پشت نقاب زندگي راهي به فرداست
غزل حضرتی
ظهر كه در راه روزنامه بودم، از گوشيام آهنگ پخش ميشد. صداي بچهها را كه ضبط كردم در گالريام آمده و يكي در ميان صداي پسرها ميآيد؛ يكيشان دارد شعر ميخواند، آن يكي دارد روانخواني الفبا ضبط ميكند. همين طور كه لبخند به لبم آمده بود و صداها را رد ميكردم رسيدم به آهنگي كه پارسال پسر بزرگم براي جشن فارغالتحصيلي پيشدبستاني حفظ كرده بود و داشت تمرين ميكرد و من صدايش را ضبط كرده بودم. «شايد بگي شبها پر از تنهايي ماست/ شايد بگي پايان راه ناپيداست/ شايد ولي نور كمي تابيده باشه، روي همين خوابي كه فعلا قصه ماست...» شعر را سارا ناييني خوانده، رضا روحاني هم آهنگش را نوشته. پسرم ميخواند و من زير لب با او زمزمه ميكردم: «خورشيد اگر دور و اگرچه لاي ابراست/ پشت نقاب زندگي راهي به فرداست...» من رسيدم به روزنامه و آهنگ قطع شد.
پشت كامپيوتر مشغول خواندن و نوشتن بودم كه دوستم آخرين پست اينستاگرامي روزنامه شرق را نشانم داد كه نوشته بود: «نزهت اميرآباديان خبرنگار بينالملل روزنامه شرق درگذشت.» خشكم زد! دستانم يخ كرد و از درون خالي شدم. خبر ناگهاني و شوكهكننده بود. برايم باورپذير نبود كه نزهت مرده باشد. او را از سالهاي دور ميشناختم. در ساختمان سيدخندان، او در واحد شمالي روزنامه بود كنار سرويسهاي سياسي و ادب و هنر و اقتصادي و من در بال جنوبي در سرويس اجتماعي. دختري خوشرو، خوشخنده و محترم بود. به شهرزاد زنگ زدم، بدون سلام و احوالپرسي گفتم چي شده؟ «رفته تو اتاق خوابيده و ديگه پا نشده.» به همين راحتي؟ مگر ميشود آدمها همين طور راحت بميرند؟ دستانم ميلرزيد. نميفهميدم چه ميگويم پشت تلفن. بدون خداحافظي قطع كردم. به ساناز زنگ زدم؛ نميدانست. ميخواستم گوشي را به بهانهاي قطع كنم و فرار كنم. از خبر مرگ دادن متنفرم. مجبور شدم بگويم «ساناز، نزهت فوت كرده...» از درخواستي كه از او داشتم خجالت كشيدم و گفتم «نميدونم اصلا چي دارم ميگم، ولش كن، ميخواستم بگم چند خط بنويسي براي نزهت، اما نميدونستم نميدوني. منو ببخش.» پاهايم از درون خالي شده بود. به سردبير گفتم خبر را؛ او هم ناراحت شد و گفت يادداشت بنويسيد برايش. به رضا زنگ زدم، پشت فرمان بود با بچهها. گفتم تو با نزهت دوست بودي، يادداشت بنويس. گفت برايت وويس ميفرستم. وويسش پر از غم بود، پر از حسرت.
زندگي چقدر سياه ميشود بعضي روزها و لحظات. شعر توي ماشين توي سرم مرور ميشود. آهنگش را پيدا ميكنم، هندزفري را در گوشم ميگذارم و با خودم ميخوانم. «وقتي براي رنج ديروز مرهمي نيست، عمقي از اندوهه كه حتي گفتني نيست..» اين رنج، اين اندوه، اين غم بزرگ نبايد سهم ما از زندگي باشد. ما سزاوار مرگ نيستيم، ما سزاوار زندگيايم، سزاوار اميد، عشق، سزاوار نور زندگي، نه مرگ. عكسهايش را در صفحهاش ورق ميزنم. ميرسم به عكسي كه با نيلوفر و آرزو گرفته بود و قرار بود براي اميلي بفرستند. حالا در آن عكس نيلوفر و نزهت نيستند. كسي چه ميداند ارديبهشت يك سال بعد چه كساني هستند و چه كساني رفتهاند. آيا واقعا پشت نقاب چرك زندگي راهي به فردا هست؟