كار واجب
محمد خيرآبادي
هر روز عصر از همين پنجره خيابان را تماشا ميكنم. كارگر شيفت شبم و قبل از رفتن به كارگاه كنار پنجره منتظر دخترم ميمانم تا از كلاس برگردد. آپارتمان كوچك دو خوابه ما، درست روبهروي چهارراه است. دخترم هميشه آن طرف چهارراه از اتوبوس پياده ميشود، سرش را بالا ميآورد، به پنجره نگاه ميكند و برايم دست تكان ميدهد. من هم برايش دست تكان ميدهم و همينطور به او نگاه ميكنم تا از خيابان بگذرد. معمولا به اين فكر ميكنم كه مانتوي تنش دارد برايش كوتاه ميشود. كيفش هم كهنه شده. كفشهايش از اينجا خوب ديده نميشود ولي ميدانم كه به يك جفت كفش نو هم احتياج دارد. عصرها كه دخترم از كلاس برميگردد تا وقت رفتن من، يكي- دو ساعت فرصت هست كه با هم باشيم و حرف بزنيم. من از ماجراهاي مضحك و گاه بيمعني كارگاه بگويم و او از خنده رودهبر شود. او هم از دل كلاس و درس و اتوبوس و خيابان، ماجراهاي بامزه بيرون بكشد.
دلم شور ميزند. هنوز خيلي مانده تا دخترم برگردد ولي نميتوانم از جلوي پنجره كنار بروم. گاهي به خودم ميآيم و ميبينم10 دقيقه يا 15 دقيقه به چهارراه خيره شدهام و در خيالم به هزار جاي ديگر رفتهام. يكدفعه يادم ميآيد كه خيلي وقت است رختها را انداختهام توي ماشين تا شسته شوند. ميروم آنها را بياورم و توي بالكن پهن كنم. از خيابان صداي بلند بوق ميشنوم. دلشورهام بيشتر ميشود. چشمهايم را به خيابان و رفت و آمدها ميدوزم. اتفاق خاصي نيفتاده. تيشرت بنفش دخترانه را برميدارم و روي بند رخت مياندازم. ميخواهم زنگ بزنم به دخترم و بگويم زودتر برگردد. يعني يكراست از كلاس بيايد خانه و جاي ديگر نرود. ولي ميترسم احساس كند دارم به او امر و نهي ميكنم. حتي اگر لحن امري نداشته باشم ممكن است مثل هر نوجوان ديگري، بگذارد به حساب اينكه ميخواهم بيشتر از حد كنترلش كنم. منصرف ميشوم. كار پهن كردن رختها را تمام ميكنم. توي خانه سرگردان راه ميروم. تلويزيون را روشن ميكنم. اخبار زيرنويسشده را ميخوانم تا حواسم پرت شود. از قول كارشناسان مينويسد كه به آتشبس نميشود زياد دلخوش بود. ديگر تحمل نميكنم. بلند ميشوم بروم سراغ گوشي و زنگ بزنم. گوشي به دست ميروم جلوي پنجره. ميبينمش آن طرف چهارراه كه از اتوبوس پياده ميشود. خدا را شكر. تماس را زود قطع ميكنم قبل از اينكه برقرار شود. صداي هواپيمايي كه در ارتفاع پايين پرواز ميكند حواس همه عابران را متوجه خود ميكند، غير از دخترم كه همينطور دارد دست تكان ميدهد و به سمتم ميآيد. انگار كاري واجبتر دارد كه بايد به انجام برساند. اشكهايم ناخودآگاه ميريزند. چند هفته است كه كنترل اشكهايم را از دست دادهام. درست از زماني كه دخترم گوشياش را آورد و عكس رفتگري را نشانم داد كه ساعت 4.5 صبح زير حملات هوايي دشمن داشت خيابانهاي شهر را جارو ميكرد.