واي بر من گر تو آن گم كردهام باشي!
اميد مافي
شكوفهها، گلابي و گيلاس شدهاند اما هنوز نوبت خرمالو نرسيده است. در گوشهاي از اين شهر درندشت عشق ميان پلكها رنگ ميگيرد، وقتي پسري رعناتر از تاكها، خواب دختري را دزديده است و دختري پاكتر از ياس امينالدوله در ني ني چشمان پسرك غرق شده است. همو كه زخمهايش را باز كرده تا سه چهار قطره آفتاب در آنها بچكاند، بلكه هوا از گرمي و گريه نگذرد.
يك نفر ميگويد بهترين چيز رسيدن به نگاهي است كه از حادثه عشق تر است. آن يك نفر درست ميگويد. شمال چند خاطره، جنوب چند بوسه و مغرب چند دلهره به مشرق دلدادگي ميرسد تا هيچ تنابندهاي چترش را سرزنش نكند و هيچ بنيبشري سوراخهاي جوراب يار را به سُخره و استهزا نگيرد.
عشق بلندايي دارد. دامنه و قله و چكاد و ستيغي دارد. پاي پاكباختگي كه در ميان باشد آدمها تاكسي دربست ميگيرند تا خودِ باران. تا مناسبات عاشقانه ليلي و مجنون را پس از هزاران سال به جا بياورند و با تلفيقي از چاي و موسيقي و شعر نيمايي، كلاويهها را به شيدايي وادارند و آكوردي براي صرف عصرانه دست و پا كنند. تا پشتك وارو بزنند و از تير و تركش دلباختگي پروا نداشته باشند كه عشق فانوسها را روشن ميكند كه تمنا، تبختر را به تعطيلات ميفرستد و تغزل براي تفرعن چنان رجز ميخواند كه بيا و ببين.
بگذريم. آنجا در گوشهاي از شهر درندشت، تموز در كافهاي رمانتيك حكومت ميكند اما در جهان دو پرنده برنا، برفآب شده است، بس كه دل دادهاند، قلوه گرفتهاند و تاريخ مانايي و ميرايي را با هم مرور كردهاند.
يك نفر رو به چشمهاي خورشيد آرام و شمرده گفت: عشق آغاز آدميزادي است و لابد پسرك اين را ميدانست كه ناز ستارههاي خيس را كشيد و به اندازه تمام منثورهاي دلبرانه شاملو براي دختركي به زيبايي آيدا شعر نوشت. شعري كه گوياي همه چيز است و خود ناچيز... واي بر من گر تو آن كم كردهام باشي!
بي مداهنه سمجتر از عشق خود عشق است و والهتر از شيفتگي خود شيفتگي. براي همين لابد دختركي كه مخزن مويههاست، آوازهاي شاد را زير گوش پسري كه كم از مجنون ندارد نجوا ميكند و خورشيدي كه از پشت ابرها دستك ميزند را به ضيافت ساده دو نفرهاي دعوت ميكند كه عجيب بوي پونه و بابونه ميدهد.
خدا سايه محبت را از سر آدمها كم نكند. خدا آواز شباويز را در شبهاي مهتابي به گوش سوتهدلان برساند و زمان دقيق جزر و مد دريا را با زمان جزر و مد چشمان يار هماهنگ كند كه جاي دوري نخواهد رفت. اين را دختركي ميگويد كه از فرط دلباختگي هر روز نحيفتر ميشود.
تو ماه را بيشتر از همه دوست ميداشتي و حالا ماه هر شب تو را به ياد من ميآورد، ميخواهم فراموشت كنم اما اين ماه با هيچ دستمالي از پنجرهها پاك نميشود...