صدا و انسانشناسي عواطف
دكتر ناصر فكوهي
در انسانشناسي كلاسيك مبحثي با عنوان «اتنوموزيكولوژي» وجود دارد كه در زبان فارسي ترجمههاي متفاوتي چون «مردمشناسي موسيقي»، «قومشناسي موسيقي» و... از آن شده است. اما در انسانشناسي و فرهنگ از همان ابتدا اين حساسيت وجود داشت كه عنوان گروه «صدا و موسيقي» باشد. به اين دليل كه در انسانشناسي اتنوموزيكولوژي يكي از شاخهها است و شاخهاي ديگر تحت عنوان «انسانشناسي حسها» يا «انسانشناسي عواطف» وجود دارد كه مطالعات صدا را نيز شامل ميشود و «مارسل موس» نخستينبار آن را مطرح كرده است.
در عواطف مساله صدا اهميت بسيار داشته و موس روي مراسم عزا هم كار زيادي انجام داده است. امروزه مساله «انسانشناسي حسها» خيلي بيشتر از عواطف مطرح است. سيستمهاي فرهنگي در واقع سيستمهاي حسي هستند. اين بحث كه فرهنگ يك امر بيولوژيك هم هست از ابتداي انسانشناسي وجود داشته و از آنجايي كه بيولوژي امري با اساس حسي است، پنج حس بايد در آن لحاظ شوند: حواس ديداري، شنيداري، بويايي، چشايي و بساوايي. اين حواس خود به صورت سلسله مراتبي درآمدهاند و ما از اين حسها به طور يكسان استفاده نميكنيم. البته به اين معنا نيست كه حواس از لحاظ قابليت بيولوژيك با يكديگر متفاوت هستند، بلكه بنا بر مورد يك حس ميتواند ميزان دادههايي كه دريافت ميكند، بيشتر از ديگر حواس باشد. عموما افرادي كه يك حس را از دست ميدهند، حس ديگري اين كمبود را جبران ميكند، مانند نابينايان كه قدرت شنوايي بالاتري در مقايسه با ديگران دارند. در ميان انسانها فرهنگهاي مختلف نيز از لحاظ سيستم حسي متفاوت هستند. همه افراد به يك ميزان حساسيت حسي ندارند. اين حساسيت در افراد و در جنسيتهاي مختلف متفاوت است، به طوري كه زنان و مردان صداها را يك جور نميشنوند و چيزها را يك جور نميبينند. سيستمهاي به خصوص مدرن، سيستمهاي هنجارساز نرماليزاتور به اصطلاح فوكويي تقليلدهنده هستند. اين به اين معناست كه صداها، بوها، مزهها و... را در داخل دستگاههاي Normative Exclusive يا به عبارتي «دستگاههاي هنجارمند طردكننده» ميبرند. منظور از اين بحث همان است كه بورديو ميگويد: ساختارهاي ساختارمند ساختاردهنده. به اين معنا كه گروهي از صداها به طور كلي حذف ميشوند و ما ديگر آنها را نميشنويم، يا اينكه ميشنويم اما در سيستم شناختي ما حاشيهاي ميشوند؛ به صورتي كه تقريبا شنيده نميشوند، مگر اينكه دقت كنيم. همين طور گروهي از صداها Bold و برجسته ميشوند.
البته مغز انسان امكان معكوس كردن اينها را دارد. همين طور چشم انسان قابليتهاي كامل يك دوربين مجهز را دارد كه ميتواند در عرض چند هزارم ثانيه يك close up بگيرد و ميتواند يك long shot بگيرد. بعد از اين مرحله ميتواند تدوين انجام دهد و مغز ما به طور مدام اين مراحل را انجام ميدهد. يكي از معضلات شناختي كه ما امروز داريم اين است كه مطالعات صدا يا تصوير يا بو، به شكل اينتگرال نميتوانند سيستم را بازسازي كنند و اين به چند دليل اتفاق ميافتد:
1- بازسازي حسهاي مختلف به چندين دليل به شكل اينتگرال نميتواند انجام شود: يكي اينكه بازسازي حسهاي مختلف به يك اندازه ساده نيست، ما تصوير و صدا را توانستهايم بازسازي كنيم، اما بو و مزه و لمس را نميتوانيم به سادگي بازسازي كنيم.
2-سيستمهاي شناختي به يك اندازه در افراد مختلف وجود ندارند. اگر از يك گفتمان فوكويي استفاده كنيم چيزي كه ما ميسازيم، بازسازي سيستم قدرت است.
ما اگر بخواهيم به اين شناخت برسيم كه انسانها در فرهنگ خودشان صوت را چگونه معنا ميكنند يا ديدن را چگونه معنا ميكنند، بايد برگشتي انجام دهيم كه چندان ساده نيست. از جمله به دليلي اشكال اتوماتيسمي كه اتوماتيسمهاي نورونال ناميده ميشوند، يعني زماني كه ما چيزي را ميبينيم قبل از ديدن آن را ميبينيم. وقتي چيزي را ميشنويم، قبل از شنيدن، آن را ميشنويم. سيستمهاي حسي external يا بيروني تقريبا هميشه به سيستمهاي حسي دروني متصل هستند و صداي بيرون و صداي درون با هم مخلوط ميشوند. همه افراد دايما با خود حرف ميزنند يعني معادل صداي زنگ كه در بيرون ميشنويم صداي زنگي است كه مغز در درون خودش دارد. يكي از معضلات در سيستمهاي شناخت اين است كه اين دو صدا چگونه به هم پيوند ميخورند و اولويتهايشان چه هستند؟ چگونه يكي از آنها بر ديگري تاثير ميگذارد؟ به اين ترتيب اگر سيستمهاي هماهنگكننده وجود نداشته باشند، افراد نميتوانند زندگي كنند، مانند زماني كه دو نفر با هم صحبت ميكنند و روي سكانسهاي كاملا مشخص اتوماتيزه شده از لحاظ نورونال حرف ميزنند. يعني طرفين صحبت ميدانند كه در چه لحظهاي بايد صحبت خود را قطع كرده تا طرف مقابل صحبت كند.
نكته نهايي كه بايد به بحث اضافه كنم موضوع سكوت است؛ فيزيكدانان و انسانشناسان
هر يك به نوعي به اين بحث پاسخ دادهاند. به طور كلي نبود حس به معني مطلق وجود ندارد مگر در اشكالي كه به شكل مادرزاد حس ايجاد نشده است كه در اين حالت هم حسها به شكل ژنتيك منتقل ميشوند. عكس اين حالت نيز وجود دارد. تجربياتي كه از شكنجههاي قرن بيستم وجود دارد، نشان ميدهد كه قطع سيستمهاي سنسوري، يكي از سختترين انواع شكنجه است و بدترين نوع آن قطع كردن هر پنج حس است كه فرد را نسبت به وجود خودش دچار شك ميكند و در اين حالت مغز تلاش در بازسازي دارد. صوت كيهان نيز يكي از تئوريهاي فيزيكدانهاست كه معتقدند زماني كه بيگ بنگ اتفاق افتاده، صوتي ايجاد شده كه در كيهان وجود دارد و در اين خصوص فيلم dune ديويد لينچ قابل توجه است.
به طور كلي در حوزه شهر كاربردهاي صدا بينهايت است و در خصوص صدا بيشتر از اينكه مساله سكوت مطرح باشد، مساله هارمونيزاسيون مطرح است. بحث در اين نيست كه ما تعداد كم يا زيادي تصوير يا صوت ببينيم و بشنويم. به نسبت بسياري از موجودات ميزان صدايي كه انسان ميشنود كمتر است. موضوع صدا در طراحي فضاي شهري نيز مورد توجه قرار ميگيرد؛ در شهري مانند تهران ما از صبح تا شب مورد آزار و اذيت صوتي و تصويري و چشايي و بويايي و لامسه قرار ميگيريم و لازم است اقداماتي در خصوص رفع آزارها و تعرضات صوتي در شهر صورت پذيرد. سيستم صوتي و تصويري كه در حال حاضر در تهران و به خصوص در نقاط گرهاي مانند چهارراه وليعصر و ميدان آزادي وجود دارد فرد را در سيستم پيچيده شده حسياي قرار ميدهد و مسلما حل اين مسائل به سادگي نميتواند انجام گيرد. در يك مدتزمان طولاني بايد ابتدا مسائل آناليزشده و سپس راهحلهاي عملي براي رفع اين مشكلات در نظر گرفته شود.