در، دژ، دلشوره: چرا نميخواهيم كسي بيخبر بيايد؟
بابك نبي
زنگ در، همان كليد كوچك مسي كه روزگاري پيغامآور خبر خوش، صداگر ديداري اتفاقي يا حتي گاهي مزاحمي مهربان بود، اين روزها بدل به شيء مقدسي شده كه لرزه به اندام آدم مياندازد. گويي هر بار كه بيمقدمه به صدا در ميآيد، روح ساكنان خانه مثل پرندهاي بيتاب، خود را به پنجرهها ميكوبد تا راه فراري بيابد. در كودكي، زنگ خانه با خود بوي حلوا و خاطره آورد. مادري مهربان با سبدي پر از نقل و نبات يا عمو جان خندان با كيسهاي پر از پرتقال؛ صداي زنگ، نقشه گنجي بود كه به آغوش ما ميآمد. حالا اما، زنگ در مثل ناقوس كليساي متروك، فقط خبر از ورود ناگهاني بيگانگان ميدهد. حتي اگر آن بيگانه، فاميلي باشد كه تا ديروز صميميترين دوست ما شمرده ميشد. شايد ريشه ماجرا را بايد در معماري زندگي مدرن جستوجو كرد؛ جايي كه حريمها از ديوار و پرده، فراتر رفته و به قفلهاي ديجيتال و پيغامهاي تايپشده بدل شدهاند. دنيايمان شفاف است اما نه از آن نوع شفافي كه نور را عبور دهد؛ شيشههايي دودي كه فقط سايهها را نشان ميدهند، نه آدمها را. سفرههايمان كوچكتر شده، ليوانهايمان فرديتر و چايهايمان بيقند. در خانهها بيش از هر زمان ديگري اتاق هست، اما جايي براي گردهم آمدن نيست. هر كدام در جزيرهاي از نور و اينترنت و خيال، دست بر گوشي، گوش به آلارمهاي بيپايان سپردهايم. پس وقتي ناگهان زنگ در ميزند، غريزه بقايمان برميخيزد: لابد حادثهاي شده، شايد ماموريتي در راه است يا كسي آمده تا نظم شكنندهمان را بههم بزند. خانه ديگر فقط پناهگاه نيست؛ قلعهاي شده با پل متحرك، كه بالا ميرود و پايين نميآيد مگر با هماهنگي قبلي، پيام واتسآپ يا حداقل يك تماس كوتاه. درِ خانه، مرز آخر است ميان آنچه قابل كنترل است و آنچه نه. مهمان ناخوانده، برايمان نماد ناامني شده است؛ يادآور اينكه زندگي هميشه طبق تقويم و فهرست خريد پيش نميرود. و در اين ميانه، زنگ در، سادهترين صداست كه معناي جهان را عوض كرده. نكند گاهي هم بايد شهامت داشت، قفل را باز كرد و اجازه داد غافلگيري دوباره معناي خوشايند پيدا كند؟