روان پيچيده بشر
فريدون مجلسي
چند روز پيش در فضاي مجازي فيلم يا ويديويي ديدم از شخصيتي كارآفرين و صنعتگر در خراسان كه زندگي را از پايينترين سطوح مالي و اقتصادي آغاز كرده و خود را بالا كشيده است؛ موضوعي نه چندان نامتعارف. اتفاقا بيشتر زندگينامههاي جالب و آموزنده به چنين كساني اختصاص دارد. وگرنه اشخاص مرفه كه در خانه پدري با امكانات بسيار بزرگ شده و تحصيلات بسيار خوب كرده و وارد كاري شده و پيشرفت كرده باشند، خوب است اما آموزندگي خاصي ندارد برعكس اگر با داشتن همه امكانات بدبخت و بينوا شده باشند، ميتواند عبرتآموز باشد. اما ماجراي شخصيتي كه زندگي فرودستانهاي را پشت سر نهاده است و در فضاي مجازي دست به دست ميشود، با ديگران تفاوت جالبي دارد. او در كارخانه توليد مواد غذايي خود كساني را به كار ميگمارد كه به دليل محكوميت و سوء پيشينه، از اعتياد و كارتنخوابي تا بدتر از آن، امكان و فرصتي براي اشتغال نمييابند. كارآفرين ما، بيآنكه زندگي ساده و محقر گذشته خود را فراموش كرده باشد، آنها را به كار ميگمارد. ظاهرا از نتيجه كار هم بسيار راضي بود. ديدن آن ويديوي كوتاه مرا به ياد فيلم آلماني متفاوتي انداخت كه حدود چهل سال پيش ديده بودم. جزييات آن فيلم بسيار رئاليستي را كه بازگوي تحليلي بر تضادهاي دروني و رواني بشر بود به ياد ندارم، اما كليات آن را تا جايي كه به ياد دارم برايتان بازآفريني و تعريف ميكنم. مرد محترمي حدودا هفتادساله، با كت سه دگمه و شلوار خاكستري تيره ساده و پيراهن سفيد تميز و اتو كشيده در پيادهرو قدم ميزد. مرد ديگري، هم سن و سال او كه لباس محلي جنوب آلمان را بهتن داشت، از سمت مقابل به او نزديك ميشد. لباس اين مرد از جنس ماهوت خاكستري با مغزهدوزي كناره جيبها و يقه ماهوت سبز بود، از زير زانو تا روي كفش مشكي واكس خورده گِتري با گيرههاي فلزي بهساق پا بسته بود. او با قدمهاي استوار و نظاميگونه راه ميرفت و با ديدن مرده محترمي كه ذكرش رفت، دستهايش را گشود و به او نزديك شد و گفت «اين تويي فريتس؟» و مرد ساده پوش با حيرت از ديدن مرد هم سن و سال خودش با آن لباس عجيب ويژه جوانان روستايي در روزهاي جشن پاسخ داد، «بله، من فريتز هستم، اما شما را بهجا نياوردم!» و آن مرد گفت، «من آلفرد هستم. آلفرِد وورست! ما شصت سال پيش در دبستان در دويتس اشتات در جنوب مونيخ همكلاسي بوديم. مرا به ياد نداري؟»فريتز با خوشحالي گفت، «آه، بله، تو را بهياد آوردم. بچه تودار و گوشهگيري بودي. از ديدارت خوشحالم. چه ميكني؟ از زندگي راضي هستي؟ آلفرد گفت، «خوبم، خيلي زحمت كشيدم، كارهاي مختلفي كردم، پولدار شدم و زندگي مرفهي دارم. در اين شصت سال هميشه به تو فكر ميكردم، فريتز؛ به اينكه تو چه كار ميكني»فريتز گفت، «عجب، بهفكر من بودهاي؟ من هم كارم بد نيست. پدر و مادرم را چند سال پيش از دست دادهام. خودم هم وكيل شدهام و دفتر وكالت پدرم را ميگردانم» آلفرد با حيرت ميپرسد، «نشناختي؟ چرا عجيب بود؟»فريتز پاسخ ميدهد، «آخر با اين لباس! فكر كردم بازيگري و داري ميري نمايش بازي كني! راستي اين گتر چيه به ساق پايت بستهاي؟»آلفرد ميگويد، «مگر اين لباس چه عيبي دارد؟ عينا لباسي است كه خودت آن سالها ميپوشيدي »فريتز با خنده ميگويد، «اولا آن لباس فانتزي را فقط روزهاي مراسم خاص براي سرگرمي تنم ميكردند، بعد هم مربوط به شصت سال پيش بود»آلفرد نگاهي به سر و وضع ساده و مرتب فريتز مياندازد، اخم ميكند، نگاهي به شلوار كوتاه و گِتر خودش مياندازد و اخم ميكند و در خودش فرو ميرود. فريتز از آلفرد براي صرف شيريني و شكلات در بعد از ظهر چند روز بعد دعوت ميكند. آلفرد براي اينكه به فريتز بر نخورد اين دعوت را ميپذيرد... عصر سه روز بعد براي صرف شيريني و شكلات به كافهاي ميروند. آلفرد از جعبهاي كه همراه آورده است شكلاتي براي خودش بر ميدارد و شكلاتي به آلفرد ميدهد. آلفرد آن را ميگيرد و ميخورد... . زماني نميگذرد كه حال آلفرد دگرگون ميشود، او را به بيمارستان ميبرند، اما درمان اثر نميكند و ميميرد!فريتز به بازپرس توضيح ميدهد كه «از بچگي به زندگي آلفرد حسادت ميكردم. او را خوشبخت ميدانستم و از او بيزار بودم. ميخواستم مانند او باشم! هميشه لباسهاي ساده و آراستهاي ميپوشيد. وضع زندگي ما هم بد نبود، اما هيچ چيزمان مانند او نبود. همه جزييات لباس محلي و گتر و كفش او را هم به خاطر سپرده بودم و توانسته بودم خودم را درست مانند او درست كنم. مدتي بود او را پيدا كرده بودم و دورادور زيرنظر داشتم. روزي كه خودم را عينا مانند او درست كرده بودم به مسير مقابل او رفتم. او را ديدم. لباسهايش عادي و ساده بود. با اين همه زحمت در طي سالها، ديدم كه باز هم مثل او نشدهام! نگاهي به ديگران انداختم. مانند هيچ كس نبودم و ديدم كه هيچكس گِتر نميبندد. از او بيزار بودم، از خودم هم بيزار شدم. او را مسموم كردم و كشتم!در زندگي واقعي از اينگونه نفرتها كم نيست. كساني كه خودشان نيستند، از كسي كه ميخواهند به جاي او باشند نفرت دارند و ميكوشند مانند او باشند. موفق هم نميشوند، حداكثر كاريكاتور مسخرهاي از «اوي» آرماني خودشان ميشوند. اقبال لاهوري ميگويد:پرواز قشنگ است ولي بيغم و محنت / محنت نكش از غير و پروبال خودت باش