روايت چهلوسوم: شليك به قلب شاه
مرتضي ميرحسيني
حرم بسيار خلوت بود. دو، سه نفر، اينجا و آنجا، هر كدام گوشهاي نشسته بودند. هيچ نشانهاي از اتفاقي كه در پيش بود، ديده نميشد. شاه هم دستور داد كاري به اين چند زائر نداشته باشند. از قديم رسم بود كه زمان زيارت شاه، مردم عادي را از حرم بيرون ميبردند و آنجا را برايش قُرق و خلوت ميكردند. اما آن روز ناصرالدينشاه نوكرانش را از اين كار منع كرد. تا شروع جشنهاي پنجاهمين سال سلطنتش فقط چند روز باقي مانده بود و نيت داشت از امامزاده دعاي خير و تبرك بگيرد. كارهاي برگزاري جشنها طبق برنامهريزي پيش ميرفتند و همه چيز عادي به نظر ميرسيد. اما او نگران بود. اين نگراني به جانش افتاده بود كه اتفاق غيرمنتظرهاي همه برنامهريزيها را بههم ميريزد. در كاخ، چند اتفاق كوچك افتاده بود و زنانش اين اتفاقات را به نشانه نحسي تعبير كرده بودند. يكي از منجمانش نيز گفته بود شاه در پنجاهمين سال سلطنش قرعهاي از سعد و نحس در كائنات دارد كه اگر به خير بگذرد، حكومتش حداقل سي سال ديگر دوام خواهد داشت. شاه اين حرف را پسنديد. هر چند خيالش راحت نشد. هنگام زيارت، اول به حضرت عبدالعظيم سلام و عرض ادب كرد و پس از آن به سمت مدفن امامزاده حمزه رفت و چند دقيقه آنجا ماند. بعد برگشت و آهسته از جلوي قبر جيران، دلبر سالهاي جوانياش گذشت و به ضريح عبدالعظيم نزديك شد. هنوز به ضريح نرسيده بود كه ميرزا رضا به او نزديك شد. تپانچهاش را بيرون كشيد و شليك كرد. شاه فرياد زد. نوكرانش از راه رسيدند و او را در آغوش گرفتند. گويا آخرين جملهاي كه گفت اين بود: «مرا بگيريد!» نيم قرن پادشاهياش اينچنين، حوالي اذان ظهر در زيارتگاهي نزديك پايتخت به پايان رسيد (دوازدهم ارديبهشت 1275 خورشيدي). شبيه به داستانهاي عاشقانه بدفرجام، نزديك آرامگاه اولين معشوقهاش كه دختري ساده و سرزنده از اهالي تجريش بود از دنيا رفت. دقايقي قبل، هنگامي كه وضو ميگرفت با لحني آميخته به اندوه و دلتنگي به يكي از همراهانش گفته بود: «اگر در عالم ديگر مرا مخير كنند، جيران را بر هر حوري ترجيح ميدهم.» اما ميرزا رضا كه از تاريكي نزديك در آرامگاه سيد حمزه بيرون زد -و تهوري بيسابقه در تاريخ ما نشان داد- مهارتي در تيراندازي نداشت. تپانچه را هم چنانكه بعدتر در بازجوييها معلوم شد، همين چند روز پيش خريده بود، اما تيري كه آن روز در حرم شليك كرد دقيق به هدف نشست و قلب شاه را سوراخ كرد. شايد عبدالله مستوفي راست ميگفت كه در كنار همه علل و عوامل موثر در اين ماجرا «قضا هم در كار بوده» و گلوله از جاي ديگري هدايت شده است. چند نفر از همراهان شاه به ميرزا رضا حمله كردند و او را گرفتند. اگر كسي منعشان نميكرد، همانجا زير مشت و لگد او را ميكشتند، اما ميرزا علياصغرخان صدراعظم كه او هم آن روز همراه شاه به زيارت آمده بود، مانعشان شد. او مثل هميشه، اينجا هم آرام و خونسرد بود. ذهنش درست كار ميكرد. همه هم از او حرفشنوي داشتند. دستور داد همگي آرام بگيرند و بيشتر از اين سروصدا نكنند تا كسي از مرگ شاه باخبر نشود. كالسكه را تا جايي كه ميشد، يعني تا جلوي در حرم آوردند و جسد شاه را به هر زحمتي كه بود، داخلش گذاشتند. به مردمي كه آنجا جمع شده بودند و تعدادشان هم مدام بيشتر ميشد، گفتند تير به بازوي شاه خورده است و زخمي كه او برداشته عميق و كاري نيست؛ اما براي مهار خونريزي، بايد هر چه زودتر پزشكي او را ببيند. شاه مُرده را نيز چنان در كالسكه نشاندند كه به نظر زنده ميرسيد و به سرعت به تهران، به كاخ گلستان برگشتند. تلگرافي به تبريز فرستادند و خبرها را به مظفرالدين ميرزا وليعهد رساندند.