دلم بوشهر ميخواهد؛ با شروه و شادي، با قليه و غروب
مهدي خاكي فيروز
دلم مرخصي ميخواهد. نه فقط از كار و زندگي و آدمها، بلكه از اين همه روزمرگي بيروح. از تقويمي كه جلو ميرود، بيآنكه از گذر ايامش چيزي در دلم جا بماند. از اين شهر شلوغ كه در آن حتي غم وقت ندارد به خوبي بروز كند و شادي سرپايي برگزار ميشود. دلم يك سفر ميخواهد، سفري كه دو هفته طول بكشد، اما طعمش يك عمر در ذهن بماند و مقصدش بوشهر باشد.
ميخواهم هفته اول را بگذارم براي عزاداري؛ براي نشستن در دل شبهاي عزا در بوشهر. جايي كه كوچهها بوي عطر حنا و نخل خشك شده ميدهد، جايي كه صداي دمام، درست مثل قلب كسي كه عزيزي را از دست داده، ميكوبد و ميتپد و از درون ميلرزاند. نه، اينجا عزاداري فقط مراسم نيست؛ نوعي زيستن است. مردم بوشهر عزاداري را از جانشان عبور ميدهند، از صدا، از حركت، از پوست و استخوان. ميخواهم از نزديك شروهخواني پيرمردهايي را بشنوم كه سالهاست شعر مرگ و دلدادگي را مثل وردي مقدس، آرام در گوش اين شهر ميخوانند. آنقدر واقعي و تلخ ميخوانند كه انگار هر بيت از يك زخمي بازشده ميآيد. ميخواهم در حسينيهها بنشينم، نه براي تماشا، كه براي فرو رفتن. براي فهميدن اينكه چطور يكصدا، ميتواند يك ملت را قرنها زنده نگه دارد. چطور يك ضربه دمام، زخم را تازه ميكند و درعين حال التيام ميدهد.
در همين حال و هوا، روزها ميگذرد و بوشهر كمكم لباس عزا را از تن درميآورد، غم از دلها ميرود و براي شادي جا باز ميكند. و اينجاست كه هفته دوم، به شكل جادويي شروع ميشود. همان كوچهها حالا ميزبان شادياند؛ نيانبان مينوازد، دستها در هوا ميچرخد، صداي موسيقي بندري بلند ميشود. اين شادي، بيمقدمه نيست. شادياي است كه از دل سوگواري بيرون آمده، به بلوغ رسيده، وزن دارد. ميخواهم در عروسي محلي شركت كنم، با زنها و مردهايي كه از ته دل ميخندند. اينجا جشن يعني بازپسگيري زندگي از چنگ مرگ، يعني كوبيدن پا بر زمين و گفتن اينكه «هنوز زندهايم.»
ميخواهم با بچهها برقصم، با پيرزنها بخندم، دست بزنم، آواز بخوانم و در دل اين همه هياهو، يك لحظه بايستم و از خودم بپرسم: چطور ميشود كه يك شهر، هم غمش اينقدر عميق است، هم شادياش اينقدر ناب؟
در اين ميان، غذا هم كمكم بخشي از تجربه ميشود. صبحها نان گرم تيري را از زنهاي محلي بخرم، با پنير و سبزي بخورم و چاي لبسوز. ظهرها قليهماهي بخورم، تند، ترش، پرادويه، دقيقا مثل خود بوشهر. عصرها با رنگينك خرما، طعم سرخ غروب را شيرين كنم. شبها هم اگر خوششانس باشم، دستي به مهوه ببرم، آن خوراك خاص كه فقط بوشهريها بلدند چطور بايد درست كرد و خوردش.
ميخواهم به بندر سيراف بروم. بنشينم روي صخرههايش و به افق نگاه كنم، جايي كه روزگاري هزاران كشتي ميآمدند و ميرفتند. بوي نمك و باد در صورتم بپيچد. بعد راهي خورموج شوم، قلعهاش را ببينم، يا شايد به دل شهر بروم و عمارت گلشن را ببينم، جايي كه تاريخ در معماري قاجارياش موج ميزند.
دلم ميخواهد اين دو هفته، مرزي باشد بين منِ قبل و منِ بعد. مني كه آمدهام براي زنده شدن. براي لمس زندگي از دو سويش: سوگواري و سرور. مني كه ميخواهم نه فقط گردشگر، كه مهمان روح شهر باشم.
بوشهر، جايي است كه غم در آن مقدس است و شادي هم بيگناه و معصوم. اينجا ميشود دل را آرام گذاشت كف دست مردمش و مطمئن بود كه با احترام نگهش ميدارند. دلم دو هفته مرخصي ميخواهد، براي رفتن به جايي كه آدم دوباره خودش را پيدا ميكند... در سايه نخل، در آواي شروه، در صداي نيانبان و در طعم قليهماهي. بوشهر، دو هفته كافيست، اما دلتنگياش يك عمر ميماند.