پهلوان يزدي مثل فانوسي روشن در دل توفان پايدار بود
سايههاي ناتمام
باسط باي
تقديم به پدرمرحومم و مهرباني بيحدش
پيرمرد روي پير نشين جلوي خانه نشسته بود و قليان ميكشيد. گاهي سرفه ميكرد و زغال قلياناش را دم ميداد. نه جنبو جوش كودكان نه سر و صداي فروشندههاي دوره گرد و نه حس گزنده باد پاييزي نگاهش را از گداختگي زغال چپ نميكرد. فقط گاهي در جواب «سلام پهلوون يزدي» رهگذران سري تكان ميداد و عصايش را بلند ميكرد. چنارهاي بلند برابر هجوم باد برگ ريز، سنگ فرش پياده رو را زردپوش ميكردند و عطر خاك نمخورده در هروله برگهاي خشك در كوچه ميپيچيد. كلاغهاي سياه بال بر شاخههاي عريان با صداي خشن و خسته، نواي پاييز را زمزمه ميكردند.
از سر كوچه دو مرد با هيات بلند و اندام تنومند وارد كوچه شدند. يكي قبايي اخرايي بر دوش انداخته، ديگري شالي پشمي بر گردن بسته بود. مرد قبا بر دوش با صداي بلند گفت: «پس كجاست پهلوون حلاج، اومديم پنبهمون رو بزنه.» مرد ديگري گفت: «اصغري پهلوون آردهاشو ريخته، الكش هم آبيخته با دو تا پاي افليج و حال نزار كه نميتونه حلاجي كنه، جخ يكي بايد واسه قضاي حاجت هم مدد رسونش باشه.»
پهلوان يزدي چوب قليان را كنار گذاشت و پاهايش را حائل كرد تا عصا را ستون كند با وجود پاي فلج و قوز شانهها هنوز قامتش از هر بلندبالايي بلندتر مينمود. سر و صداي دو پهلوان خلقالله را به كوچه كشاند. پهلوان يزدي كلاهش را به آرامي جابهجا و رداي كهنهاش را صاف كرد: «خدا قوت پهلوون. آمديد عيادت يا رجز خووني؟» اصغر خنده بلندي سر داد و با سكوتي سرد قطعش كرد: «ديگه واسه شما بايد حضرت ملكالموت رجز بخونه؛ داشتيم با خليل رد ميشديم گفتيم كراهت داره تا اينجا اومديم يه سر نياييم سر كوچه آشتيكنون، حضرت پهلوان يزدي بزرگ، سرقاپوچي اسبق دارالخلافه، پهلوون سي ساله پاتخت رو زيارت نكنيم. مگه نه خليلي؟»
خليل گردنش را از زير شال خاراند: «زيارت كه امريست عليحده. راستش اومديم فن و بند كشتي موذيانه رو از پهلوون تعليم بگيريم. عليالخصوص فن لنگ كردي. يادتونه جماعت؟ پهلوون كرمانشاهياي كه شيرين كاشت و گل كشتي لنگ كردي مرد افكني زد بهش و دارالخلافه خوش نداشت ببازه گفتند لنگ كردي از بيخ رون خطاست؟»
اصغر نگاهي به آسمان كرد: «روحت شاد شاه شهيد، مثل مرغ سركنده بيتاب شده بودي. اون روز كرمونشاهيه اسيرش كرده بود مثل همون روز كه آقامو اسير كردي يادته پيرمرد ناغافل هل دادي و پريدي روش؟ آيآي روزگار... آسمون هميشه يه رنگ نيست.»
صدايي از پشت پيچيد: «امون بده پهلوون نه هر كه به ظاهر بيني...» همه چشمها برگشت سوي مرد مسني با فرنجي سورمهاي، قامتش كوتاه و سر طاسش از زير كلاه گرد پيدا بود: «من اونجا بودم پهلوون، انصاف نصف ايمونه مسلمون. جماعت اغلب منو ميشناسيد؛ ممباقر مازندرانيام از قديم سردم همه زورخانهها پاي همه خاكها پيش مهتر و ميوندار لنگ انداختم. به خداوندي خدا پهلوون مبراست از هر دغل. حسد حاسد و حقد ناكث سقف تخت جمشيدو خراب ميكنه، چه برسه به پاهاي پهلوون يزدي كه از گوشت و پي و استخوونه...»
چراغهاي نفتي با نوري لرزان و زرد از پنجرهها به بيرون ميتابيد و سايه درازي بر ديوارهاي كاهگلي ميانداخت. اصغر پاي راستش را جلوتر آورد و دو دستش را روي شانههاي خليل حائل كرد: «دِ ممباقر! پهلووني نيمنظر به پشت سره. فت پا تعريفش اينه كه پامو بندازم پشت پاي خليل و با زور بزنمش زمين. نه اينكه وقتي گوشش به زنگه بيفن و نپخته كانه ابن ملجم مرادي بزنم.»
پهلوان يزدي در سكوت فقط نگاه كرد. ممباقر ريشش را دستي كشيد: «خدا پدر بيامرز، ناسلامتي خودت خاك گود خوردي. الان آمدي پي كفن پاره ميت؟ صلوات بفرست، كينه دل رو تيره ميكنه. خدا باباتو رحمت كنه؛ آسيد مهدي شش دونگ بود مثل تندر، اون روز از قضا سركنگبين صفرا فزوده بود.»
اصغر، خليل را رها كرد و سمت ممباقر آمد: «كبلايي نيومدم پي انتقام كه! اين پيرمرد افليج رو يه نوچه پاپتي هم ميزنه. دلم ميجوشه، سالهاست دلم ميجوشه از همون شب نذريپزون ننم كه بوي هل و گلاب و زعفرونش كل كوچه غريبونو گرفته بود.»
اصغر اشكهايش را پاك كرد و با صداي لرزان گفت: «مزه ننگ اون باخت ناحق، آقامو قبل اينكه زمونه پير كنه دق داد.»
اصغر سكوت كرد و به زمين خيره شد.
خيابان ناصريه ولوله جمعيت موج ميزد. نسيم خنك بهاره برگهاي نورس درختان را ميرقصاند. جواني با ريش و سبيل نورسته و تنك وارد مغازه شد: «سوزن بيندازي نميافته پايين مشتي. ارگ نگو، بگو غلغله روم. در و ديوار عمارتها رفتند بالا. گزمهها نبودند رو توپ مرواري هم جا خوش ميكردند.»
مشدي كلاهش را درآورد و سرش را خاراند: «ممباقر، حالا مگه چه تخم طلايي ميخوان بذارند. عليالقاعده باز دست مهدي سياه بالا ميره. هر سال هم همين بساط بود.»
ممباقر دستهايش را از روي شال كمرش برداشت: «مشدي اينبار توفير دارد. نقله كه يه غول بيابوني اومده قد چنار امامزاده صالح ساغريهاش انبار گندم. پوست شير داره و نگاه پلنگ.»
پيرمرد كاسه چپقش را خالي و در مغازه را تخته كرد. جماعت با ازدحامي بيسابقه از كوچههاي باريك و سنگفرش به سوي ميدان ارگ روان بودند. مشدي در تلاش براي رسيدن به ممباقر قدمهايش را تندتر كرد و با هنهن گفت: «كجا بز خو كنيم كه رويت كشتي زهرمارمون نشه تو اين بازار شام. «ممباقر آهستهتر گام برداشت: «سپردم جلو در مسجد قرق كنند مشتي.»
مردان با قباي بلند و كلاه نمدي و زنان با چادرهاي گلدار و چارقد رنگين پشت سرشان حركت ميكردند. طنطنه طبال همهمه دور ميدان را آرامتر كرد. دو پهلوان زمين را بوسيدند و شروع به نرمش كردند. كودكان با شلوارهاي گشاد و پيراهن سفيد به دنبال هم ميدويدند و بازوان خود را نمايش ميدادند. مشدي تكيه به ديوار مسجد روي سكو ايستاده بود. جوان امتداد نگاه پيرمرد را دنبال كرد. «ميبيني مشتي حالا هي بگو مهدي سياه حريف نداره. پهلوون پنج ساله پاتختم باشي تا بخواهي شيش تاش كني و بشي پهلوون باشي يهو يزدم نوخاسته ميده.» پيرمرد به قامت پهلوان يزدي خيره شد كه داشت كباده ميكشيد: «اگه به قامته كه الان درخت همه باغات چنار بود. مهدي سياه اگه قوت هر سالو داشته باشه و شگردشو اسطقسدار بزنه بازوبندو ميگيره.» جوان سوت زد و خنديد: «مشتي، مهدي سياه كلاه فراشي هم سرش كنه تا ريش يارو هم نميشه؛ ببين كباده تو دستش مثل زه حلاجي ميمونه.» مردي كه به لنگه در مسجد لم داده بود، گفت: «شهرتش هم حلاجه؛ ابرام حلاج يزدي ميگن حريفا عرقشون در نيومده زمين زده.» نور آفتاب بر عضلات برآمده دو پهلوان ميتابيد. با نزديك شدن به شروع كشتي حلقه ميدان تنگتر شد. طنين كرنا و نقاره طبالها را ساكت كرد. فراشها كالسكهاي را دوره كرده بودند. دو پهلوان با شالهاي ابريشمي سبز و قرمز بر كمر وسط ميدان شنو رفته و سنگ ميانداختند. ميان خيل مردم كوچهاي باز شد. با رسيدن كالسكه به جايگاه نواي كمانچه بلند شد و نقيبالممالك ندا سرداد:
«خيرمقدم و ثنا خدمت اعليحضرت سلطان قدرقدرت خا قان
ري و رشت و همدان تا بم و ماهان. شاه اسلام پناه. قبله عالم
ناصر دين خدا. روحي ارواح فدا. خاك پاك قدمش. پرخير و بركات
همه از پير و جوان اجماعا صلوات»
غريو صلوات كوتاه و بلند جماعت با جلوس پادشاه و شروع ضرب مرشد پايان يافت. دو پهلوان از كف گود بوسه گرفتند و به رسم ادب ديدهبوسي كردند. جنبدهاي جم نميخورد جز بلبل خرما و كمركوليهاي مست از خنكاي بهار كه لابهلاي شاخ و برگ سيدالاشجار و چنارهاي كاخ گلستان چهچهه ميزدند. گويي همه بيتاب حكم قاضي گود بودند و قاضي گوشش به فرمان صاحبالدوله و او چشمش به صدور اوامر ملوكانه. پادشاه با تكان سر اشارهاي به مرشد كرد. صداي زنگ و ضرب با نواي گل كشتي مرشد آميخت:
«در گپ عشق هر آن نامه كه دلخواه بود
ريشهاش نام خوش حضرتالله بود
كشتي عشق كه فن و فرجش اخلاصست
مطلعش نام گل حضرت خاصالخاصست
باز دل برده ز من پر فن با تدبيري
شيراندام بتي نوچه كشتيگيري
نامي جور و جفا شهره به انواع ادا
نغز رنديست حريفان همهجا نام خدا»
دو پهلوان پنجه در پنجه نينداخته فرياد كشيدند. سايه پهلوان يزدي تمامي بدن مهدي سياه را پوشاند. دستهاي پهلوان كوتاهتر دور كمر پهلوان يزدي چنبره زد اما سنگيني جوان نوخواسته يزدي مجالي نداد. تقلا براي رسيدن به ستون پاها بيثمر بود. در پهنه خاكي ميدان ارگ، دو پهلوان مجددا با قامتي استوار رو در روي يكديگر ايستادند. هر دو در سكوتي سنگين كه يكديگر را باز برانداز كردند. مهدي سياه با چابكياي كه از تجربه سالها تمرين ميجوشيد، گامي به جلو گذاشت و با زيرگيري از پاشنه تلاش كرد تعادل حريف را برهم زند. پهلوان يزدي قلاب دست را به كمر او انداخت، قوسي به كمرش داد و بدنش را به بدن حريف كوبيد. خاك زير پاي مهدي سياه لغزيد و با نشيمنگاه به زمين خورد. همهمه پيچيد پادشاه نيمخيز شد. مشدي كلاه از سربرداشت. پهلوان يزدي مثل سلاخي كه به مسلخ ميرود با گامهاي بلند و سريع سمت حريف رفت و قواره پيلوارش را بر سينه حريف انداخت. گرد و خاك مردافكني تنوره كشيد. آسمان پيش چشم مهدي سياه، سياه شد. دو پهلوان آگاه از سرنوشت محتوم، شاهبيت پاياني كشتي را سرودند. پهلوان يزدي نعره فاتحانهاي سرداد.
ممباقر رو به مشتي گفت: «ديدي گفتم مهدي سياه حريفش نميشه، شقه و قوارشو ببين گردوخاكش نميخوابه انقدر يقوره.»
مشدي شيخك تسبيحش را چرخاند: «زور بازو و شم پهلووني يه طرف، فراست و كياستش يه طرف. كانه رستم و اكوان ديو. مهدي سياه رو اين جور اسير نديده بودم.»
ميان شاباش نقل و سكه و رايحه اسفند، پهلوان يزدي پيش قبض حريف را گرفت و به احترام كسوتش خم شد. مهدي سياه مثل ميت از گور برخاسته غلتيد و نفسنفسزنان سري تكان داد: «امون ميدادي كشتي سرپا بشه. پهلوون شدن آدابي داره، نوچگي و نوخاستگي نيست كه با كباده و ميل، شاخ بقيه رو بشكوني.» پهلوان يزدي بازوهايش را تكاند: «خلاف آداب نبود سهو بشمار، بيقفس باشي پهلوون.»
نقيبالممالك پهلوان يزدي را فراخواند: «به مدد و ياد حضرت ابوتراب صاحب اين خاك، اول عيار عالم، سرور سلاطين و فقرا، در هل اتي، سيدالاوصيا، شهسوار لافتي و به اذن حضرت ظلالله، حفظهالله، اعليحضرت همايون ناصرالدين شاه قاجار، بازوبند پهلواني ممالك محروسه ايران بر بازوان تواناي اين جوان نوخاسته يزدي بسته ميشود. به يمن توجهات خاصه شاهنشاه و مراحم خسرواني، منبعد پهلوان ابراهيم حلاج يزدي عهدهدار سمت خطير سرقاپوچي دارالخلافه قدرقدرت و قويشوكت دولت عليه ايران ميشوند.»
بازوبند در بازوان پهلوان يزدي زير تابناكي آفتاب گواراي بهار تنگتر از هميشه بود. مهدي سياه در كنار ميدان با گرد و خاكي بر تن، كودك گريانش را تنگ در آغوش كشيد. تارزن جواني تكيه داده به تنه درختي سبز، نغمهاي نو خواند:
«امشب به بر من است آن مايه ناز
يارب تو كليد صبح در چاه انداز»
اصغر نگاهش را به پهلوان يزدي انداخت و فرياد زد: «الانم اومدم از زبون خودش بشنفم كه چقدر زبردست رو با ناجوونمردي زيردست كرده.»
دستهايش را به سينهاش كوبيد و ادامه داد: «مرد اگه جوونمرد باشه، نه شكستگي ميبينه، نه بستگي. حكما اين عليل شدن هم بيحكمت نبود.»
خليل آروغي زد و گفت: «اگه نبود تيشه تيز پهلوان اكبر خراساني كه اين ريشه حالا حالاها نميلرزيد!»
چماق بلندي را از زير قبايش درآورد، مثل عصا زير شانهاش گذاشت و لنگلنگان قدم برداشت و گفت: «اصغري، ديگه وقتي كاري از دواي موتمنالاطبا و تيغ حكيمباشي تولوزان برنياد، جخ بايد پناه ببري به حنظل سق زدن و انفيه پاشيدن تا هر چي قطاب باقلواي فرد اعلا از بچگي ريختي به خندق بلا، هناق بشه به جونت.»
خليل خندهاي بين قهقهه و لبخند سر داد: «تازه شاه شهيد هم نيست كه سبيلشو چرب كني و چهار تا اسب ريقو ببندي به كالسكش و با ورد و جادو يك دستي نگهش داري. روزگار جباره، پهلوون اول مملكتو بلايي سرش مياره كه قوت مشتمالچي زورخونه هم نداري.»
ممباقر سرفهاي كرد و پيش پهلوان يزدي رفت: «پهلوون قال قضيه رو بكن. شما هنوز پير و مراد مايي. نگاه نكن به بازوهاش كه پر از بيزاريه! ته دلش مهربونه. نوخاستهست، اومده به خيال خودش فيل هوا كنه، توپي دركنه.»
پهلوان يزدي به زوال آخرين روشناييهاي آسمان خيره شد. خورشيد تمام جانش را در تاريكروشناي غريب پاييز از بين شاخههاي لخت عبور ميداد. سايهها داشتند رنگ بلند شب را نقش ميزدند. پهلوان يزدي به اصغر نگاه كرد: «جوون اگه رسم احترام به پير و پيشكسوت رو بلد نيستي، آداب رجزخوني ياد بگير! بعد از كشتي با پدرت قسم خوردم اگه دمي داشته باشم با اولاد پيغمبر سرشاخ نشم. زمونه غداره، از پا افتادم اما...»
اصغر صدايش را بلند كرد: «پيرمرد عليلتر از اوني كه با رجز ازت كشتي بخوام. روزگار منتقمم هست. جاي همه ناحقيها، فلك جوري زمينت زد كه چشمت فقط به دست غير باشه، اما انگار كن من از تخم ازرق شامي، عصا تو بنداز كنار... بيا.»
اصغر نيشخند زد: «نه دنيا انگار گرد هم هست، ته پيري وسط غربت بايد مثل اول نوباوگي بخزي.»
خليل سكسكهاي كرد و گفت: «پهلوون دردونه شاه شهيد ميخواد سرشاخ بشه اما بيزنگ و ضرب، صفايي نداره كشتي» و دستهايش بر شكم ضرب گرفت. ممباقر بلند گفت: «استغفار كن پهلوون، تن سيد اولاد پيغمبر رو تو گور نلرزون.» پهلوان يزدي عصاي زير دست چپش را انداخت. زغال بر قله قليان، بيتزلزل و مثل عقيقي سرخ ميگداخت. جمعيت سرگردان مثل مجسمههاي زنده نظاره ميكردند. چشمهاي خيره و بيتابشان شبيه ستارگان خاموش پلك نميزد. انگار زمان ايستاده بود. ممباقر خواست عصا را بلند كند كه پهلوان يزدي نهيب زد: «نه كبلايي دستش نزن.»
پهلوان يزدي به اصغر خيره شد و فرياد زد: «شير پير باز شير بيشهست، نوچه نشده پهلوون شدي؟ مرد ميدوني بيا اين چوبه دستو از زير دستم در آر.»
اصغر با انگشت اشاره عصاي پهلوان را نشان داد: «آره، گرگ پير حرصش بيشتره حلاج، جمع جماعته اما ميرزا ابولقاسم اينجا نيست كه صلات ميت بخونه برات. چوبه دستتو بكشم كه سقوط ميكني اسفلالسافلين!» پهلوان يزدي نعرهاي زد و رجز خواند: «منم حلاج يزدي مرد ميدان كه در رزمم نباشد هيچ نقصان؛ مرد ميدوني بيا... دِ يالا...»
اصغر به تندي قبايش را كند و فرياد كشيد. نوك تيز چكمههايش قلب خاك را شكافت. دودستي عصاي پهلوان را گرفت. پهلوان يزدي سرش را پايين انداخت. اصغر تمام زورش را با خروشي از ته جان به بازوهايش رساند. تك و دو كرد، خمي به كمرش داد و باز زور زد. رگهاي گردنش مثل مار برجسته شدند. با نگاهي دريده و زخمي به مردم، زير پاهاي پهلوان يزدي نفسنفس افتاد. انگار عصا مثل استن حنانه جان داشت. اصغر روي زانو كشيده شد. سرش پايين بود. نفس دوباره گرفت و تقلا كرد. پهلوان يزدي مثل فانوسي روشن در دل توفان، پايدار بود. اصغر دو زانو شد نگاهي به صورت پهلوان يزدي كرد. آسمان در آغوش تيره شب مثل مخملي سياه، ماه را در آغوش نشانده بود. ابرهاي تار در هواي سرد و نمناك پاييز باريدند. تارزن پيري زير برگهاي نمخورده چنار كهنسال، سازش را كوك كرد و با ضربات آهنگين به كاسه تار در دل شب به سازش جان داد. نوايش در شلوغي كوچه انگار طنين مرشد را داشت:
«اي روشني صبح به مشرق برگرد
اي ظلمت شب با من بيچاره بساز»