ادريس كه رفت كسي ناشاد نشد
محمدصادق جنانصفت
هيچ يك از اهالي آن محله در جنوب غربي تهران ريشه در آنجا نداشتند. اكثريت آنها از روستاهاي دور و نزديك و تنها براي اينكه شنيده بودند در تهران براي همه كار پيدا ميشود دار و ندارشان در روستاها را فروخته و يا رها كرده و به تهران آمده بودند. برخي زودتر از اصلاحات ارضي 1342 و بعضي بعد از اصلاحات ارضي. در اين محلهاي كه به لحاظ دارايي، تحصيلات و يا اصل و نسب، هيچ ساكن شاخصي نداشت بچهها با هم، زنان با زنان، جوانها با جوانها و مردان با مردان در چشم به هم زدني با هم دوست و رفيق ميشدند و از جيك و پوك هم سر در ميآوردند. قهرمان اين نوشته كوتاه نيز در نخستين ماه و حتي تا دو- سه سال نخست ورودش به محل چنين بود اما به هر دليل آرامآرام سفرهاش را از ديگران جدا كرد. او كارهايي ميكرد كه كسي از آنها سر در نميآورد. جز با چند نفر از جوانان ماجراجو و با فرزندانش با كسي درباره آنچه در ذهن و دلش بود چيزي نميگفت. همه اهالي محل ميديدند در خانهاش رفت و آمد هست و آدمهاي ماجراجوي محل دور و بر او جمع ميشوند اما از نيت او خبر نداشتند. ادريس اما با كسي از مردان قديمي حرف نميزد و چيزي نميگفت تا اينكه مردم محل متوجه شدند، آمد و شد مردان و جوانان نه چندان خوشنام محلههاي ديگر به محله آنها هر روز بيشتر شده و آنها محله را ناامن كردهاند. پچپچ و زمزمه در ميان مردم بالا گرفته بود و حالا برخي از همان ماجراجويان جوان به خانوادهها و دوستانشان آرامآرام ميگفتند، قرار است رو كمكني بزرگ اتفاق بيفتد و دعواي بزرگي پيش بيايد. برخي آدمهاي محترم و محتاط محله از ادريس خواستند، دست از اين كارها بردارد و محله را به آشوب نكشد و اجازه دهد با ريش سفيدي اختلاف او با همتايش در محله ديگر كه بر سر پهن كردن بساط فروش ظرف و ظروف و گسترش كار است، حل شود. اما ادريس حاضر به اين كار نشد و به اهالي محل بياعتنايي ميكرد و كار به جايي رسيد كه ديگر با قديميهاي محل حرف نزد كه نزد. داستان ادريس اما بيخ پيدا كرد و در توفان نبرد شرورهاي دو محل گروهي زخمي و گروهي فراري شدند و او پيروز اين نبرد نشد. اين مرد اما در ميان مردم محل ديگر جايي نداشت و حالا نوبت به اهالي رسيده بود كه جواب او را نميدادند. مرد مغرور و شرور شده آرامآرام ساكت و ساكتتر شده و بساط كارش را به جاي دوري برده بود و تاريكيهاي صبح ميرفت و در تاريكيهاي روز هم برميگشت تا با مردم چشم در چشم نشود. ناسازگاري كار دست ادريس داد تا اينكه روزي رسيد كه اهالي محل ديدند، اثاث خانهاش را بار وانت كرده و ميرود. او هنوز با اهالي محل حرف نميزد و اين كارش عجيب بود. وقتي او رفت كسي ناشاد نشد.