوان تحت عنوان «فرسودگي اجتماعي و فرهنگي» تعبير كرد. فرسودگيهاي اشاره شده نه از دل فاجعهاي ناگهاني چون جنگ عراق عليه ايران يا جنگ 12 روزه، بلكه از تداوم مداخلههاي مكرر اجتماعي و سياسي و وعدههاي برآورده نشده زاده شده است. نتيجه نهايي اين فرآيند (فرسودگي اجتماعي و فرهنگي) نميتواند چيزي جز از دست دادن اميد و اعتماد اجتماعي در سطح كلان باشد. وقتي تحقق اميد جمعي و اعتماد اجتماعي پيدرپي به تعويق ميافتند، تصميم افراد و نيروهاي اجتماعي در برونرفت از بحران فرسودگي به تدريج تحليل ميرود. جامعه ديگر نه از سر وحشت يا ترس از سركوب كه از سر بيتفاوتي خاموش ميشود. جامعه بيش از اينكه جهتگيري مدني پيدا كند، ساحت بيتفاوتي و انفعال پيشه ميكند. در اين وضعيت، گفتار رسمي هر روز چيزي را نويد ميدهد كه ديروز هم داده بود و فردا هم خواهد داد، اما در عمل هيچ تغييري به وقوع نميپيوندد. در نتيجه يكي از انتخابهاي مهم جامعه ميتواند تن دادن به فروپاشي تا تغيير باشد. نمونه روشن اين چرخه را ميتوان در گفتارهاي مكرر درباره رفع فيلترينگ ديد. هر از چندگاهي، مسوولي وعده گشايش ميدهد، رسانهها تيتر ميزنند، كاربران در شبكههاي اجتماعي واكنش نشان ميدهند و اميدي كوتاهمدت در فضاي عمومي شكل ميگيرد. اما چند روز بعد، همان وعده در ميان اخبار ديگر گم ميشود. اين تكرار بيپايانِ وعده و ناكامي، اعتماد عمومي را ميفرسايد و گفتوگوهاي اجتماعي را به بازي درون زباني ملالآور بدل ميكند. مردم ميآموزند تصميمهاي دولتي و حكومتي را ناديده بگيرند و در اثر بيتصميمي حكومت، ميل به تغيير يا تن به فروپاشي را اصل بگيرند. در نتيجه به انتظار هر نوع تصميم دولتها و افراد مهم خارج از ساختار رسمي ميمانند. بيعملي كه در نهايت تن دادن به راديكاليسم در دستور كار جامعه و گروههاي ذينفع قرار ميگيرد. در چنين شرايطي، مساله تنها «رفع فيلترينگ» يا «عدم تحقق وعدهها» نيست، بلكه زوال كاركرد زبان سياسي است.
زبان كه بايد حامل معنا و اراده تغيير باشد، بر اثر تكرارِ بيثمر و وعدههاي واهي تهي ميشود. وعدهها نه اميد ميآفرينند و نه خشم؛ فقط خستگي توليد ميكنند. اين همان چيزي است كه ميتوان آن را فرسودگي در سطح گفتار ناميد: كلماتي كه زماني ميتوانستند مردم را برانگيزند، امروز پژواكهايي بيجانند. از اين منظر، فرسودگي اجتماعي صرفا يك احساس جمعي نيست، بلكه نتيجه تكرار بيپايان وعدههايي است كه فاقد امكان تحققند. هر بار كه سخني بدون عمل تكرار ميشود، بخشي از سرمايه اعتماد اجتماعي تحليل ميرود. در نهايت، جامعه به نقطهاي ميرسد كه ديگر هيچ وعدهاي را باور نميكند حتي اگر اينبار صادقانه باشد. در سطح فرهنگي نيز اين فرسودگي خود را به شكل بيحسي جمعي نشان ميدهد. زماني اخبار فيلترينگ يا طرحهاي محدودكننده موجي از واكنشهاي سرخوشانه يا خشمگينانه برميانگيخت؛ امروز، اغلب كاربران تنها شانه بالا مياندازند و با ابزارهاي دور زدن محدوديتها كنار ميآيند و از سوي ديگر هم موافقان تداوم محدوديت هم ميدانند تغييري در كار نيست. اين سازگاري منفعل، نشانه پذيرش نيست، بلكه نشانه خستگي است: جامعهاي كه ديگر نيروي گفتوگو و كنش ندارد، به جاي تغيير واقعيت، راههاي موقت براي زيستن در دل محدوديت مييابد. در اين ميان، رسانههاي رسمي در كنار سخنگويان نهادهاي حكومتي نيز در بازتوليد اين خستگي نقش دارند. آنها با تكرار گفتارهاي فرساينده، بخشي از چرخه بياعتمادي و توليد انفعال اجتماعي و سياسي ميشوند. آنها هر روز از «بهبود در راه است» سخن ميگويند، بيآنكه بتوانند از چرخه وعده خارج شوند. در نتيجه، زبان رسمي به جاي آنكه ابزار برقراري ارتباط شود، به ديواري بدل ميشود كه ميان حاكميت و مردم فاصله مياندازد. اما شايد مهمتر از همه، تاثير رواني اين فرسودگي بر نسل جوان باشد. نسلي كه بخش بزرگي از زندگي خود را زير سايه وعدههاي تكراري گذرانده، ديگر انگيزهاي براي مشاركت جمعي ندارد. سياست برايش چيزي نيست جز گفتاري خستهكننده كه هيچگاه به تجربه زيستهاش مربوط نميشود. كنسرتي وعده داده ميشود و اجرا نميشود آنقدر كه براي دو طيف قدرت عرصه زورآرمايي است براي مخاطبان به وعدهاي مانند تمام وعدههايي كه از ابتدا هم امكان اجرا نداشت، بدل ميشود. اين جدايي ميان گفتار رسمي و زندگي واقعي، نشانه بحران در پيوند اجتماعي است. فرسودگي اجتماعي، در نهايت، به نقطهاي ميرسد كه حتي بحران هم ديگر «تكاندهنده» نيست. مردم به بحران عادت ميكنند، همانگونه كه به وعده عادت كردهاند. شايد از همين جا بتوان فهميد كه بزرگترين خطر براي يك جامعه نه خشم كه بيتفاوتي مزمن است. جامعه خشمگين هنوز زنده است، چون هنوز چيزي براي از دست دادن دارد؛ اما جامعه خسته، تنها به بقا از طريق فروپاشي سياسي ميانديشد، نه به تغيير. اجتماعي با كنشگري نيروهاي اثرگذار. در برابر اين وضعيت، نخستين گام بازسازي اعتماد است: بازگشت به صداقت در گفتار، محدود كردن وعدهها به آنچه واقعا ممكن است و مهمتر از همه، اعتراف به شكستهاي گذشته. به رسميت شناختن شكستهاي ديروز و شكست احتمالي امروز ميتوان جامعه را از وضعيت خسته و نااميد به جامعه خشمگين و فعال و در نهايت موثر تبديل كند. شايد بتوان از خلال چنين بازشناسي صادقانهاي كه شكست را به رسميت شناخته و زبان و شيوه رويارويي با واقعيتهاي را عوض كرده است، اميد به زندگي و اعتماد اجتماعي را از زير آوارِ كلماتِ بياثر بيرون كشيد.