وقتي كه قاعده حكم ميكند ...
محمد خيرآبادي
در اين چند هفته، چند بار درست وسط زندگي عادي اشك ريختم؛ موقع تماشاي تلويزيون، پشت تلفن، وسط گپ زدن با دوستي در تلگرام يا واتساپ، پشت فرمان ماشين، وسط يك گفتوگوي جدي و... دست خودم نبود. چيزي توي وجودم يكدفعه از سطوح پايين ميآمد بالا و ميرسيد به گلو و بعد مثل خوني كه در وقت عصبانيت ميدود به صورت آدم، خودش را ميرساند به چشمهايم و تبديل ميشد به اشكهايي كه مانع ادامه كار و بار عادي ميشدند. اگر بخواهم صادق باشم بايد بگويم اشكهايم را دوست داشتم. نه فقط به خاطر سبك شدن روحي، بلكه حتي همان لحظه كه شروع ميكردند به سرازير شدن، احساسات خوب سراغم ميآمدند. با اين حال از خودم پرسيدم و ميپرسم، در دنياي واقع، روي زمين، از اين اشك و از اين احساسات چه سود؟
چند بار سعي كردم برگردم و در جزييات دقت كنم، به اصطلاح ويديوچك كنم، فيلم را توي ذهنم عقب و جلو ببرم تا بفهمم اصلا من سر چه ماجرايي و دقيقا چرا به گريه افتادم؟ مدام مرور كردم تا بفهمم قضيه از چه قرار بوده؟ راستش به دو چيز بيشتر نرسيدم، يكي «مرگ» عزيز و ديگري نام «وطن». انگار در گريههايم معنايي يافتم كه نشان ميدادند اشكهايم قدر و قيمتي دارند و خود را به بهاي ارزان نفروختهاند. احساس كردم اشكهايم بيمعنا و بيهوده نيستند.
من هيچ وقت با مرگ مواجهه مستقيم نداشتم. نه مرگ كسي را از نزديك ديده بودم، نه با خون و بيمارستان و قبرستان چندان ميانهاي داشتم. به معناي واقعي كلمه تجلي اين ضربالمثل بودم كه «مرگ براي همسايه است». تا اينكه چند سال پيش در فاصله كمتر از يكسال دايي و پدرم را از دست دادم. اين دو فقدان، اساسا مرگ را از بيرون به درون من آورد و من را همنشينش كرد. ديگر مرگ براي من يك تصور نيست. يك پيشامد احتمالي نيست. يك ضرورت حتمي است. از آن مهمتر اينكه بعد از مرگ عزيزان، زندگي هر چه باشد ديگر آن زندگي پيشين نيست. رنگ و رو ندارد. مدام تلاش ميكني خودت را اميدوار نگه داري، به شاديهاي كوچك دلخوش باشي و تلاش كني. درست مثل بقيه آدمها ميدوي و به دست ميآوري و ده برابر ديگران، روي خودت كار ميكني. اما باز ميبيني مرگ مثل بزرگترين ابري كه در آسمان جلوي خورشيد ايستاده، سايه غولپيكرش را روي همه اين كارها و تلاشها انداخته است. مرگ ميتواند همه چيز را، همه روياها و آرمانها و شاديها و دلخوشيها و شيرينيهاي زندگي را، كمرنگ يا حتي بيرنگ كند. من هنوز هم تاب و تحمل فقدان پدر را ندارم، تو ببين آن مادر و پدري كه فرزند كودك يا جوانشان را از دست دادهاند چه ميكشند؟ نگاه نكنيد به چهره آنهايي كه داغ فرزند ديدهاند و باز سر پا هستند، ميخورند و ميخوابند و كار ميكنند. من و شما ممكن است تغيير معنا و رنگ و روي زندگي را در نگاه آدمها، در دل آنها و در جانشان نبينيم و جنگ درست روي «مرگ عزيزان» و ويراني «وطن» دست ميگذارد. همين عزيزان گوشت و پوست و خوندار و همين وطن موجود و انضمامي و روي زمين. هم آدمهايي را كه جانت به جانشان بند است از تو ميگيرد و هم اساس خانه و وطن را تهديد ميكند.
شايد كار كساني كه در مذمت جنگ و در ستايش صلح مرثيهسرايي ميكنند شبيه به كار كساني باشد كه در كنار قطار در حال حركت ميدوند و فرياد ميزنند: «بايست! بايست!» درحالي كه تاريخ نشان داده ارابه جنگ هميشه براي حركتش راه و توجيه پيدا ميكند و بسياري با آن همراه ميشوند. در واقع آن فريادزنندگان دستكم اكنون نميتوانند قطار را متوقف كنند. اما باز فرياد ميزنند و مينويسند و مرثيهسرايي ميكنند. چرا؟ چون چنين عملي فقط براساس محاسبه و نتيجهگرايي انجام نميشود، بلكه فرد، ايستادگياش در برابر جنگ را به عنوان عملي براي اعلام همبستگي با ديگر انسانها تعريف ميكند؛ همبستگي با ديگراني كه پايبند به اصول اخلاقي و انسانياند؛ در اينجا و هر جا، در زمان حاضر و در آينده.
ديويد ثورو، نويسنده كتاب معروف والدن، ۲۰۰ سال پيش (حدود سال ۱۸۴۶) در اعتراض به حمله امريكا به مكزيك، از پرداخت ماليات امتناع كرد. اين كار او، جنگ را متوقف نكرد، اما آن محكوميت مختصر و زندان كوتاهمدتي كه به چنين جرمي متحمل شد، هنوز الهامبخش جنبشهاي مدني ضدجنگ است. در واقع احتمال اينكه ايستادگي و مبارزه ما، سخنها و موضعگيريهاي اخلاقي ما، بتواند جنگ و جنايت را متوقف كند بسيار بسيار كم است، اما اين ما را از چنين تلاشهايي براي ايجاد پيوند با اخلاقمداران و صلحطلبان معاف نميكند. جنگ قاعده تاريخ است و صلح استثنا، ولي ميشود و بايد به قاعده تن نداد. همانطور كه مرگ حق است و قاعده، همه ميميرند دير يا زود، اما ميتوان و بايد در ستايش زندگي سخن گفت. ظلم هم قاعده تاريخ است و جسم مظلومان هميشه زير دست و پاي ظالمان نابود شده، اما باز هم هستند كساني كه ميگويند ميتوان و بايد به ظلم تن نداد.