• 1404 چهارشنبه 2 مهر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک سپه fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 6145 -
  • 1404 سه‌شنبه 1 مهر

مامان بابانوئل واقعيه؟

غزل حضرتي

هر سال، موقع عيد نوروز و كريسمس، براي بچه‌ها هديه مي‌گيرم و برايشان روي هفت‌سين يا زير درخت كاج مي‌گذارم. كادوي عيد كه همان عيدي‌شان است و مي‌دانند من خريده‌ام. كادوي كريسمس را مثل هميشه مي‌گويم سنتا (بابانوئل) آورده. بچه‌ها صبح از خواب بلند مي‌شدند و كادوهايشان را مي‌ديدند و ذوق مي‌كردند. چند روز پيش پسر بزرگم كه داشت كارتوني از بابانوئل مي‌ديد، گفت: «مامان، سنتا واقعيه؟» گفتم: «خب، سنتا افسانه‌ است.» گفت: «افسانه يعني واقعي نيست؟» گفتم: «يه زماني مي‌تونه واقعي بوده باشه. افسانه‌ها برگرفته از واقعيت هستند.» گفت: «اينارو ولش كن، افسانه يعني الكي ديگه. ديدي گفتم اورهان؟ گفتم سنتا الكيه. مامان برامون كادو مي‌خريد مي‌ذاشت زير درخت. مگه نه مامان؟» چيزي نگفتم. فكر اينجايش را نكرده بودم كه اينقدر زود بخواهند سر از افسانه‌اي بودن سنتا دربياورند. گفت: «سنتا از لوله شومينه مياد بيرون، اصلا ما شومينه نداشتيم. بعدشم سنتا با گوزن‌هاش از تو آسمون مياد، اين اصلا نمي‌تونه واقعي باشه. مثل اسپايدرمن و بتمن كه واقعي نيستن و يه كارتونن.» جا خوردم از اينكه سنتا را هم‌رده شخصيت‌هاي كارتوني كرده و فكر كرده بود با عقل جور درنمي‌آيد كه پيرمردي سوار بر سورتمه، نيمه‌شب كريسمس راهي خانه بچه‌ها بشود، از شومينه‌شان وارد خانه شود و برايشان هديه بگذارد. او مرز ميان واقعيت و غيرواقعيت را فهميده بود و ديگر نمي‌شد مانند بچه‌ها با او رفتار كرد. اين حرف‌هايش جرقه‌هاي واقعيت را در ذهن برادر كوچكش روشن كرد و او هم درحالي كه چشمانش از فهميدن واقعيت گرد شده بود، گفت: «راست ميگه، ما اصلا شومينه نداريم. بعدشم سنتا با اون چاقي‌ا‌‌ش چه جوري از لوله شومينه مياد تو؟ اصلا كادوها كار خودت بود، نه؟» دلم نمي‌خواست همه تصوري كه داشتند خراب شود. اما انگار بيهوده تلاش كرده بودم بچه‌ها سنتا را دوست داشته باشند و باورش كنند.
من عاشق تخيلم. با اينكه مي‌دانم خيلي چيزها واقعي نيستند و قرار هم نيست هرگز رنگ واقعيت به خود بگيرند، اما آنها را تخيل مي‌كنم و با آنها دقايقي زندگي مي‌كنم و خوشم. فكر مي‌كردم پسرهايم هم مي‌توانند و دوست دارند اين كار را. اصلا اينكه چرا پاي درخت كريسمس به خانه ما باز شد برمي‌گردد به عادت‌هاي مهدكودك و جشن‌هايي كه اين سال‌ها مهدها براي بچه‌ها مي‌گيرند. پيش از اين من كاري به كريسمس نداشتم و كريسمس هم كاري به من نداشت. از آن آدم‌ها نيستم كه همه جور جشني را از همه جور فرهنگي بياورم توي خانه. يك عيد نوروز و يك يلدا برايم قشنگ بود و چهارشنبه‌سوري. هر چه بود حول محور فرهنگ ايراني مي‌چرخيد. اما مهدكودك پاي بابانوئل و هالووين و اين كارها را به خانه ما باز كرد. بچه‌ها دوست داشتند اين جشن‌ها را در خانه هم داشته باشيم. من هم براي خوش كردن دلشان، كاج كوچكي خريدم و هر سال، زمان كريسمس آن را چند روزي گوشه پذيرايي مي‌گذارم و چراغ‌هايش را روشن مي‌كنم و تزييناتش را آويزان مي‌كنم و راه مي‌روم و مي‌بينمش و خوشم مي‌آيد. مخصوصا شب‌ها كه بچه‌ها خوابند، درختي روشن، گوشه اتاقي تاريك، چشمك مي‌زند و نورش، گرمايي در خانه درست مي‌كند.
اينكه بچه‌ها بتوانند تشخيص دهند كدام قسمت از زندگي واقعي است و كجاهايش تصوراتشان است، مهم است. من نمي‌دانم بعضي سوال‌هايشان را چگونه پاسخ دهم. آنها به ‌شدت مصرند كه بدانند آدم‌ها قبل از به دنيا آمدن، كجا بودند. بعد از مرگ كجا مي‌روند. اصلا شخصيت‌هاي ابرقهرمان كجا هستند، نيروي خارق‌العاده‌شان را از كجا آوردند. اصلا خدا چيست و كجاست. ماكان از مدرسه ياد گرفته خدا در قلب همه ماست. اما نمي‌فهمد يعني چه. خدا در چه قالبي در قلب ماست. اگر در قلب ماست چگونه جهان را خلق كرده. اصلا از كي بوده. كي خدا را به وجود آورده. سوالاتي كه هميشه همه ما در همه دوران زندگيمان داشتيم و هيچ ‌وقت به جوابش نرسيديم.
او به من مي‌گويد: «كاش من خدا بودم، ‌آن وقت مي‌دانستم وقتي ماكان بزرگ شود، چه كاره مي‌شود. اصلا با كي ازدواج مي‌كند. چه شكلي مي‌شود. خوش ‌به‌ حال خدا كه همه اينها را مي‌داند.» پسر كوچك‌تر مي‌گويد: «من دوست داشتم بزرگ كه شدم اسپايدرمن شوم، اما چه فايده كه تو ميگي اينها واقعي نيست و ما نمي‌تونيم مثل اونها از اين ساختمون بپريم به اون ساختمون.»
سنتا، اسپايدرمن، بتمن، فرشته مهربون، فرشته دندان همه اينها موجوداتي مهربان، قوي و حمايتگر هستند كه هميشه حواسشان به بچه‌ها بوده و هست. آنها در دنياي امروزي اين موجودات را دارند و بخشي از ذهن و تخيلشان با آنها پر شده است. خوب است كه قرار نيست از نيروهاي شر بترسند و دلشان به اين موجودات تخيلي خوش است، اما يك روز خيلي نزديك مي‌فهمند كه اينها واقعي نيستند و شايد دنياي واقعي بي‌رحم‌تر از آن باشد كه سنتايي بيايد و يك شب در سال خوشحالشان كند يا بتمني بيايد و از دست نيرويي شر نجاتشان دهد.
آنها به زودي مي‌فهمند خودشانند و خودشان. هيچ‌ كس در اين دنيا نيست كه بتواند آنها را نجات دهد جز خودشان.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون