چهارراه
سارا سالار
مريم و گلي و هما و آذر بعد از اينكه بچههاشان را ميگذارند مهد كودك در صورتي كه بخواهند بروند كافي شاپ يا بروند خريد يا سينما يا مثل امروز بخواهند بروند رستوران اردك آبي كه صبحانه بخورند با يك ماشين ميروند، آن هم معمولا با ماشين شاسيبلند مريم كه جادار و بزرگ است. اين طوري هم از شر جاي پارك براي چهار تا ماشين راحت ميشوند و هم توي ماشين با همديگر به آنها بيشتر خوش ميگذرد. الان سر چهارراه شريعتي دربند توي يك ترافيك وحشتناك ايستادهاند. پسر بچهاي هفت، هشتساله به ماشين نزديك ميشود و با دست كثيفش ميزند به شيشه پنجره طرف مريم. مريم شيشه را ميكشد پايين. پسر بچه جعبه آدامسي را از پنجره دراز ميكند: بخريد. لطفا آدامس بخريد. تو رو خدا بخريد. خدا عمرتون بده. بخريد.
گلي سعي ميكند سر چهارراهها اصلا به اين بچهها نگاه نكند. وقتي نگاهشان ميكند افسرده ميشود. فكر ميكند آخر اينها چه تقصيري داشتهاند كه بايد دوران بچگي شان اين باشد.
پسربجه باز تكرار ميكند: بخريد. تو رو خدا بخريد.
مريم بسته آدامسي برميدارد و پولش را ميدهد. اين كاري است كه معمولا ميكند. البته وقتي از نخستين نفرشان خريد ميكند دو سه نفر ديگرشان هم هجوم ميآورند طرف ماشين آن وقت مجبور است شيشه را بكشد بالا و ديگر تحويلشان نگيرد.
آذر مثل هميشه به مريم تذكر ميدهد: چند بار بگم نبايد از اين بچهها خريد كرد. بد عادت ميشن.
مريم ميگويد: آخه نميبيني چقدر خواهش وتمنا ميكنن، آدم خجالت ميكشه.
آذر ميگويد: همين ديگه. ياد گرفتن چطور دل بقيه رو بسوزونن. اينا الان بايد مدرسه باشن و درس بخونن نه اينكه تو خيابون خريد و فروش كنن.
هما ميگويد: ديگه كار از اين حرفها گذشته. اينارو نميشه جمع كرد و برد مدرسه.
مريم و هما و گلي اصولا از اينكه آذر هميشه تذكري براي دادن دارد حرص ميخورند. آذر ميخواهد نشان بدهد كه به همهچيز اصولي فكر ميكند نه مثل آنها سطحي. اينبار كه چراغ سبز ميشود بالاخره از اين چهارراه رد ميشوند. چيزي ديگر به رستوران اردك آبي و صبحانه نمانده. چهارتايي شان گرسنه هستند و صبحانههاي اردك آبي معركه است.