علوم سياسي، نظريه و فرهنگ در گفتوگو با دكتر جهانگير معيني علمداري
شيزوفرني در روشنفكري ايراني
در علوم سياسي ايران محدودنگري وجود دارد
محمدحسن ابوالحسني
بخش نخست مصاحبه با دكتر جهانگير معينيعلمداري، استاد علوم سياسي دانشگاه تهران شنبه در صفحه انديشه منتشر شد، بخش دوم كوتاهتر و در عين حال جذابتر است. در اين بخش ابتدا راجع به رابطه فرهنگ و سياست سخن رفته، سپس راجع به مكتب پديدارشناسي بحث شده و در انتها وضعيت روشنفكري و علوم سياسي ايران مورد بررسي قرار گرفته است.
رابطه فرهنگ و سياست نزد سياستمداران و فيلسوفان همواره پرسشبرانگيز بوده است؛ بعضي اعتقاد دارند كه نابودي فرهنگ والا و فاخر در اصل به معناي از ميان رفتن فرهنگ است. اينطور نيست؟
خير، درك من از فرهنگ يك درك وبري است. نگرشهاي محافظهكاراني مثل متيو آرنولد كه فرهنگ را مبتني بر ارزشهاي والا ميدانند را قبول ندارم. مثل ماكس وبر فكر ميكنم كه فرهنگ، تارهاي معنايي براي معنا بخشيدن به جهان است. انسان زماني كه از طبيعت خارج شد و سعي كرد به جهان خود معني بدهد، به فرهنگ رسيد. اين ديدگاه نزد ژان ژاك روسو و كلود لوياشتراوس هم يافت ميشود، آنان فرهنگ را تصرف معنايي انسان در طبيعت به قصد معني بخشيدن به جهان ميدانند. انسان زماني كه از طبيعت خارج شود با فرهنگ است و تا زماني كه به طبيعت محض بازنگردد بافرهنگ است. اصلا زيستن بدون فرهنگ ممكن نيست. خروج از فرهنگ تقريبا غيرقابل تصور است.
كمي راجع به پديدارشناسي توضيح بدهيد. شما تاليفاتي راجع و مبتني بر پديدارشناسي داريد. چه كساني پيشتاز جريان پديدارشناسي هستند؟ افكار و سوگيري غالب آنها در فلسفه چيست؟
پديدارشناسي يك جنبش محسوب ميشود كه در حال واگرايي و تفرقه است و به دو جناح ميتواند تقسيم شود. در راس جناح نخست - كه در ايران بسيار مورد توجه قرار گرفته - هايدگر قرار دارد. البته هايدگر در ايران بيشتر به عنوان يك هرمنوتيكدان، فيلسوف و وجودشناس شناخته و كمتر به عنوان يك پديدارشناس نگريسته شده. جناح دوم با هوسرل بيشتر شناخته ميشود. علاقه من به پديدارشناسي دو علت دارد؛ از موضع هوسرلي، پديدارشناسي دو ويژگي مثبت دارد: اين جنبش ما را برحذر ميدارد از اينكه گمان كنيم به حقيقت مطلق دست يافتهايم. اين جنبش از طريق اپوخه كردن، به ما ميآموزد كه در ايستارهاي طبيعي و تصورات و شهودات يقيني خود شك كنيم، اين كار براي سياست خيلي مهم است. هوسرل، در عين حال انكار نميكند كه بايد به يقين برسيم. هوسرل ما را به ورطه نسبيگرايي نمياندازد. رويكرد وي براي پرهيز از دگماتيسم و نسبيگرايي مفيد است. همچنين پديدارشناسي در چارچوب توصيفي كه از جهان دارد، تاكيد خود را بر آگاهي ميگذارد. در نگاه پديدارشناسانه، التفاتي كه ما نسبت به جهان داريم، آگاهيهايي را در ما پديد ميآورد كه پديدارشناسي، علم مطالعه اين آگاهيهاست. از آنجايي كه در كشور ما اغلب روشنفكران و سياستمداران در كار حكم دادن هستند و به جاي توصيف، به دنبال صدور احكام هستند، پديدارشناسي ميتواند مفيد باشد. پديدارشناسي به ما اجازه ميدهد كه به جاي حكم دادن، به سوي آگاهي متقن حركت كرده و همين طور امكان بازبيني و تشكيك در احكام قبلي را داشته باشيم.
آيا كسي در ميان پديدارشناسان عمده هست كه سويه سياسي به پديدارشناسي بخشيده باشد؟ مثلا ميتوانيم از موريس مرلوپونتي نام ببريم؟
بله، ميتوان از مرلوپونتي نام برد. اخيرا در امريكا گرايشي پيدا شده كه با موضع جماعتگرايانه سعي دارد از رويكرد پديدارشناسي بهره بگيرد. متاسفانه جنبش پديدارشناسي در شكل اوليه آن فارغ از وجوه سياسي بود. شخصا علاقه دارم روزي بتوانم مقالهاي تحت عنوان «هوسرل به مثابه يك سياستمدار» يا «انديشه سياسي هوسرل» بنويسم. متاسفانه در آثار هوسرل و حتي آلفرد شوتز، مضامين سياسي زيادي يافت نميشود. با اينكه هوسرل در روزگار پرالتهابي ميزيست تمايلي به دخالت در مسائل سياسي نداشت. وي عقايد سياسي خود را صراحتا بيان نكرده است. با اين حال اعتقاد دارم با توجه به كاربست پديدارشناسي در امريكا و اروپا و ديدگاههاي مرلوپونتي و سارتر، ميتوان از پديدارشناسي براي مطالعه سياسي بهره گرفت. شخصا بيشتر تلاش ميكنم از پديدارشناسي به مثابه روش سياسي بهره بگيرم تا اينكه آن را به عنوان يك فلسفه عام دنبال كنم.
علوم سياسي يك هويت تكه پاره داشته و تركيبي از فلسفه، جامعهشناسي و تاريخ به شمار ميآيد. همچنين به عنوان يك رشته دانشگاهي سابقه طولاني ندارد. با اين وصف آيا اميدي هست كه زماني يكدستي و همگني در روش علوم سياسي پديد آيد؟
متاسفانه در علوم سياسي ايران يك گرايش وجود دارد كه ميتوان از آن تحت عنوان محدودنگري (parochialism) ياد كرد. در اين گرايش، افراد به فراتر از بينش و عادات بومي و محلي خود توجهي ندارند. در سياست، محدودنگري يعني ابعاد گوناگون و كلان را مدنظر نداشتن. هر كس كه در گرايش خود كار ميكند، فكر ميكند تقويت گرايشهاي ديگر به ضرر گرايش خودش تمام ميشود. مثلا كسي كه در سياستگذاري عمومي فعاليت ميكند، فكر ميكند انديشه سياسي به درد نميخورد. اين گرايش محدودنگرانه، يكپارچگي رشته علوم سياسي را در ايران با تهديد مواجه ميكند به صورتي كه هيچ بعيد نيست در آينده، سياستگذاري عمومي، انديشه سياسي و جامعهشناسي سياسي هر يك به رشتههاي مجزا و منفك بدل شوند. اين اتفاق به نفع علوم سياسي نيست. مثلا كسي كه انديشه سياسي مطالعه ميكند، نميتواند از مطالعه جامعهشناسي فارغ باشد. در مطالعات ايران، كساني هستند كه با كاربرد نظريه در تاريخ ايران مخالفند، اما روز به روز تاريخنگاري به نظريات مختلفي آراسته ميشود. بنابراين مادامي كه بر محدودنگري غلبه نكنيم، وضعيت فوقالذكر بيشتر به صورت تهديد خود را نمايان ميكند. از زماني كه من در دهه 1360 دانشجوي كارشناسي بودم اين مشكل وجود داشته و در طول زمان هيچ بهبودي حاصل نشده و حتي وضع بدتر شده.
همان طور كه ابنسينا تعارضي بين پزشك بودن و فيلسوف بودن خود نميديد، متخصصان علوم سياسي نيز نبايد بين وجوه مختلف كار خود تعارض ببينند. مثلا پرداختن به انديشه سياسي نبايد به قيمت صفبندي در مقابل جامعهشناسي تمام شود. ميتوان لويي آلتوسر را مثال زد. آلتوسر با اينكه يك فيلسوف ماركسيست بود متوني مملو از استدلالات جامعهشناسانه دارد. وقتي كه به متون فلسفي وي مراجعه كردم شگفتزده شدم؛ با اينكه ماركسيست بود در زمان پرداختن به فيلسوفان كلاسيك به ادبيات دگماتيك ماركسيستي متوسل نميشد. همين طور وقتي از دولت مدرن سخن ميگويد از تحليلهاي جامعهشناسانه بهره ميگيرد. او در عين حال، به ماترياليسم تاريخي باور داشت و به ماركس وفادار بود. آلتوسر بين وظايف و گرايشهای مختلف خود هيچ تعارضي نميديد؛ او هم بر ادبيات ماركسيستي، اقتصاد و هم تاريخ انديشه سياسي اشراف داشت. حتي وقتي به نويسندگان كنوني نگاه ميكنيم، ميبينيم كه به ادبيات تعريض ميكنند، به فلسفه و سياست تعريض ميكنند. در علوم سياسي به يك گفتوگوي دروني ميان گرايشها و شاخههاي مختلف احتياج داريم.
كدام نظريهها و جريانهاي فكري را در علوم سياسي ايراني موثرتر و مهمتر ميدانيد؟ آيا اصلا نظريهاي وجود دارد كه در ايران در مطالعه سياست اهميت غالب و برتر داشته بوده باشد؟
من از واژه هژموني استفاده ميكنم. در كشور ما برخي افكار جنبه هژمونيك پيدا كردهاند و اين هژمونيك بودن به معناي درست بودن آنها نيست. يكي از اين نظريات هژمونيك، نئوليبراليسم است كه در بعضي روايتهاي خاص آن مطرح شده است. بايد توجه كنيم كه انواع و اقسام رويكرد ليبرالي را داريم، شايد به 8 گرايش عمده بتوان اشاره كرد كه هيچ كدام از آنها جز نئوليبراليسم - آن هم با خوانش ميزس و هايك - در ايران مطرح نبوده است. ميتوان به ليبراليسم اجتماعي (جان ديوئي)، ليبراليسم ترس (جوديت اشكلار)، ليبراليسم فايدهگرا (جان استوارت ميل)، ليبراليسم برليني (كه به نوعي چندگانگي فرهنگي و ارزشي باور دارد)، ليبراليسم مدني (كه در آثار توماس اسپريگنز مطرح است و سعي دارد نقش حوزه عمومي را برجسته كند)، ليبراليسم رالز و اردوليبراليسم آلماني اشاره كرد. اما در ايران گرايش خاصي از نئوليبراليسم مثل نگرش هايك مطرح شده و غلبه يافته است. البته نگرشهاي ناسيوناليستي و ايرانشهري هم در حال رشد هستند و جنبه هژمونيك دارند. در كل، در چارچوب روشنفكري ايران، گرايشهاي محافظهكار يا ليبرال - محافظهكار هژمونيك هستند.
يكي از بحثهايي كه اخيرا در فضاي علوم سياسي مكررا مطرح ميشود، اين است كه نظريات فلسفي و جامعهشناختي غربي مطابق با تاريخ و وضعيت ايران نيستند. مدعيان اين رويكرد خواهان ارائه يك يا چند نظريه بومي براي مطالعه فرهنگ، سياست و جامعه ايراني هستند. به نظر شما اين رويكرد بوميگرايانه تا چه اندازه صحيح است؟ آيا نظريات غربي براي مطالعه جامعه و سياست ايران مناسب نيستند؟ آيا نظريات بوميگرايانه اصلا توفيقي خواهند داشت؟
در مباحث روشنفكري ايران يك وضعيت شيزوفرنيك را احساس ميكنم. دو دسته از افكار متضاد بر اساس تقابلي كه ايجاد ميكنند باعث اين وضعيت شيزوفرنيك شدهاند. در حال حاضر بالاترين ميزان اظهارنظرها در فضاي مجازي هم به اين دو جريان متعارض اختصاص دارد. يكي همين جريان بوميگرا و خواهان هويت ملي است. ديگري جريانهايي هستند كه بر مبناي سه اصل در مقابل جريان هويت ملي صفآرايي كردهاند. اصل اول بيان ميكند كه ما ايرانيان هيچ نداشتهايم و بايد سر تا پا غربي شويم. اين اصل را نشريه ايرانشهر و حسن تقيزاده ترويج كردند. اين اصل تجددطلبي حاد است. اصل دوم تحت عنوان نقد فارسگرايي و دادخواهي تاريخي، به غلبه قوم فارس اعتقاد دارد. اين جريان، برخلاف جريان قبلي، از سمت دولتهاي خارجي هم تغذيه ميشود. من از اين گرايش تحت عنوان سياست هويتي نام ميبرم. اصل سوم - كه در ميان خيلي از اهالي فكر هم در حال رشد است - معتقد است كه ملت ايران در درجه فكري بالايي قرار ندارد. من از اين اصل تحت عنوان تز استعماري ياد ميكنم. تقابل اين چند جريان و اصل، نهتنها تقابل سازندهاي نيست، بلكه به يك وضعيت شيزوفرنيك در حوزه روشنفكري ايراني منجر شده كه نه تنها به همسازي و انسجام ياري نميرساند، بلكه تقابلهاي حادي را پديد آورده و به لحاظ سياسي ميتواند بحرانزا باشد. توپولوژي تفكر روشنفكران ايران اصلا در وضعيت مناسبي نيست. شخصا به ماحصل اين تقابل و بوميگرايي حاصل از آن سه نقد دارم: اول اينكه اين جريانها همه چيز را تحت دوگانههاي درون / بيرون صورتبندي ميكنند؛ دوگانههايي مثل ايران و انيران، ايران و غرب، سنت و غيرسنت. اين دوگانهسازيها غيرسازنده است. دوم اينكه همين ديدگاهها از طريق مطالعه ديدگاهها و فلسفه غربي به نتيجه رسيدهاند؛ مثلا آقاي شايگان در حالي كه تحت تاثير هايدگر قرار داشت و با الهام از نظرات وي كتاب آسيا در برابر غرب را نگاشت، توصيه ميكند سراغ انديشمندان غربي نرويد! اين موضعي تناقضآميز است. سوم اينكه بسياري از امور، جنبه عمومي دارند و خاص پنداشتن آنها ميتواند دردسرآفرين باشد. همان طور كه لازم نيست چرخ را دوباره اختراع كنيم، بسياري از نظريات وجود دارند و ما بايد از آنها استفاده كنيم. رد كردن نظريات غربي به دليل غيربومي بودن، يك رويكرد اساسا محافظهكارانه است. حتي وقتي به معماري تختجمشيد مينگريم جنبههايي از معماري غيرايراني را در آن مييابيم و كساني در ساختن آن نقش داشتهاند كه اصلا ايراني نبودهاند. نميتوان تختجمشيد را تماما ساخت دست و ذهن ايراني دانست. در سطح انديشه و ذهنيت وضع حتي پيچيدهتر بوده و آميختگيها بيشتر است. مثلا نظريههاي مالي و پولي، نظريه عام اقتصادي هستند و در همه جاي جهان تدريس ميشوند. اصلا نميتوان به بهانه بومي نبودن، تدريس آن را متوقف كرد.
گمان ميكنيد جاي چه چهرهها، كتابها و انديشههايي در ايران خالي است؟ آيا انديشمندي هست كه دوست داشته باشيد در ايران معرفي شود؟ يا كتابي كه بايد ترجمه شود؟
خوشبختانه يا متاسفانه عمده آثاري كه مطالعه ميكنم به زباني غير از فارسي است. اين تا حدي به خاطر محتوايي است كه درس ميدهم يعني انديشه سياسي به خصوص انديشه سياسي معاصر و روششناسي. در اين اثنا متوجه شدم كه روند ترجمه در ايران قدري كندتر از روندي است كه در دنيا در حال طي شدن است. البته اين كند بودن تا حدي طبيعي است. اما جاي برخي مباحث خالي است و جا دارد در آينده توجه بيشري به آن بشود. مثلا فلسفه كانت، مباحث پساكانتي و نو-كانتي به قدر كافي و لازم مورد بررسي و بحث قرار نگرفتهاند. در كل، ميراث كانت براي دنياي معاصر از اهميت زيادي برخوردار است. ديدگاه ديگر - كه در ايران به قدر كافي بررسي نشده - موج جديد نظريات انتقادي است كه پس از يورگن هابرماس پديد آمده. همين طور پديدارشناسي در شكل هوسرلي آن تا حد زيادي مغفول مانده است. نمونه ديگر كارهاي كوئنتين اسكينر و مكتب كمبريج است. در اين مورد، وارد حوزه پسااسكينري شدهايم يعني كساني كه امروزه در اين حوزه به خصوص در امريكا فعاليت ميكنند دو تحول مهم را از سر گذراندهاند كه آنها را نسبت به اسكينر متفاوت ميسازد؛ اول اينكه اسكينر تلاش كرده بود روي فيلسوفان مهم و برجسته انگشت بگذارد در حالي كه پسااسكينريها طيف فيلسوفان مورد مطالعه را گسترده كردهاند. دوم اينكه به انديشمندان غيرغربي هم توجه كردهاند. متاسفانه آثار و تاليفات آنها به ايران وارد نشده. در زمينه تاريخ مفهومي ما خود را عمدتا به راينهارد كوزلك محدود كردهايم در حالي كه بسياري ديگر در اين زمينه كار كردهاند كه آثار هيچ يك به فارسي ترجمه نشده است. البته از كوزلك هم يكي، دو كار به فارسي برگشته است. نقصان ديگر در زمينه هرمنوتيك است. ما عمدتا هرمنوتيك را با گادامر و تا حدي با پل ريكور ميشناسيم، در حالي كه رويكردهاي ديگري وجود دارند مثل هرمنوتيك عينيتگرا كه چندان با آن آشنايي نداريم. همين طور هرمنوتيك سياسي اهميت زيادي دارد كه آثار زيادي درباره آن به فارسي وجود ندارد.
مكاتب پساتحليلي هم چندان ديده و بررسي نشدهاند. از ويلفرد سلارز، هيلاري پاتنم، دونالد ديويدسون نيز كارهاي چنداني منتشر نشده است. برخي ديگر مثل رالز، مك اينتاير، تيلور و هابرماس خوب معرفي شدهاند و تاثير خود را روي روشنفكران و دانشجويان گذاشتهاند. من به ديالوگ بين دو جهان اهميت زيادي ميدهم، اما شخصا به ترجمه رغبت زيادي ندارم و سعي ميكنم از فرصت خودم، براي تحقيق و پژوهش استفاده كنم.