روايت بيستوچهارم: براي سلطنت پسرم
مرتضي ميرحسيني
مرگ شاه برايش دور از انتظار نبود. حتي منتظرش نشسته بود. در آن هفتههاي پاياني - در روزهايي كه پزشكان از كوشش براي درمان پا پس كشيده بودند و كار به دعا و نذر كشيده بود- ديد كه بيماري چگونه بر شاه چيره ميشود و چگونه رمقش را ميگيرد. نامش ملكجهان بود، اما مهدعليا صدايش ميزدند. در دوره منتهي به مرگ محمدشاه چندي در سايه ايستاد و بعد، بيسروصدا، اما با قاطعيت و دسيسهچيني درخور يك ملكه، قدرت را به دست گرفت. مطمئن به اينكه همسرش محمدشاه ديگر از بستر بيماري بلند نميشود، به ياري دربارياني كه چشم به دهان او داشتند، آقاسي را كنار زد و بر دولت مسلط شد. گروهي از مردان وفادار به خودش را- كه همگي، كمتر يا بيشتر از آقاسي متنفر بودند- به كار گرفت و به دوش هركدامشان وظيفهاي گذاشت. حتي غيرمستقيم به سفيران روسيه و انگليس پيام داد كه آقاسي را بركنار ميكند تا روند جانشيني پسرش ناصرالدينميرزا- كه آن زمان مقيم دربار دوم، در تبريز بود- هرچه زودتر، بدون درگيري و خونريزي انجام شود.
البته ميدانست عزل رسمي آقاسي بدون حكم سلطنتي و مهر شاه ممكن نيست. با سربهنيست كردنش هم، حداقل تا زماني كه شاه نفس ميكشيد، مخالف بود. اما به درباريان گفت دستورات آقاسي را ناديده بگيرند و هركدامشان به بهانهاي از صحبت با او اجتناب كنند؛ كه به او بفمانند همهچيز تغيير كرده است و ديگر كسي حمايتش نميكند. با نقشآفريني او بود كه كشمكشها كنار بستر محمدشاه بالا گرفت و روي جنازهاش ادامه يافت. بعد، چاپاري به تبريز فرستاد تا هر آنچه درباره تهران گفتني است به گوش پسرش برسد. آقاسي هم كه ديد ورقش برگشته است، از زورآزمايي با مهدعليا عقب نشست. به روايت ناسخالتواريخ او چنان «بر خويشتن هراسناك گشت كه نه در سكرات موت بر بالين شاهنشاه فراز آمد و نه بعد از فوت بر جسد پاكش نماز گذاشت. بزرگان درگاه كه روزگاري دراز از خشونت طبع او در تعب بودند، چون از او اين هول و هرب ديدند دل قوي كردند و در مخالفت با او عقد موألفت بستند.» شايد حداقل در آغاز، ميل به مقاومت داشت. آنقدري لجوج بود كه واقعيت را نپذيرد و بخواهد مثل گذشته، ولو بدون پشتيباني محمدشاه، رييس حكومت باقي بماند. اما مهدعليا نگذاشت. به او نوشت «با آنهمه رافت و مرحمت كه از شاهنشاه غازي بهره تو گشت در سكره غمرات و غمره سكرات او را عيادت نكردي. امروز ديگر اظهار جلادت چه كني، ما خود حفظ خانه و خزانه صاحب تخت و تاج توانيم كرد و به سوءتدبير شما محتاج نخواهيم بود.» (گويا سفيران روسيه و انگليس هم، بعد از صحبت با فرستادگان مهدعليا، نامهاي مشترك به آقاسي نوشتند و از او خواستند موقتا تا رسيدن شاه جديد به تهران، گوشهاي آرام بگيرد و دست به كاري نزند). مهدعليا كه ارادهاش را به همه تحميل كرده بود، مهياي استقبال از پسرش، از شاه جديد ايران شد. آن روزها، چنان كه مستوفي مينويسد «دو چارقد يكي سياه و ديگري الوان روي هم به سر كرده بود و ميگفت: يكي براي عزاداري شوهر و ديگري براي سلطنت پسرم است.» مانند نايبالسلطنهاي مقتدر، هرچند بدون چنين عنواني، رياست دولت و دربار را تصاحب كرد. مصمم بود حتي بعد از رسيدن شاه جديد، در سلطنت پسرش كه بسيار جوان بود، همچنان در قدرت بماند و در همهچيز، از عزلونصبها گرفته تا صدور دستورات اعمال نفوذ كند. نقشهاش، دستكم به ظاهر هيچ عيب و ايرادي نداشت. احتمالا از پس اجراي آن هم برميآمد. اما نشد. ميرزا تقيخان را كه بعدتر اميركبير خوانده شد، در محاسباتش ناديده گرفته بود. همين يك خطا بود كه ماجرايش را به مسير ديگري انداخت.