• 1404 يکشنبه 8 تير
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 6080 -
  • 1404 يکشنبه 8 تير

گفت‌وگو با فرهاد رفيعي، نويسنده رمان «ابجد خون»

كابوسِ‌خون از زمانه‌ام به من رسيده

شبنم كهن‌چي

در زمانه‌اي كه اغلب رمان‌ها يا به شتابي مصرف‌گرايانه خوانده مي‌شوند يا در هزارتوي تكرار گم، «ابجد خون» همچون وِردي مرموز در دل تاريكي، دعوتنامه‌اي است به جهاني كه از جنس رويا نيست؛ اما كابوس هم تنها نام ديگري براي آن نيست. اين رمان، همانقدر كه مخاطب را به خود مي‌خواند، او را پس مي‌زند؛ تجربه‌اي زباني، فرمي و حسي‌ كه از دل ناخودآگاه برمي‌خيزد و با مخاطب خود نه از مسير خودآگاهي صِرف كه از معبر راز و ترس و سايه ارتباط مي‌گيرد. 

رمان «ابجد خون» اثر فرهاد رفيعي، در جوايز ادبي مختلفي تقدير و به عنوان برگزيده انتخاب شده است. از جمله اين تقديرها و جوايز مي‌توان به جايزه مستقل ادبي واژه (در بخش رمان) و تقدير در جايزه مهرگان ادب اشاره كرد. رماني كه نه تنها زبانش پوست مي‌اندازد، بلكه جهان‌بيني‌اش نيز سطر به سطر به سمت آييني تاريك و باشكوه مي‌رود؛ اينجا با نويسنده‌اي روبه‌رو هستيم كه 9 ‌سال از عمر خود را وقف خلق جهاني كرده است كه در آن كلمات، نه براي توضيح دادن كه براي احضار كردن آمده‌اند. رماني كه به‌جاي روايت خطي، مانند شعري بلند، تاريكي را در تمناي روشنايي مي‌كاود. «ابجد خون» رمان برگزيده چهارمين دوره جايزه مستقل ادبي واژه شد. به اين مناسبت با فرهاد رفيعي گفت‌وگو كرديم. 

   ‌ زبان در رمان «ابجد خون» شبيه پوست انداختن است؛ نه از جنس عرف معمول، نه كاملا شاعرانه يا سوررئال. گويي زباني سوم خلق كرده‌ايد، زباني كه همزمان مي‌تراشد و مي‌نوشد. اين فرم زباني چگونه شكل گرفت؟ آيا از ابتدا در پي خلق چنين زباني بوديد يا در مسير نوشتن، زبان خودش را بر متن تحميل كرد؟
زبان از عناصري است كه پيش از نوشتن به آن زياد فكر مي‌كنم. هميشه انتخاب و ساختن زبان حتي مثلا به اندازه‌ انتخاب زاويه ديد برايم اهميت داشته. در زمان نوشتن «ابجد خون» هم مي‌دانستم كه با توجه به غرابت داستان‌ها و روايات، بايد به زباني برسم كه متفاوت باشد با آنچه اين روزها در رمان و داستان فارسي، معيار تشخيص داده مي‌شود. حالا اين زبان در طول نوشتن و به‌خصوص در بازنويسي‌هاي متعدد و ورود تصاوير يا درون‌مايه‌هاي تازه، تغيير كرد و تراش خورد و شد اين متن نهايي؛ اما آن ايده اوليه‌ كه غرابت و تازگي زبان بود، همچنان حفظ شد. زباني كه قدري حوصله و سر و كله زدن خواننده را مي‌طلبد و با آن زبان ساده، روان و خوشخوان كه اين‌روزها مد شده و مخاطب بيشتري دارد و راحت‌تر هم براي آن‌وري‌ها ترجمه مي‌شود، فاصله دارد. 
   ‌‌ در نهايت زبان در اين رمان بيشتر شاعرانه اما بي‌رحم به‌نظر مي‌رسد. 
توصيفي كه از زبان در ابجد خون مي‌كنيد، كاملا درست است: شاعرانه اما بي‌رحم. من يك عقبه از زبان در خودم دارم: آن رفتار طنازانه با زبان كه در آثار شهريار مندني‌پور است يا آن ادبيت كه گلستان و صفدري براي واژه، عبارات و توصيف‌هاي بومي قائلند يا آن تفاخري كه در زبان ابوتراب خسروي است كه به اسطوره و آيين‌ها و مناسك مجال خودنمايي مي‌دهد. اما ويژگي تمام اين تجربه‌گري‌هاي زباني اين است كه به زمان و مكان معاصر ما خيلي نزديك نمي‌شوند يا مثل مندني‌پور اگر آن زبان مثلا قرار است به موضوع معاصري همچون يازده سپتامبر بپردازد، موفق نيست. بنابراين من اگر بخواهم به آن جريان پيش از خودم چيزي اضافه كنم و آن روندي را كه به من رسيده، ادامه دهم، يكي از راه‌ها همين است كه سعي كنم آن تجربه‌گري در برساختن زبان متفاوت را بند بزنم به زمانه‌ معاصر و روزگار امروز خودمان. حالا چون به نظرم خشونت يكي از مفاهيمي است كه در روزگار امروز ما عمده است و جلوه‌گري مي‌كند؛ اين خشونت اگر در زبان ورود كند، مي‌تواند آن تفاخر و ادبيت را به زبان جهان امروز متصل كند يا دست‌كم اين چيزي است كه من تصور مي‌كنم. اين همان بي‌رحمي و خشونتي كه شما مي‌گوييد به آن زبان شاعرانه اضافه شده است. اين خشونت زباني را در رمان هم در انتخاب واژه‌ها، هم در نحوه تقطيع و ضرباهنگ جملات مي‌توانيد مشاهده كنيد. 
   ‌‌ از خون و خشونت گفتيد كه به زبان شما فرم تازه‌اي داده و پل شده. خون در اين رمان، يك عنصر زيباشناختي است نه فقط بيولوژيكي؛ يك زبان، يك قرارداد يا شايد يك كد. آيا «ابجد خون» در عنوان، به معناشناسي پنهان و رازآلود زبان اشاره دارد؟ مخاطب را دعوت به شكستن رمز مي‌كنيد؟
بله، خون در رمان به عنوان يك موتيف حضور پررنگ و متكثري دارد. هم نشانه‌ خشونت جهان داستان است و در درگيري‌ها و خودكشي فيروزه جاري است، هم واجد آن كاركرد نمادين و اسطوره‌اي است؛ مثل خوني كه از سنگ‌هاي رودخانه خشك، پاك نمي‌شود. هم از آن وجه آييني و سنتي برخوردار است؛ در مناسك و آداب و جادويي كه داوود به كار مي‌بندد و به خون يا ريختن خون نيازمند است يا مثلا به عنوان مركب در دعانويسي‌ها به كار گرفته مي‌شود. هم آن كاركرد به قول شما بيولوژيكي را دارد؛ آنجا كه پدر بدگمان براي اطمينان خودش، پسر را مي‌برد آزمايشگاه و از او نمونه خون براي تست دي‌ان‌اي مي‌گيرد. در مورد عنوان رمان، مي‌توانم ايده شما را تاييد كنم: «ابجد» و ابجدخواني، به آن معناي كشف رمز و دريافت معناي نهفته و اينكه وراي تمام اين جادو و خرافه و وقايع داستاني شايد چيز ديگري نهفته است كه مي‌شود به آن رسيد. 
   ‌‌ راوي در «ابجد خون» گاه در جايگاه خداي داناي كل قرار مي‌گيرد، گاه قرباني است و گاه چنان ناپايدار و متوهم مي‌شود كه خود را نمي‌شناسد. اين لغزش ميان سطوح هويتي براي من به عنوان خواننده بسيار جذاب بود. راوي در اين رمان چه جايگاهي دارد؟ او جهان را خلق مي‌كند يا اسير آن است؟ آيا راوي همان نويسنده است يا مخلوق زبان؟
زاويه ديد روايت، همان زاويه ديد محدود به شخصي اصلي (داوود) است. منتها به واسطه توانايي‌اش در جادو و احضار و تسخير، اين قابليت را پيدا مي‌كند كه وارد تجربه زيستي ساير شخصيت‌ها شود. به عبارتي، چنين رويكردي نسبت به جادو و مقوله تسخير، يك ظرفيت فرمي براي رمان ايجاد كرد كه براي خود من تازگي داشت؛ اينكه به واسطه تسخير ديگران مي‌توانستم از زاويه ديد ساير شخصيت‌ها مثل فيروزه، روشنك، اصلان و كاوه هم داستان را روايت كنم و در عين حال در تمامي اين روايت‌ها، همان زاويه ديد اصلي كه محدود به داوود است هم حفظ شود. يعني به شكلي زاويه ديد سوم شخص محدود و زاويه ديد كانوني در هم ادغام مي‌شوند. شما داستان را از چشم شخص ديگري مي‌بينيد، اما ذات و روح اين زاويه ديد، از آن همان راوي اصلي يعني داوود است. اين باعث ايجاد يك اين‌هماني يا همگرايي در عين چندصدايي مي‌شد كه براي خودم تازه بود و به گمانم براي مخاطب حرفه‌اي كه چنين فرمي را تجربه مي‌كند، جذاب باشد.
   ‌‌ طي خواندن اين روايت، مي‌بينيم ساختار روايي گاهي خود را به تعليق كامل مي‌سپارد و از منطق زماني فرار مي‌كند؛ عمدا درهم مي‌ريزد و مرز زمان و مكان محو مي‌شود. اين انتخاب آگاهانه بود براي دعوت مخاطب به تعليق يا تجربه‌اي شخصي كه صرفا در زبان خود را نشان داده است؟
مي‌توانم بگويم اين تجربه‌اي شخصي در فرم و زمان روايت بود كه به ايجاد تعليق براي مخاطب هم كمك كرد. به هر حال مي‌دانيم از انواع تعليق در داستان‌نويسي يكي هم تعليق زمان و تعليق مكان است. داوود در خوابي خودش را در حمامي مي‌بيند كه در آن دو كودك ميان بخار، در تشتي آب‌بازي مي‌كنند. ما هم مثل او نمي‌دانيم، اين تصوير مربوط به گذشته است يا الهامي از آينده؟ يا اين حمام اصلا كجاست و اين دو كودك كه هستند تا فصل‌هاي بعد كه به اين صحنه حمام برمي‌گرديم. همه اينها بستري بود كه ورود جادو و علوم غريبه در فرم داستان ايجاد مي‌كرد. بخش‌هايي از وقايع به صورت خواب‌هايي كه به داوود الهام مي‌شود ساختار فلاش فوروارد را ايجاد مي‌كند، از طرفي ذهن مشوش او مدام دارد گذشته را نوك مي‌زند و به‌ويژه براي تقويت حس كينه‌اش دايم از خاطرات تلخ گذشته تغذيه مي‌كند و اين همان ساختار فلاش‌بك در فلاش‌بك را بسط و توسعه مي‌دهد. همچنين جادو و كراماتي همچون طي‌العرض و تسخير هم بعد مكان و شخصيت‌ها را به هم مي‌ريزد. 
   ‌‌ برويم سراغ شخصيت‌ها؛ شخصيت‌هاي زن در اين رمان، اغلب حامل مرگند يا خاطره‌اي كهنه از آن. چرا زنان در اين رمان اين‌گونه با مفهوم زوال درآميخته‌اند؟ آيا اين انتخابي ناخودآگاه بود يا نقدي است بر تاريخ مردانه‌ خشونت؟
من هنگام نوشتن تلاش مي‌كنم آگاهانه به خلق مفاهيم در رمان نپردازم. اين نقد بر خشونت مردانه اگر در رمان به چشم مي‌آيد قطعا ناخودآگاه به اثر سرايت كرده؛ ناخودآگاه جمعي‌اي كه آبشخور آن يك تاريخ مردانه است. تاريخي كه در آن چه به لحاظ قوانين حكومتي و چه به لحاظ فرهنگي، مرد غالب بوده و اين ربطي هم به ايران و اسلام ندارد. يك ريشه ديرينه در تمامي اديان و اقوام دارد. حالا درست كه در جهان مدرن امروز، ما سردمداران زن را مي‌بينيم يا رييس‌جمهور مردي را مي‌بينيم كه از همسرش كه بيست و چهار سال از او بزرگ‌تر است، در برابر دوربين رسانه‌ها سيلي مي‌خورد. اين يعني در بخشي از جهان، زن توانسته بر آن ساختار تاريخي مردانه غلبه كند. اما در بخشي ديگر، از جمله در جامعه ما، آن دوران گذار هنوز طي نشده. اين گذار قطعا طي سال‌هاي اخير شتاب گرفته، اما آن ساختار انديشگاني يا ناخودآگاه جمعي ريشه‌اي عميق دارد. آنچنانكه من حتي در آثار زنان نويسنده هم همچنان اين قرباني بودن زن را غالب مي‌بينم. زني كه قادر به شكستن ساختارها نيست مگر در قامت اسطوره؛ چيزي كه در آثار بيضايي مي‌بينيم: از چريكه تارا تا نايي در باشو غريبه‌اي كوچك. اما همان زن در آثار بيضايي وقتي در قامت زن واقعي به جهان شهري پا مي‌گذارد، در سگ‌كشي و وقتي همه خوابيم همچنان كارد آجين مي‌شود. همان‌طور كه زن‌هاي بسيار در تاريخ ادبيات ما، از ابتداي شكل‌گيري ادبيات جدي، از بوف كور تا سنگ صبور تا شازده احتجاب تا رود‌‌ راوي قرباني شده‌اند. اين انباشتگي از زنان به قول شما حامل مرگ، از تاريخ ادبيات در ذهن نويسنده ايراني همچنان مشهود است. هرچند روزنه‌هايي از تغيير را هم در نسل امروز داستان‌نويسان شاهديم. همين است كه در ابجدخون، فيروزه ديگر قائل به آن قرباني شدن نيست و به دنبال انتقام است يا عزيز توان آن را دارد كه از آن مادرانگي بگذرد و حتي فرزندش را رها كند و برود، اما در ناخودآگاه ما همچنان تقدير اين زنان دريغ و شكست و مرگ است.
   ‌‌ پيش از شروع رمان، پيش‌درآمدي نوشتيد كه از دل آن «داش آكل» بيرون مي‌آيد. به‌نظر مي‌رسد داش آكل در آغاز رمان، نه فقط به عنوان يك شخصيت، بلكه به‌مثابه‌ نمادي پيچيده ازهويت ايراني، درگاهي براي ورود به جهاني تاريك و اسطوره‌اي است؛ او هم نماد تاريخ و فولكلور است و هم حامل پرسش‌هاي فلسفي عميق درباره هويت، مرگ و زوال. چطور اين شخصيت به عنوان نقطه آغاز رمان شكل گرفت؟ و آيا مي‌توان گفت داش‌آكل نماينده‌ كشمكش دايمي ميان سنت و مدرنيته در روايت شماست؟ چگونه در خلق او توانستيد اين تعادل ظريف را حفظ كنيد كه هم باورپذير بماند و هم نمادين؟
در نسخه اوليه اين‌گونه بود كه داش‌آكل طي رمان احضار مي‌شد و رجعت مي‌كرد، اما در بازنويسي، اين بخش را به ابتداي رمان منتقل كردم. به نظرم اين شيوه، از همان صفحات ابتدايي، تكليف مخاطب را با جهان اثر روشن مي‌كند و در ضمن كليد آن تقابل بين قطعيت و عدم قطعيت مرگ، سنت و مدرنيته را در ذهن مخاطب مي‌زند. با شما موافقم كه حضور شبح‌وار داش‌آكل بيشتر از آنكه كاركرد روايي داشته باشد، كاركرد نمادين دارد. داش‌آكل نماد همان رويكرد سنتي برآمده از ادبيات به مفاهيم عشق و زن است كه پيش‌تر در موردش صحبت كرديم. براي همين تعمدا داش‌آكل احضار شده، بيشتر برآمده از ادبيات است تا تاريخ. خب مي‌دانيم كه داش‌آكل واقعي با آنچه هدايت خلق كرده، تفاوت بسيار دارد و مي‌شد در اين مجال به همان چهره‌ واقعي و مغفول مانده از او پرداخت. اما من اتفاقا اصرار داشتم كه داش آكل رجعت كرده، از جنس همان ادبيات باشد و همان شمايل توصيف شده توسط هدايت را داشته باشد. كدهاي بسياري براي اين رويكرد در كتاب گذاشته‌ام. گاهي عينا ديالوگ‌هاي داستان هدايت را به زبان مي‌آورد. 
   ‌‌ به نمادين بودن داش‌آكل اشاره كرديد. به صورت كلي در اين رمان، پيچيدگي ساختاري و سمبوليسم‌ها ممكن است خواننده را از جريان اصلي دور و حس سردرگمي ايجاد كند. آيا خودتان نگران نبوديد كه پيچيدگي‌هاي روايت و استفاده از نمادهاي فراوان، به جاي افزايش عمق اثر، باعث دور شدن خواننده و كاهش گيرايي داستان شود؟ در چنين شرايطي، چگونه با اين تناقض بين هنر و مخاطب مواجه شديد؟
وقتي مي‌نويسم به خواننده جدي ادبيات فكر مي‌كنم. خواننده‌اي كه اتفاقا در حافظه‌اش داستان‌هاي با فرم و زبان چالش‌برانگيز، كم سراغ ندارد و چه بسا از درگير شدن و كشف ساختارهاي تازه استقبال هم مي‌كند. از همان وقتي كه شروع به نوشتن رمان كردم، مي‌دانستم اثري خواهد بود كه هوش و تمركز مخاطب را مي‌طلبد و دعوتي براي مخاطب كم‌حوصله ندارد. بهمن محصص در آن مستند پرتره‌اش جمله‌اي مي‌گويد كه به نظرم خيلي درست است. مي‌گويد: «من هيچ‌وقت براي بالاي شومينه نقاشي نكشيده‌ام.» آن مخاطبي كه مي‌خواهد در سطح يك سريال تلويزيوني با كتاب درگير شود، به همان سهولت هم فراموشش خواهد كرد. به همين خاطر در كارهايم هميشه مخاطب محدود، اما ماندگار را ترجيح داده‌ام به مخاطب انبوه. به نظرم آن مخاطب محدود است كه ادبيات جدي را سرپا نگه مي‌دارد. با اين‌حال نمي‌توانم بگويم كه در نوشتن رمان هيچ به مخاطب فكر نكرده‌ام. 
   ‌‌ اما اين رمان، به‌طرز غريبي مخاطب‌گريز و همزمان وسوسه‌برانگيز است. انگارمي‌خواهد مخاطب را هم دور كند و هم جذب كند. مخاطب چقدر برايتان اهميت دارد؟ 
اين همان چالشي بود كه خيلي دلم مي‌خواست براي مخاطب ايجاد كنم. او را دعوت كنم به فرم و جهاني كه ساده نيست در عين حال آنقدر جذاب است كه نمي‌تواني رهايش كني. اين را از سينماي ديويد لينچ آموخته‌ام. او رازوار‌گي را چنان اجرا مي‌كند كه در آثارش رمز و معما از حل و پاسخش جذاب‌تر باشد. در رمان ابجد خون هم تلاش كرده‌ام اگر مساله‌اي سربسته و در تاريكي است، همين ابهام اتفاقا به نقطه جذابيت كار بدل شود. اينكه همه‌چيز را باز نكني. همان‌طور كه ايده‌اي از ناخودآگاهت، غرايزت، ترس‌ها، شرم‌ها، خواب‌ها و الهام‌هايت راه باز كرده به اثر، اجازه دهي بي‌گره‌گشايي تو متصل شود به همان ناخودآگاه و غرايز و ترس‌هاي مخاطب. اگر نويسنده‌اي بتواند ناخودآگاهش را با خودآگاه خواننده پبوند بزند، براي هميشه او را با خود خواهد داشت.
   ‌‌ به نظرم در اين رمان مرز بين گوتيك و سوررئال، دايم مخدوش مي‌شود.آيا خودتان را ادامه‌دهنده‌ سنت گوتيك در ادبيات فارسي مي‌دانيد؟ يا به‌دنبال خلق سبكي بومي از كابوس و اضطراب هستيد كه فقط در زبان فارسي قابل بيان است؟
مي‌توانم بگويم به ادبيات گوتيك علاقه‌مندم. همچنان به نظرم بخش‌هاي قدرتمند بوف كور و ملكوت و حتي معصوم‌هاي گلشيري، آن بخش‌هايي است كه اين جنبه‌هاي گوتيك غالبند. ادبيات گوتيك اين ظرفيت را دارد كه ادبيات رمانتيك را وصل كند به اسطوره و خرافه و از آنجا پل بزند به رمز و راز، سايه‌ها و تاريكي‌هاي زندگي آدم و اين به نظرم بسيار جذاب است. از طرفي دلم مي‌خواهد در برابر اين باور كه «سبك كار را سوژه مشخص مي‌كند » مقاومت كنم. مثلا ذهن ما عادت كرده كه در ادبيات، مسائل اجتماعي عمدتا با يك نگاه عريان رئاليستي پرداخت شوند، اما من دلم مي‌خواست آن نگاه اتفاقا پررنگ اجتماعي را تا آنجا كه جا دارد در يك قالب ذهني و آميخته به كابوس و درونيات آدم‌ها و به قول شما فضاي گوتيك بيان كنم. در عين حال از آن ذهنيت‌گرايي افراطي كه گويي همه‌چيز در خواب و خيال مي‌گذرد پرهيز كنم و تا مي‌توانم به تصويرسازي عيني از شهر و جامعه بپردازم. اين درهم‌آميختگي واقعيت و كابوس، ذهنيت و عينيت، ساختاري بود كه دلم مي‌خواست به آن برسم.
   ‌‌جهان ابجد خون نه شبيه خواب است، نه رويا؛ بيشتر به كابوسي مقدس شباهت دارد. گويي در دل دخمه‌اي تاريك، روح جمعي ايرانيان به صدا درآمده باشد. اين جهان تيره و آييني چقدر ريشه در تجربه زيسته‌ شما دارد؟ چقدر از زندگي بيروني شما آمده و چقدر محصول ساختن يك ناخودآگاه جمعي است؟
جز آن سوزانده شدن طاووس دروازه قرآن شيراز، تمامي حوادث رمان ساختگي‌اند. هيچ كدام از آدم‌ها مابه‌ازاي بيروني ندارند. تمامي اوراد، حرزها، مناسك و آداب كتاب حاصل تخيلند. يك سطر از آن يادداشت‌هاي داوود را در هيچ كتابي نمي‌توانيد پيدا كنيد. همه با جزييات آداب و زبان متون ساخته و جعل شده‌اند. اما به هر حال روح و اتمسفر كتاب، آنچه شما به كابوس مقدس تعبير مي‌كنيد، چيزي است كه از جهان و زمانه‌ام به من مي‌رسد. آن خشونت، احساس ناامني و سردي، اين عشق و عاشقي كه ديگر از ريخت افتاده و آن سيطره جنون و خرافه بر جهان. اينها دريافت‌هايي است كه من از روزگار خودم داشته‌ام و حالا به شكلي مبالغه‌گرانه و آخرالزماني در جهان رمان راه پيدا كرده‌اند. 
   ‌‌رمان ابجد خون به ۲۷ فصل تقسيم شده است، هر كدام با نامي خاص. آيا عدد ۲۷ و اين نامگذاري‌ها مفاهيم خاصي از فرهنگ يا علم ابجد را در خود دارند؟ 
نامگذاري فصل‌ها اشاره‌اي است در لفافه به جوهره و درون‌مايه آن فصل. كتاب را در 28 فصل تنظيم كرده بودم؛ معادل تعداد حروف ابجد كه متاسفانه يك فصل از آن در مرحله اخذ مجوز كنار گذاشته شد و شد 27 فصل. شما اولين كسي هستيد كه به اين موضوع اشاره كرده‌ايد.
   ‌‌پس از گذر از لايه‌هاي زبان، روايت، شخصيت‌ها و نمادها و... دو سوال باقي مي‌ماند: يكي اينكه نوشتن اين رمان چقدر زمان برد؟ و دوم اينكه اگر فرصت داشته باشيد فقط در يك جمله بگوييد ابجد خون چيست، آن جمله چيست؟
نوشتن ابجد خون در يك پروسه 9‌ساله انجام شد، اما نه به‌طور مداوم و پيوسته. به هر حال، نوشتن شغل نيست و اشتغال منظم روزانه به اين رمان، دست كم براي من غير ممكن بود و در اين فاصله دو مجموعه داستان از من چاپ شد. بعد از انتشار مجموعه «زمستان شغال » به‌طور متمركز به رمان پرداختم تا تمام شد. بعد از آن، سه سال تمام‌وقت مشغول جمع‌بندي و بازنويسي‌اش بودم و به كار ديگري نپرداختم. اما خلاصه كردن اين 9 سال و 360 صفحه كتاب در يك جمله كار سختي است و حتي نمي‌دانم درست باشد يا نه؛ اما اگر بخواهم پاسخ دهم، مي‌توانم اين‌طور بگويم: ابجد خون قصه صعوبت و حتي ناممكن بودن عشق است، در روزگار سيطره خشم و خرافه.

 

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون