• 1404 سه‌شنبه 27 خرداد
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 6070 -
  • 1404 سه‌شنبه 27 خرداد

سخت است در ميانه جنگ، مادر باشي

غزل حضرتي

بامداد جمعه، در حالي كه به سختي در حال خواباندن خودم بودم، با صداي انفجار شديد پريدم. خوشبختانه بچه‌ها خواب بودند و چيزي نشنيدند. خودم و مادر و پدرم پريديم و نخوابيديم. آن شب هيچ كس ديگر نخوابيد. بچه‌ها را به پدرشان سپردم و راهي ساختمان‌هاي مورد حمله شدم. مادران ديگر در گروه‌هاي مدرسه و مهدكودك دايم به هم يادآوري مي‌كردند حواستان به بچه‌ها باشد. همسرم تمام تلاشش را كرد بچه‌ها بويي از داستان نبرند. كمي در خانه نگهشان داشت، كمي هم با جمع كردن دوستانش در خانه سعي كرد سرگرمشان كند. 
كل جمعه و شنبه را مشغول كار در تحريريه بودم، از صبح زود تا ۹ و ۱۰ شب‌. هر كس هر كاري از دستش برمي‌آمد، مي‌كرد. آخرين آمار كشته شده‌ها و مجروحين، خبرهاي لحظه به لحظه فوري كه الان كجا را زدند، اين صدا مال كجاي شهر بود، تماس با شهرهاي ديگر و صحبت با شهروندانشان. خلاصه مثل بقيه همكارانمان هر چه در توان داشتيم، گذاشتيم. نيره راهي سعادت‌آباد شد، من و بنفشه و مهدي بيك راهي شهرآرا و پاتريس شديم، زهرا راهي نوبنياد شد. غرب تهران را كه زدند، نگران نيره و سيما شدم، هر دو با اضطراب فراوان خبر از ترس مردم مي‌دادند و براي چند ساعتي از خانه‌هايشان رفتند تا محله آرام بگيرد و آسيب حاصل از شعله‌هاي انبار نفت، گريبان زندگيشان را نگيرد. نيره در ميان آتش و دود، رفت تا صد متري انبار نفت تا مشاهداتش را فردا روايت كند براي روزنامه و چه خوب نوشت از شب سخت شهران.
بنفشه نيمه‌هاي شب راهي متروهاي تهران شد تا خبر بگيرد از پناه دادن مردم و بنويسد كجا برويد وقتي بمب بر سرتان ريخت. آنقدر نگرانش بودم كه گفتم بچه‌ها را خواباندم، بگذار بيايم با هم برويم، نپذيرفت. 
و اما بچه‌ها، بچه‌هاي ما كه سزاوار اين زندگي نيستند. ما هم نيستيم، اما ما يك جنگ را در كودكي از سر گذرانديم، ما مي‌دانيم صداي موشك‌باران يعني چه. ما مي‌دانيم آژير قرمز چقدر پاهاي آدم را شل مي‌كند. ما مي‌دانيم تظاهر به زندگي عادي داشتن چقدر سخت است. اما اينها نمي‌دانند، هيچ‌ وقت هم قرار نبود بدانند.
تعطيلات آخر هفته تمام شده بود و همسرم بايد برمي‌گشت سركار. خانه ماندم و شيفت من بود كه از بچه‌ها مراقبت كنم. پسرم با شنيدن صداي پدافند سريع خودش را به تراس خانه رساند و گفت: چي بود. سريع گفتم: «رعدوبرق بود، بدويين بياين تو.» پسر كوچك‌تر داشت دروغم را لو مي‌داد كه «ماه تو آسمونه كه.» حرف را عوض كردم و گفتم: «خيلي ديره، بدويين مسواك، خواب.»
در اتاق كه بوديم باز هم صدا مي‌آمد، صداي لالايي شبانه را بلند كردم كه چيزي غير از آن نشنوند. هر دويشان به سختي به خواب رفتند. اصل كار ولي روز بود. از وقتي مدارس تعطيل شده، برنامه‌مان اين است هر روز پاركي، حياطي برويم تا كمي بدوند و حوصله‌شان سر نرود. اما من نمي‌توانستم بگويم چرا نمي‌رويم پارك. اصلا چرا سفر شمالمان كنسل شد. مجبور شدم بگويم آنقدر مسافر رفته كه پليس گفته فعلا كسي نيايد شمال! گرچه با غرولند فراوان پسر بزرگم مواجه شدم كه «تو قول داده بودي ميريم شمال، من خسته شدم تو خونه.» اما چاره‌اي جز شكستن قولم نداشتم. 
من و مادرم در طول روز با هم رمزي حرف مي‌زنيم. خبر مي‌خوانم و به او مي‌گويم نياوران يا مثلا مي‌گويم چيتگر. او خودش مي‌فهمد. بعضي اوقات هم مي‌گويم معاون فلان فرمانده. تلويزيون روي شبكه كارتون است، يك لحظه يادمان رفته بود و روي بي‌بي‌سي بود، پسرم آمد و داشت زيرنويس را مي‌خواند كه نوشته بود تصاويري از حمله اسراييل به ايران. سريع كانال را عوض كردم و گفتم: «بريم ببينيم كارتون چي داره.»
در خانه راه مي‌روم، با بچه‌ها بازي مي‌كنم، موزيك پلي مي‌كنيم، ديشب حتي اداي كنسرت را هم درآورديم، تا آب در دلشان تكان نخورد، بعد با مادرم مي‌رويم در تراس، من سيگار مي‌كشم و او اشك مي‌ريزد. براي ايرانمان، براي بچه‌هايمان، براي مادران و كودكاني كه كشته شدند، براي پدري كه فرزند خردسال غرق خونش را در آغوش گرفته بود، براي رايان ۲ ماهه كه ماسك اكسيژن روي صورتش جا نمي‌شد و تمام كرد، براي زن بارداري كه از پنجره پرت شده بود بيرون، براي پدري كه روبه‌روي خانه شماره ۲۰ پاتريس ايستاده بود و ثانيه‌ها را مي‌شمرد تا جنازه تنها فرزندش، پسر ۲۴ ساله‌اش، پارسايش را بيرون بياورند و‌ او باور كند سياه‌بخت شده.
پسر كوچكم غر مي‌زند كه «همه‌ش سرت تو گوشيه، چرا نمياي با ما بازي كني، ما حوصله‌مون سر رفته.» گوشي را وسط خواندن خبر حمله به خانه‌اي مسكوني در مركز شهر تهران رها مي‌كنم و مي‌روم با پسرها بازي كنم. قلبم تير مي‌كشد، اما من همه تلاشم را مي‌كنم پسرانم چيزي نفهمند از جنگ. اگر هم در اين لالوها خبر اصلي را فهميدند، صداي پدافند و انفجار را نفهمند. ياد پدر آن پسرك در فيلم ايتاليايي «زندگي زيباست» اثر روبرتو بنيني مي‌افتم. همو كه براي اينكه پسرش دچار اضطراب جنگ و وحشت حاصل از كشتار نشود، در ميانه اردوگاه نازي‌ها، با او قايم‌موشك بازي مي‌كند تا فكر كند جنگ شوخي بيش نيست. وقتي هم دارد مي‌رود به سمت قتلگاهش، براي پسرش دست تكان مي‌دهد و لبخند از روي لبش محو‌ نمي‌شود. مادر و‌ پدر بودن در ميانه جنگ، جانكاه‌ترين كار دنياست.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون