عشق ابدي
حسن لطفي
چه حالا كه بخشهاي اندكي از رئاليتي شوي عشق ابدي را ديدهام و چه زماني كه جوانتر بودم و با رفيق از دست رفتهام ساعد در خيابانها پرسه ميزديم و با هم از عشق و عاشقي صحبت ميكرديم معناي عشق و عاشقي برايم روشن نبود و نيست. حتي وقتي ليلي و مجنون را به نثر بازنويسي ميكردم و دلبسته، دلبستگي بيچشمداشت قيس شده بودم هم نميدانستم وقتي عشق را تعريف ميكنم كدام طرف بايد بايستم. اما نه از همان ابتدا طرفي بودم كه ساعد و من وقت پيادهرويهاي طولاني نگاه و نظرمان به سمتش بود. عشق كه بيايد عاشق از چتكه دست گرفتن و خودخواهي دور ميشود! پي تملك و مالكيت نيست. مهم نيست كه نگاه معشوقش به كدام سمت است. سمت درست مال عاشق، سمتي است كه معشوقش ايستاده است. چه چيز از او ميخواهد ندارد. اصل چيزي است كه معشوق ميخواهد. حتي اگر آن چيز دور شدن عاشق از خودش باشد. (سادهتر بگويم حتي اگر معشوق دل در گرو ديگري داشته باشد، عاشق راضي به رضاي معشوق است. زمينهساز وصل آن دو ميشود. خودش ميگذارد و ميرود يا ميايستد و تماشا ميكند. چيزي شبيه عشقهايي از نوع فردين در سينماي سالهاي ماضي كه ميگذشت و ميرفت يا ميماند و....) يا از آن هم آرمانيتر! (آرماني؟ كدام آرمان و براي چه كسي؟) مثل مجنون كه نه تنها از ليلي تمنايي نداشت دنبال وصلت هم نبود. نميخواست بنشيند با او و خودش را شبيه او كند يا او را شبيه خودش! با درندگان و چرندگان ميگشت و سينه چاك ميكرد و از خدايش ميخواست تا عشق مجنون را از سرش بيرون نكند افزون كند و.....حالا پس از ديدن اندكي از عشق ابدي (عشق ابدي؟ چقدر اغراق در اين نام است.) نميدانم چه بگويم. فقط ميتوانم بنويسم تعريف عشق فقط براي من گنگ نيست. عشق وصل به سليقه و دانش و انتظار آدمها از روابط انساني و فرا انساني تعاريف متفاوتي پيدا ميكند. اما در همه تعريفها خوشايند است حتي وقتي آدمي را روانه بيابان و سرخورده از رابطه با ديگران ميكند.