اين لحظهها عزيزترين يادگار تو
مريم مقدسي/ با احترام تماشايش ميكند و با احتياط لاي كتاب ميگذاردش، لبخندش لحظهاي كمرنگ نميشود، ميگويد: «اين تنها چيزي است كه از او برايم مانده». از يك ياد حرف ميزند، ياد روزهاي رفتهاي كه باز نخواهند گشت؛ روزهايي كه حتي بعد از اين همه سال رنگ نباختهاند، روزهايي كه آنقدر براي كساني كه كنار هم آنها را گذراندهاند عزيز و محترم بودهاند كه هر چيزي كه از لحظاتشان باقي مانده براي آن جمع و آدمها عزيز و محترم است. حتي اگر يك عكس رنگ پريده و خاكستري باشند كه خاك روزگار به جان گوشههايش افتاده اما حريف لبخند شيرين خانم جان نشده، همان لبخندي كه هنگام تماشاي عكس روي لبش جا خوش ميكند. عكس يادگاري را توي آلبوم نگذاشته تا مبادا خاطرههاي ديگر اين خاطره شيرين را زير سايه ببرند يا كمرنگش كنند، اين عكس برايش يك عكس خاص است كه هميشه در يك جاي خاص نگهش ميدارد؛ لاي كتابي كه از همان روزها مانده. در صندوقي كه آن روزها را از سر گذرانده. گاهي خيال ميكنم حتي توي ذهنش هم يك قفسه خوب و دو نبش براي نگه داشتن اين خاطره كنار گذاشته، از آن قفسههاي دلباز و وسيع كه يك شيء باارزش را درست در نقطه ميانياش ميگذارند تا خوب نظرها را به خود جلب كند. و هر بار كه به سراغ قفسههاي خيالي ذهنش ميرود، الماس خاطره آن روز خوش ميدرخشد و خيالش را جلب ميكند. نگاهش كه ميكنم با خنده ميگويد: آدمها به همين چيزها زندهاند؛ خاطرهها و يادگاريها. اين خاطرههاي عزيز نفس آدم را جا ميآورند.
حالا اين روزها ما اگر بخواهيم خاطرهاي را خوب و با دقت گوشهاي بگذاريم تا از گزند گرد و خاك روزمرگي در امان باشد، ميگذاريمش ميان فولدرهاي زرد رنگي كه همه شبيه همند. راستي اصلا ما اين روزها خاطرهاي يا چيز با ارزشي داريم كه بخواهيم با احترام تماشايش كنيم و مثل يك شيء مقدس از آن نگهداري كنيم و برايمان يك جور ديگر عزيز باشد؟
گاهي ميان تمام روزمرگيها گم ميكنيم تمام خاطرهها و عكسها و يادگاريها و اشياي عزيزي كه از عزيزترينهاي زندگيمان به يادگار داريم. عكس گرفتنهايمان چند برابر شده اما فايلهايي كه در مغز خيالي كامپيوترمان ميريزيم هيچ كدام شبيه آن عكسهايي نيست كه ساعتها انتظار چاپ شدنش را ميكشيديم و دلشوره داشتيم كه مبادا كادرمان را درست نبسته باشيم يا چهرهمان در عكس خوب نيفتاده باشد، حالا يك گردش يك ساعته در يك مكان ديدني مساوي شده با چند صد فريم عكس كه شايد مدتها گوشه فولدر زرد رنگ سيستم خاك بخورد. حالا ديگر يادگاريهايمان بوي انتظار نميدهد.
حالا هم هنوز رد پاي خاطرهها در زندگيمان پررنگ است، هنوز هم ميتوانيم بگوييم اين قاب عكس چيز ديگري است، اين گلدان، اين كتاب، اين دستبند اين... هنوز هستند چيزهايي كه شايد گرد و غبار روزمرگي رويشان نشسته باشد اما برايمان جور ديگري قشنگاند. جور ديگري محترماند و جور ديگري عزيزند. هنوز هم هستند لحظههايي كه اگر بخواهيم ميتوانيم قاب بگيريمشان و روي ديوار دلمان در يك جاي خوب نصبشان كنيم. اما آنقدر زور روزمرگيها به تمام اين خوشيها ميچربد كه ترجيح ميدهيم حواسمان به اين باشد كه تكرارها را چطور بهتر از ديروز تكرار كنيم و اين چرخه را چطور ادامه دهيم كه به هيچ كجاي زندگي برنخورد و آب از آب تكان نخورد.
ميشود ميان تمام دلبستگيهاي تكراري گشت و يك چيزهايي را پيدا كرد كه جور ديگري ساز زندگي را كوك كردهاند و يك گوشه براي خودشان جاي دنجي پيدا كردهاند و هر چند به سختي اما نفس ميكشند. چيزهايي كه اگر خاك روزمرگيشان را بتكاني، ميرسي به يك روز خوب، يا يك آدم خوب، شايد هم يك اتفاق خوب. ميرسي به لحظههايي كه در آنها خوب زندگي كردهاي و خوب خنديدهاي و خوب چوب خط لحظهها را پر كردهاي.
با عزيزها بايد با احتياط برخورد كرد. اگر خوب حواست بهشان نباشد، ميروند و گم ميشوند ميان تمام روزهايي كه همه شبيه همند. بايد خوب حواست به اين عزيزاني كه هميشه يك خاطره يا حرف يا ياد شيرين دارند تا در گوشت روايت كنند، باشد كه مبادا آنها هم بشوند رنگ خاكستري همهچيزهايي كه احاطهات كردهاند. همين چيزهاي به ظاهر كوچك رنگهاي زندگياند، روزنههايي كه شايد كوچك باشند اما ميشود از دريچهشان خوب دنيا را ديد و شناخت و مرور كرد؛ بهانههايي كه ميتوانند باعث تولد يك ياد قشنگ در ميان روزهايت باشند.
من و تو و ما شايد اين روزها رنگ و بوي عزيزترين اشياي زندگيمان هم ديجيتالي شده و در پاسخ به سوال «عزيزترين شيء زندگيت چيه؟» نخستين پاسخ اين است كه: «موبايلم» اما شايد خوشبينانه اگر نگاه كني ميتواني ببيني كه همين دستگاههاي كوچك ديجيتالي هم در دل خودشان پر از حرف و خاطرهاند. شايد من و تو و ما هنوز ياد نگرفتهايم چطور با خاطرهها و يادهاي ثبت شده در ذهن كامپيوترياش محترمانه و با عشق برخورد كنيم. شايد ما هنوز بلد نيستيم مثل خانم جان عزيزترينهايمان را محترم بداريم، شايد ما به شيوه خودمان اين مناسك نوستالژيك را بجا ميآوريم و خاطرهها و يادها را مرور ميكنيم و عزت ميدهيم. اما بيا قبول كنيم كه آنقدر كه آدمهايي كه سالهاي گذشته جواني را تجربه كردهاند چيزهاي عزيز در زندگي داشتند، چيزهايي كه حالشان را خوب ميكرد و خيالشان را ميهمان ابرها ميكرد. ما شيء عزيزي نداريم كه بخواهيم به آن بباليم يا مايه افتخارمان باشد يا براي لحظهاي حالمان را خوش كند. ما اين روزها گاهي عمر خاطرههايمان به يك هفته هم نميرسد چه رسد به سال.
استاد ميگفت: مهمترين و عزيزترين شيء در زندگي ارتباط كاملا مستقيمي دارد با شيوه زندگي آدمها. هر چيزي كه برايشان رافع نيازهايشان باشد، عزيز است. يك روزي يك پتك آهنين براي بشر نخستين عزيزترين شيء در زندگي بود. يك روز زمين كشاورزي و محصول آن مهمترين چيزها در زندگي بشر بودند. آنقدر مهم و عزيز كه آيينها و مناسك انسانها را هم تحت تاثير قرار ميدادند. و حالا مهمترين چيزي كه نياز بشر را رفع ميكند كامپيوتر و تلفن همراه است. با اين پيشرفت تكنولوژي گوشيهاي هوشمندي كه تا دورافتادهترين روستاها هم رفتهاند، طبيعي است كه پاسخ سوال: «عزيزترين شيء زندگيت چيست؟» اين باشد كه: «موبايلم». اين نشانه بدي نيست، نشانه اين است كه بشر وارد دورهاي از زندگي شده كه ميتواند تمام زندگي و نيازهايش را در يك حجم مستطيل شكل با قابليتهاي بسيار زياد تعريف كند.
گاهي اين عزيزترينها همانهايي هستند كه براي به دست آوردنشان بهاي زيادي پرداختهاي و گاهي يك جمع ممكن است عزيزترينهايشان مشترك باشد، چرا كه بهاي به دست آوردنش را مشتركا پرداخت كردهاند. همه با هم براي به دست آوردن يا حفظ يك مفهوم عزيز تلاش كردهاند. همين ميشود كه آن مفهوم برايشان يك جور ديگر عزيز ميشود. يك جور ديگر خوشحالشان ميكند، يك جور ديگر غرور و عشق را در وجودشان زنده ميكند.
پس عزيزترينهايت را حسابي عزيز بدار.