• 1404 جمعه 7 شهريور
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 6126 -
  • 1404 پنج‌شنبه 6 شهريور

دلبستگي‌هاي گمشده

محمد خيرآبادي

هواي خشك و سنگين، گرم و خشن، مثل پتويي روي شهر افتاده بود و خيابان‌ها با صداي ماشين‌ها و جيغ موتور‌ها و بوي خاك و روغن سوخته پر شده بود. من روي نيمكت پارك نشسته بودم، چند كتاب از كتابفروشي خريده بودم‌ و داشتم فقط به آنها نگاه مي‌كردم. از دور صداي خنده‌ دختركي مي‌آمد كه با مادرش آمده بود تا توي آلاچيق كنار درخت‌ها، بازي كند. نگاهش كه به من افتاد، كمي مكث كرد و بعد دوباره به بازي برگشت. محو بازي‌اش شدم. سرخوش بود. ز غوغاي جهان فارغ‌. يك نفر كنارم نشست. مردي ميانسال با پيراهن روشن و عينكي كه نور آفتاب را بازتاب مي‌داد. براي لحظه‌اي، هيچ نگفتيم، فقط سكوت بود و گرماي تابستان و صداهاي مخلوط و مبهمي كه از خيابان بلند شده بودند و خودشان را تا گوشه‌هاي دنج پارك هم مي‌رساندند. بعد او بدون اينكه نگاهش را از زمين بردارد، بي‌مقدمه گفت: «مي‌دوني، تابستون هميشه آدم رو ياد چيزهايي مي‌اندازه كه نمي‌دوني چرا هنوز دوستشون داري.» نگاهش كردم. چهره‌اش آرام و جدي بود، اما لبخندي ريز گوشه لبش جا خوش كرده بود. جواب دادم: «من فكر مي‌كنم آدم به همون چيزهايي دل مي‌بنده كه نمي‌تونه داشته باشه.» كمي سرش را به عقب چرخاند، طوري كه صورتش نيم‌سايه شد. گفت: «همينه كه زندگي رو مي‌سازه يا خراب مي‌كنه.» به جلو‌ نگاه‌ مي‌كرد و با من‌ حرف مي‌زد. از ارتفاعي كه انگار دستم بهش نمي‌رسيد. از موضعي كه گويا صد پله از من‌ جلوتر باشد. چند دقيقه بعد، دخترك با يك بادبادك رنگي از كنار ما رد شد و برگ‌هاي روي زمين را به حركت درآورد. صحنه‌اي بود كه داشت از دست مي‌رفت، داشت به صندوق عدم فرستاده مي‌شد و ما هنوز در آن گرفتار بوديم، مثل تصويري كه نشود از قاب عكس خارجش كرد. مرد بلند شد و رفت، و من تنها شدم، با صداي بادي كه آرام شروع به وزيدن كرد، با صداي خنده دوردست، با گرما و بوي دود و خاك و با سوالي كه هيچ‌وقت كامل جواب داده نشد: ما چطور بايد ميان اين فصل‌هاي سنگين و بي‌رحم، چيزي را كه ارزش دل‌بستن دارد پيدا كنيم؟

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها