• 1404 سه‌شنبه 28 مرداد
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 6120 -
  • 1404 سه‌شنبه 28 مرداد

رونالدو، معادلات ذهني بچه‌ها را به هم ريخت

غزل حضرتي

چند وقتي است سوالات بچه‌ها رفته به سمت ازدواج و بچه‌دار شدن و اين مباحث. دايم برايشان مي‌گفتم پروسه ازدواج به چه شكل است و آدم‌ها اول با هم آشنا مي‌شوند، از هم خوششان مي‌آيد، با هم حرف مي‌زنند، مي‌روند، مي‌آيند، دوست مي‌شوند، بعد تصميم مي‌گيرند با هم ازدواج كنند. اگر هم دوست داشتند بچه‌دار مي‌شوند. آنها اين ترتيب را حفظ كرده بودند و ملكه ذهنشان شده بود. هرازچندگاهي از من مي‌پرسيدند: «چطوري بابا رو ديدي؟ كجا همديگه رو ديدين؟ كي ازدواج كرديد؟» من هم جواب درست را بهشان مي‌دادم. فيلم عروسي‌مان را نشانشان دادم، عكس‌هايي كه در جواني گرفته بوديم را مي‌ديدند. عكس‌هاي بچگي خودشان را تماشا مي‌كردند و باورشان نمي‌شد كه زماني خانواده ما اين شكلي بود.
داشتم اينستاگرام را بالا و پايين مي‌كردم كه ديدم همه جا پر شده از عكس رونالدو و جورجينا كه بالاخره رونالدو از او خواستگاري كرد و نامزد شدند. از آنجايي كه بچه‌ها عاشق رونالدو هستند و هر جا چيزي از او ببينند، تا شنيدند كه من به مادرم گفتم: «اينا بالاخره ازدواج كردند»، آمدند پيشم كه ببينيم كي ازدواج كرده. خبر را كه شنيدند هر دو چشم‌هايشان گرد شد. پسر بزرگم گفت: «اينها خيلي وقته ازدواج كردند، اصلا يه عالم بچه دارند.» پسر كوچك‌تر با تاييد حرف‌هاي برادرش گفت: «آره راست ميگه، من خودم عكس بچه‌هاش رو ديدم. اين خانمه هم همسرشه.» برايشان توضيح دادم كه اينها ازدواج نكرده بودند و الان تازه مي‌خواهند ازدواج كنند. باز هم نمي‌پذيرفتند. «مگه ميشه ازدواج نكرده باشند و اين همه بچه داشته باشند؟» بهشان گفتم: «بعضي آدم‌ها در بعضي كشورها اين‌طوري زندگي مي‌كنند. با هم زندگي مي‌كنند، بچه‌دار مي‌شوند، بعد اگر دوست داشتند ازدواج مي‌كنند.» هر دو گيج شده بودند. فلسفه ازدواج در ذهنشان به هم ريخته بود.
شب موقع خوابيدن، پسر كوچكم گفت: «مامان، آدم‌ها چرا ازدواج مي‌كنند؟» فهميدم كه همه اين چند ساعت روز ذهنش درگير شده بود. گفتم: «چون همديگه رو دوست دارند و مي‌خوان با هم زندگي كنند.» در سر كوچكش كلي سوال پشت هم رديف بود، اما خسته‌تر از اين بود كه به دانه‌دانه‌شان بپردازد و بپرسد. مي‌فهميدم كه هر دو به اين نتيجه رسيدند كه خب اصلا ازدواج يعني چه؟ مگر راه تشكيل خانواده نبود؟ مگر آدم‌ها نبايد بعد از گذشت مدتي با هم بودن، ازدواج كنند؟
درك مي‌كنم كه اين سوالات براي ذهن بچگانه آنها خيلي بزرگ است، اما وقتي با آن مواجه مي‌شوند بايد بتوانم برايش جوابي درست پيدا كنم. بايد واقعيت را در اندازه‌اي مختصر و مفيد به آنها بگويم؛ اندازه ظرفيتشان. اما همين هم سخت است. انگار دلم مي‌خواهد يكسري چيزها را ندانند، دلم براي مغزشان مي‌سوزد كه بايد الان در 4 و 7 سالگي اين مسائل عجيب كم‌اهميت را حلاجي كند.
چند روز پيش پسر كوچكم از من پرسيد: «مامان چند سالم بشه مي‌تونم ازدواج كنم؟» گفتم: «بايد 18 سالت تموم بشه، ولي به نظر من 18 سالگي خيلي زوده براي ازدواج، بهتره كه آدم يكم بزرگ‌تر بشه، خيلي چيزها رو ياد بگيره، بعد ازدواج كنه.» پسر بزرگم گفت: «من مي‌خوام همون سني ازدواج كنم كه بابا ازدواج كرد. 30 سالگي و خيلي زود بچه‌دار شم. يه عالمه بچه.» به او گفتم: «بچه‌دار شدن كار قشنگيه، ولي سخت هم هست. بايد بتوني مديريت كني همه ‌چيز رو. هم كار كني، هم با بچه‌ات وقت بگذروني، هم براي خودت زمان داشته باشي.» گفت: «آره، من ميرم كار مي‌كنم پول دربيارم، بعد شب‌ها ميام با بچه‌هام بازي مي‌كنم. هر بازي‌اي كه اونا بگن.»
بچه‌ها هر چه خودشان دوست دارند را مي‌خواهند با بچه‌هاي خيالي‌شان بكنند، شايد هم هر چه ما با آنها نمي‌كنيم را مي‌خواهند براي بچه‌هايشان جبران كنند. درست مثل ما كه آرزوهاي زيادي براي روزهاي مادر و پدر شدنمان داشتيم، مي‌خواستيم يكسري كارها كه با ما كردند را هرگز با بچه‌هايمان نكنيم، توانستيم؟ اصلا چقدر به آن استانداردي كه در ذهنمان از پدر و مادر ايده‌آل ساخته بوديم، نزديك شديم؟

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون