نگاهي به دو نمايشنامه از ناتاليا گينزبورگ
ردپاي يونگ و خيام تا صحنه تئاتر
نسيم خليلي
مژگان صبور دو نمايشنامه «باهات ازدواج كردم كه خوشحال شم» و «غاز» را از ناتاليا گينزبورگ، با نثري روان و خوشخوان ترجمه كرده است تا فرصتي براي زيستن در اندوه و معرفتشناسي پوچگرا و در عين حال خياموار ناتاليا را به مخاطبان خودش هبه كرده باشد؛ زيستن در نمايشنامههاي ناتاليا گينزبورگ و به ويژه نمايشنامه «باهات ازدواج كردم كه خوشحال شم»، به راستي تداعيگر همين معرفتشناسي است، گفتوگوهايي گاه غمانگيز و گاه اميدبخش ميان زن و شوهر جواني كه معلوم نيست چرا با هم ازدواج كردهاند، يا ديالوگهاي ميان جوليانا، خانم خانه و مستخدمهاش، ويتوريا - كه در دل آن ميتوان همزمان مناسباتي از زندگي و فرهنگ و جغرافياي فرهنگي مردمان ايتاليايي را هم به تماشا نشست - دقيقا در همين گفتمان ميگنجند: يأس و اميد، پوچگرايي و همزمان خياموش به شاديهاي گذران دل دادن و در عين حال از نيشتر فانيبودگي اين شادمانيها زخمي و آگاه بودن؛ و همين باعث ميشود گاهي آنها را شخصيتهايي بسيار حراف ببيني، اين حرافي البته سويه ديگري هم دارد و آن نماياندن مهارت نويسنده در ديالوگنويسي است در حالي كه بر لبه پرتگاه به سياهچالِ ملال افتادن دارد حركت ميكند؛ مترجم در مقدمهاي كه بر اين كتاب نوشته است درباره اين ويژگي از قول ناتاليا گينزبورگ چنين نقل ميكند كه: «هميشه وقتي نوشتن نمايشنامهاي را شروع ميكردم در سطر دوم متوقف ميشدم. اتفاقي كه ميافتاد اين بود كه شخصيتهايم بعد از گفتن دو جمله از حرف زدن دست ميكشيدند؛ و شكلگيري نمايشنامه در سكوت امكانپذير نبود. ولي اينبار فهميدم شخصيتها ميخواهند حرف بزنند و براي من اين خودش معجزه بود. در حقيقت فهميدم آنها خيلي هم زياد حرف ميزنند و اين برايم خطر انحراف را در پي داشت؛ خطر غرق شدن در امواج حرافي آنها. سادگي و سرعت حرف زدنشان مرا در نوشتن به شك ميانداخت.» با اين همه به نظر ميرسد كه ناتاليا در آن سياهچاله حرافي بيهدف، ملال و تكرار نيفتاده است، هر ديالوگي مخصوصا با رفت و برگشتهاي خلاقانهاش آدم را به فكر و تامل واميدارد ولو اينكه بسيار سادهاند و مهمتر از همه اينها اهميت سايه الگووار مادران بر جهانبيني و زيست آدميزاد و قهرمانان سرگشته اين روايت است كه از فضاي رخوتناك نمايشنامه، يك بستر انسانشناسانه نيز ساخته است؛ از اين رو كه بازنمود اين سايه، فراخواني براي يادآوري آن مولفه مهم در گفتمان روانشناسي هم هست. شايد همان چيزي كه يونگ تحت عنوان كهنالگوي مادرمثالي در نگرههاي روانشناسانهاش تكرار ميكرده است؛ مادر پيِترو و جوليانا هر دو نقشي كليدي در روايت دارند و قهرمانان قصه، رنج و پريشاناحوالي و استيصال خودشان را ناخودآگاه به آن دو نسبت ميدهند، مادر پيترو در وسواس فرسايندهگونهاي رنجكشيدگي ساختگي است و مادر جوليانا يك رنجور واقعي دستشسته از زندگي به شمار ميرود كه فقط به شيشههاي مربايش فكر ميكند، شلخته و نوميد؛ و شايد از همين روست كه جوليانا و پيترو در قالب يك معرفتشناسي خياموار، از ملاكهاي محتوم و جدي زندگي و ازدواج گسستهاند و ازدواج را اساسا راهي ديدهاند براي رهايي از اين كهنالگوهاي رنجآور مادرانگي و رسيدن به خوشحاليهاي گذرا: گفتم به عروسِ دهر: «كابينِ تو چيست؟»گفتا: «دلِ خُرّمِ تو، كابينِ من است».