• 1404 سه‌شنبه 31 تير
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 6098 -
  • 1404 سه‌شنبه 31 تير

روايت «اعتماد» از بيماراني كه در جنگ 12 روزه، تهران را ترك نكردند

ماندند و نباختند

آزاده محمدحسين 

جنگ اژدهاي هفت ‌سر است. هر سرش را كه نشانه بروي، سر ديگر با منظري كريه‌تر و ترسناك‌تر چشم در چشمت مي‌دوزد؛ چشماني وحشي و بي‌رحم. جنگ هزارتو دارد و در هر هزار‌تويش يك اژدهاي هفت ‌سر. آنان ‌كه شعله جنگ را مي‌افروزند، اما گويي هرگز داستان اژدهاي هفت ‌سر را نخوانده‌اند و نشنيده‌اند كه اگر خوانده بودند و شنيده بودند، مي‌دانستند رفتن به آوردگاه اين اژدهاي بي‌رحم، تن و جاني مي‌خواهد از فولاد آب‌ديده. جنگ تنها ميدان زورآزمايي تير و تفنگ و تركش‌ها نيست. جنگ كه شعله مي‌كشد، در لايه‌هاي پنهانش از ميان زندگي‌هايي هل من مبارز مي‌طلبد كه اساسا صاحبان آن زندگي‌ها هر روز و هر لحظه در صحنه نبردند؛ نبردي براي بقا در دل بحران.  جنگ لايه‌هاي پنهان دارد؛ چه ۱۲ روز باشد چه 8 سال و چه زندگي‌هايي كه زير سنگيني اين لايه‌ها يا به ‌چشم نمي‌آيند يا كمتر ديده مي‌شوند؛ داستان‌هايي واقعي كه واژه‌ها گاه فراموش مي‌كنند روايتشان را.

 روايت اول؛ پريا
داستان پريا يكي از اين روايت‌هاست؛ زن مبتلا به سي‌پي با يك چشم نابينا و چشم ديگري كه تنها يك‌دهم بينايي دارد. پريا اما شخصيتي دارد مستقل و متكي به ‌نفس. اين را خيلي زود از رفتارش مي‌توان دريافت؛ وقتي مي‌بيني تنها زندگي مي‌كند و با جسمي كه مدام بر ويلچر نشسته، تقريبا تمام كارهاي شخصي‌اش را خودش انجام مي‌دهد، حتي اگر در مقايسه با افراد عادي كارهايش چند روز زمان بيشتري لازم داشته باشد. پريا در جنگ ۱۲ روزه در منطقه ۳ تهران، در آپارتمان پدري‌اش تنها مي‌ماند تا روزي كه هشدار تخليه اين منطقه مي‌رسد. از آن روزها چنين مي‌گويد: «شب اول در آشپزخانه بودم كه صداي انفجارها را شنيدم. اول گمان كردم رعد‌وبرق است، اما بعد متوجه شدم كه انفجار است. اولين كاري كه كردم، اين بود كه به سرعت خودم را به گوشه‌اي از خانه رساندم كه شيشه نداشته باشد. نگران بودم كه شيشه‌ها بريزند و خرده‌هايش به چشمم برود. براي همين همان‌طور كه روي ويلچر بودم، سرم را ميان دست‌هايم پنهان كردم تا دست‌كم بتوانم از چشم‌هايم مراقبت كنم.» پريا، كارشناس ادبيات فارسي است. كتابي هم در حوزه كودكان دارد. شايد به‌ همين دليل است كه بسيار شيوا و روان حرف مي‌زند: «واقعيت اين است كه در چنين شرايطي نمي‌توان از ديگران انتظار چنداني داشت، چون همه نگران جان خودشان هستند و اين كاملا طبيعي است. مادر من در يكي از شهرهاي شمالي زندگي مي‌كنند و در آن چند روز كه من تهران بودم مدام نگرانم بودند. همين‌طور خواهرم، ولي من نمي‌توانستم به منزل خواهرم بروم، چون ساختمان‌شان سي پله دارد و آسانسور هم ندارد. خواهرم گريه مي‌كرد و نگران وضعيت من بود، ولي نه او نه من چاره‌اي براي آن اوضاع بحراني نداشتيم. بنابراين ترجيح دادم در منزل خودمان بمانم و زحمتي براي كسي نداشته باشم. برايم سخت بود به منزل مادرم بروم، چون آشپزخانه‌اش دو تا پله دارد و من براي آب خوردن هم مجبور مي‌شوم به ايشان زحمت بدهم.» پريا اما بعد از چند روز ناچار مي‌شود خانه را با همه تعلق خاطرش بگذارد و با ساكي از وسايل ضروري راهي شمال شود: «خيلي سخت بود، خيلي...» اين چند كلمه را كه مي‌گويد بغض مي‌كند و چشمانش از اشك خيس مي‌شود. آنچه بيش از ذات جنگ پريا را آزرده، حس تحقيري بوده كه از سوي برخي اطرافيان نه چندان نزديك به او تحميل شده: «وقتي چيزي وجود ندارد، شما نمي‌توانيد موجودش كنيد. من توان راه رفتن ندارم، بينايي كاملي هم ندارم، پس چگونه مي‌توانم در هنگام بحران و خطر بدوم؟! اگر مي‌توانستم كه ويلچرنشين نبودم. اما ديگران از من انتظار داشتند مثل يك فرد عادي و سالم رفتار كنم و برخوردهايي مي‌كردند كه شديدا تحقير مي‌شدم. در واقع جنگ مرا تحقير كرد و به روحم زخم زد؛ زخمي كه هنوز هم ترميم‌ نشده‌ است. دلخوشي من در آن چند روز كه تنها بودم، محبت خانواده و  دوستانم بود كه مدام جوياي حالم  بودند.» 
پريا جنگ ايران و عراق را هم به ‌خاطر دارد: «مرحوم پدرم هر بار كه حمله مي‌شد مرا روي دوشش مي‌گذاشت و به جايي امن مي‌برد. در آن ۱۲ روز جاي خالي‌اش را بيشتر از هميشه حس كردم.» و از ميان اشك‌هايش ادامه مي‌دهد: «از خدا خواستم اگر قرار است اتفاقي براي خانه‌ام بيفتد، براي من هم بيفتد. من توان از دست دادن اين خانه را كه خيلي دوستش دارم، ندارم. حتي نمي‌توانم دوري از ويلچرهايم را تحمل كنم، اين دو ويلچر فرزندان من هستند و من با آنها زندگي مي‌كنم.»  پريا با همه استقلال ذاتي‌اش، اما پنهان نمي‌كند كه گاهي هم نياز به كمك دارد. مثل اين روزها كه باتري ويلچر برقي‌اش سوخته و نمي‌داند چطور بايد براي تعميرش اقدام كند: «اين ويلچر را تازه خريده‌ام، به سختي و با زحمت. وقتي مي‌خواستم به شمال بروم دلم نمي‌آمد آن را در خانه بگذارم و بروم. آخر يكي از اين ويلچرها، دخترم است و آن يكي، پسرم.» اين را با خنده‌اي شيرين مي‌گويد و ادامه مي‌دهد: «ولي همان روزي كه رسيدم شمال، ويلچرم سوخت و انگار بخشي از قلبم از جا كنده شد. وقتي برگشتم تهران با سامانه معلولان و جانبازان شهرداري تماس گرفتم و خواهش كردم راننده‌اي بيايد و ويلچر مرا به تعميرگاه تحويل بدهد تا براي برگرداندنش راهي پيدا كنم، اما جواب دادند كه راننده نمي‌تواند مسووليت ويلچر شما را بپذيرد! اين در ‌حالي است كه در كشورهاي دنيا امكانات ويژه‌اي براي كم‌توانان وجود دارد كه اساسا اين افراد نيازي ندارند كه خودشان دنبال تجهيز يا تعمير وسايل‌شان باشند.» پريا از روزي كه به تهران برگشته تنها دو شب توانسته در تختش در اتاق بخوابد و بقيه شب‌ها را روي مبل در سالن پذيرايي سر كرده كه مبادا حمله‌اي صورت بگيرد و شيشه‌هاي شكسته به چشمانش آسيب برساند. او همچنان مشغول مرتب كردن وسايل سفرش است: «راستش بخشي از داروها و لباس‌هايم را گذاشتم پيش مادرم كه اگر دوباره جنگ شد و مجبور شدم خانه را ترك كنم كمتر مشكل داشته باشم. هنوز هم نتوانسته‌ام همه وسايل را سر جايشان بچينم و فعلا همچنان جنگ‌زده هستم.» اين را مي‌گويد و مي‌خندد. چهره‌اش با خنده زيباست و كاش اين زيبايي را آتش هيچ جنگي نسوزاند!

 روايت دوم؛ معين و متين
در گوشه‌اي از حاشيه شهر تهران، در منطقه حسن‌آباد فشافويه، معين و متين، دوقلوهاي ۱۹ ساله با اوتيسم شديد و معلوليت ذهني در كنار سه خواهر و برادر و پدر و مادرشان آن ۱۲ روز را در هول ‌و ‌ولا سر كردند. سعيده مادر خانواده كه از اتباع مجاز هستند، آرزو مي‌كند هيچ جنگي هيچ جاي دنيا دل مردمان را نلرزاند: « خدا نكند آن روزها دوباره تكرار شود. هرچند اطراف ما به‌ اندازه مناطق داخل تهران مورد حمله نبود، اما دلهره و ترس آن روزها هنوز هم با ماست. معين و متين به ‌دليل شرايط خاصشان درك كاملي از محيط ندارند و روزهاي اول چندان متوجه اتفاق‌ها نمي‌شدند. اما روزي كه پالايشگاه ري هدف حمله قرار گرفت، من سراسيمه سراغ دوقلوها رفتم و ديدم انگشتان‌شان را در گوش‌هايشان فرو برده‌اند و در خودشان مچاله شده‌اند.» 
دوقلوها داروهايي مصرف مي‌كنند كه تاخير در مصرف‌شان حال‌شان را بدتر مي‌كند: «اگر دو، سه روز داروهاي بچه‌ها را ندهم حال‌شان بد مي‌شود و شروع مي‌كنند به خودزني و آسيب رساندن به خودشان. آن روزها همه نگراني‌ام اين بود كه نكند داروهايشان تمام شود و نتوانيم برايشان به‌ موقع تهيه كنيم. گراني خدمات درماني اين بچه‌ها از يك ‌طرف، دست خالي ما از يك‌ طرف و دلهره تمام شدن داروها هم از طرفي ديگر فشار رواني زيادي به من و همسرم وارد مي‌كرد.»
معين و متين كه دچار معلوليت ذهني هم هستند، به ‌دليل عدم كنترل ادرار ناچار به استفاده از پوشك هستند. سعيده مي‌گويد: «بسياري از اطرافيان ما براي چند روز هم كه شده از خانه‌هايشان خارج شدند، اما من به ‌دليل نياز مداوم به آب براي تميز كردن دوقلوها نمي‌توانستم پايم را از خانه بيرون بگذارم.» اين در حالي‌ است كه سعيده و همسرش در همه آن روزها همزمان نگران پسر بزرگ‌ترشان كه دانشجوي مهندسي است و دو دختر دبستاني‌شان بودند كه مبادا در اثناي جنگ آسيب ببينند. در آن روزها سعيده و خانواده‌اش نه از بهزيستي خدماتي دريافت كردند نه از انجمن‌هاي مردم‌نهاد مرتبط: «با‌ توجه به ‌اينكه اتباع هستيم، امكاناتي به ما تعلق نمي‌گيرد، ولي خدا خير بدهد به يكي، دو خانواده خير ايراني كه در مسير درمان پسرانم كمك حال ما هستند.»  سعيده و خانواده‌اش شب‌ها چشم به آسمان و گوش به ‌زنگ مي‌خوابند تا مبادا  آن ۱۲ روز سياه تكرار شود.

 روايت سوم؛ هستي
هنگام تولد كم‌بينا بود. رفته‌رفته قدرت بينايي را از دست داد و حالا جهان مقابل چشمانش تنها يك رنگ دارد؛ سياه. هستي؛ دختر جوان ۲۷ ساله، البته كه تسليم سياهي نشده و با هنرش رنگ را به زندگي ديگران هديه مي‌دهد، هرچند خودش بي‌نصيب است از چشيدن لذت رنگ‌هاي هنرش. هستي ظروف سفالي مي‌سازد و دنيايش با خاك و گل و گرماي كوره تعريف شده: «تا پيش از آن ۱۲ روز سياه، تصوري از مواجهه با چنان بحراني نداشتم. اولين شب كه حمله‌ها شروع شد، گيج بودم و سر‌در‌گم. براي لحظاتي قدرت جهت‌يابي را از دست داده بودم و نمي‌دانستم از كدام سمت بايد به ‌طرف در اتاق بروم. بعد از مدت كوتاهي خواهرم وارد اتاق شد و به كمك او از اتاق بيرون رفتم.»  هستي هيچ‌گاه اهل تسليم نبوده، اما بختك شوم جنگ با تمام قوا سعي كرده است او را از پاي درآورد: «دو روز اول همچنان مات و مبهوت بودم از آنچه اتفاق افتاده بود. باورم نمي‌شد طرف از دو هزار كيلومتر آن طرف‌تر از مرزهاي ما جرات كرده باشد به حريم اين خاك حمله كند. سوال‌هاي زيادي در سرم بود. دلم مي‌خواست مي‌توانستم چهره كشته‌شدگان را ببينم. در ذهنم تصاويري گنگ و مبهم از صورت آنها كه زير آوارها مانده بودند، مي‌ساختم و با آن صورتك‌هاي خيالي همدردي  مي‌كردم.»
هستي و خانواده‌اش آن ۱۲ روز را در تهران ماندند، مثل خيلي‌هاي ديگر: «به گمانم روز سوم بود كه پدرم ما را قانع كرد از تهران خارج شويم. مي‌دانستم دليل اصلي اصرارش وضعيت من است. نگران بود نتوانم به‌ موقع خودم را جمع‌وجور كنم و آسيب ببينم. براي اينكه خانواده دچار اضطراب مضاعف نشود، اولين نفر بودم كه با تصميم پدرم موافقت كردم. در حالي كه دلم پيش كارگاه كوچكم بود و سفال‌هاي ناتمامي كه در صف ساخت منتظر بودند. نهايتا بار سفر بستيم و خانه را با همه دلبستگي‌هايش تنها گذاشتيم. اما اين دوري فقط چند ساعت طول كشيد، چون در چنان ترافيك سنگيني مانديم كه پدر و مادرم عطاي خروج از تهران را به لقايش بخشيدند و به خانه  برگشتيم.»
هستي روزهاي بعد را بيشتر در كارگاهش مي‌گذراند و سرش را به هنرش گرم مي‌كند: «براي فرار از افكار تلخ، سرم را به كار گرم كرده بودم. بيشتر ساعت‌ها را در كارگاه مي‌گذراندم و داشتم به شرايط عادت مي‌كردم كه ظهر روز آخر جنگ، سياهي روزگار برايم مفهوم ديگري پيدا كرد.»
انفجارهاي پشت هم، لرزش شديد خانه، خرد شدن شيشه‌ها و فريادهاي اعضاي خانواده و همسايگان، آخرين تصاوير و صداهايي است كه در ذهن هستي ثبت شده‌ است: «به‌ سختي عصايم را از بين خرده شيشه‌ها پيدا كردم و از كارگاه بيرون آمدم. زير پايم پر از خرده شيشه بود كه چند قدم به چند قدم به پايم فرو مي‌رفت و من گرماي خون را حس مي‌كردم. همه ‌چيز در عرض چند دقيقه اتفاق افتاد. فقط يادم مي‌آيد با صورت به جسمي سخت برخورد كردم و بي‌هوش شدم.»
هستي هنگام خروج از محوطه كارگاهي خانه، به چارچوب پنجره‌اي كه بر اثر موج انفجار كنده شده بود، برخورد مي‌كند و بر اثر شدت ضربه از هوش مي‌رود. او تا اينجا را به‌ خاطر دارد و بقيه را اعضاي خانواده برايش تعريف كرده‌اند كه با چه دلهره و اضطرابي تن زخمي و بي‌هوشش را از معركه خرده شيشه‌ها بيرون كشيده  و به مداوايش پرداخته‌اند.
هستي مي‌گويد: «بعد از آن ۱۲ روز، سياهي برايم معنايي ديگر پيدا كرده‌ است. جنگ سياه‌ترين تصوير حك ‌شده در ذهن من  است.»

 روايت چهارم؛ مرتضي
۳۰ ساله است و تنها پسر خانه. صرع دارد و معلوليت جسمي. پدرش در يك سوپرماركت همراه با شريكش كار مي‌كند. آن ۱۲ روز كذايي مرتضي به همراه پدر و مادرش در خانه‌شان در شرق تهران مي‌مانند. خودش اهل حرف زدن نيست. به‌ گفته مادرش دوست ندارد راجع به آن روزها چيزي بگويد يا بشنود: «از آن موقع مرتضي گوشه‌گيرتر و ساكت‌تر شده است. اگر تصادفا صدايي بيايد يا كسي حرفي از آن روزها بزند، دچار حمله صرع مي‌شود، اما نه با شدت آن روزها.»
يكي از شب‌هاي جنگ كه شرق تهران هدف حمله دشمن قرار مي‌گيرد، با شدت گرفتن صداي انفجارها حال مرتضي وخيم مي‌شود و حمله‌هايش شديدتر. مادرش اين‌گونه روايت مي‌كند: «در خانه با مرتضي تنها بودم. پدرش هنوز سر كار بود. حمله‌ها كه شروع شد و شدت گرفت، نگران پسرم شدم. به سرعت به اتاقش رفتم كه كنارش باشم. اما هر چه كردم نتوانستم در را باز كنم. مرتضي پشت در افتاده بود و من زورم نمي‌رسيد در را باز كنم. به خدا التماس مي‌كردم به من قدرتي بدهد كه بتوانم پسرم را از آن وضعيت نجات بدهم. نهايتا نمي‌دانم چطور توانستم در را باز كنم و داخل اتاق شوم.» كلام مادر مرتضي به اينجا كه مي‌رسد آشكارا دستان و چانه‌اش به لرزه مي‌افتد و بغضش مي‌تركد: «خدا نصيب هيچ‌ كس نكند. نمي‌دانيد چه حالي شدم وقتي ديدم مرتضي خودش را لاي پتو پيچيده و صدايي شبيه خرناس از گلويش خارج مي‌شود. تا خفگي فقط چند ثانيه مانده بود. با هر سختي و زحمتي بود تمام توانم را جمع كردم و پتو را از دورش باز كردم. پسرم يك قدم با مرگ فاصله داشت...»
 جنگ حالا ظاهرا پايان يافته است؛ اما تركش‌هايش زندگي‌ها را چندپاره كرده و روان‌ها را ويران و در اين ميان آنچه مي‌ماند روايت شاهدان آن ۱۲ روز خاكستري است كه به ‌يقين چه بسيارشان هرگز فرصتي براي روايت نيابند. آنان راويان بي‌ادعاي شوكران جنگي هستند كه طراحانش سرمست  از «نقطه‌زني» بر دروغي بزرگ پاي مي‌فشردند: «ما با مردم عادي كاري نداريم.»


 دكتر نرگس نيكخواه، عضو هيات‌مديره جامعه نابينايان و كم‌بينايان كاشان كه خودش هم نابيناست، براي « اعتماد » از وضعيت جامعه كم‌توانان در شرايط بحراني مي‌گويد: « در چنين شرايطي فرد بايد از دو جنبه خودش را آماده كند، يكي تقويت رابطه‌اش با ساير افراد و ديگري مديريت شرايط به‌لحاظ روحي و رواني. در اين جنگ ۱۲ روزه باتوجه به اينكه اتفاقي ناگهاني و غيرمنتظره بود، عملا آموزش خاصي به جامعه كم‌توانان ازجمله افراد نابينا و كم‌بينا داده نشده بود. اما همين اتفاق زنهاري بود براي اينكه متوليان امور جامعه كم‌توانان براي آموزش اين قشر تدبيري اتخاذ كنند. از طرفي بايد به اين نكته هم توجه داشت كه همه اين آموزش‌ها صرفا توسط فرد كم‌توان استفاده نمي‌شود و بخشي از آنها هم مورد استفاده اطرافيان است.افراد نابينا و كم‌بينا كه جامعه هدف ما هستند در چنين شرايطي با دشواري‌هاي زيادي مواجهند؛ صدا بسيار اذيت‌شان مي‌كند و در تحرك و جابه‌جايي دچار مشكل مي‌شوند. باتوجه به اينكه اين افراد نسبت به صدا حساس‌ترند و جهت‌يابي‌شان بيشتر از طريق دنبال كردن صدا انجام مي‌شود، در ميان آن حجم از صداهاي شديد علاوه بر ترس و اضطراب، جهت‌يابي‌شان هم دچار اختلال مي‌شد و حتي با عصا هم نمي‌توانستند مسير مناسب را پيدا و دنبال كنند. اين موارد در كنار آگاهي كم، سبب شده بود كه افراد نابينا و كم‌بينا عمدتا وابسته باشند به اطرافيان و توضيحات آنها و از آنجا كه خودشان قادر به ديدن تصاوير نيستند، فهم‌شان از اوضاع متكي مي‌شود به توصيفات ديگران كه نتيجه آن هم بزرگنمايي يا كوچك‌نمايي حادثه و به‌طور كلي فاصله داشتن از فضاي حقيقي خواهد بود.مجموعه ما در آن چند روز تلاش كرد به افراد تحت پوشش درباره شرايط پيش‌آمده و تازگي آن توضيح بدهد و از ايشان بخواهد پيوندهايشان را با اطرافيان حفظ و به آنان اعتماد كنند. همچنين تاكيد داشتيم با پرهيز از گسستگي با جامعه اطراف، مانع ايجاد ترس و وحشت مضاعف در درون خودشان بشوند.در ارتباط‌هايي كه با خانواده‌هاي بچه‌هاي نابينا و كم‌بينا داشتيم، مدام تاكيد مي‌كرديم كه مراقب آرامش خودشان و بچه‌هايشان باشند، اطلاعات كافي و صحيح را در اختيار آنان بگذارند و از ايجاد نگراني‌هايي كه مي‌توانست چندان واقعي نباشد جلوگيري كنند.اميدوارم اين تجربه تكرار نشود، ولي به‌هرحال زنگ خطري بود براي اينكه انجمن‌هايي با شرايط مشابه، بايد به آگاهي‌بخشي و مديريت بحران متناسب با شرايط جامعه هدف‌شان فكر كنند، براي اين اهداف برنامه‌ريزي كرده و آن را اجرا كنند. ما قبلا برنامه‌هاي آموزشي در برخي حوزه‌ها از جمله آتش‌نشاني داشتيم اما اين‌بار تجربه بسيار متفاوت، تلخ و سختي بود كه لزوم تدوين دستورالعمل‌هاي آموزشي مناسب و دقيق از سوي انجمن‌هاي مردم‌نهاد و نيز سازمان بهزيستي در جايگاه يك نهاد بالادستي را بيشتر از گذشته نمايان كرد. »

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون